«بعد از هفت قدم بلند»
نویسنده: راضیه مهدیزاده
ناشر: هیلا، چاپ اول: 1399
112 صفحه، 17000 تومان
***
مجموعهداستان «بعد از هفت قدم بلند» شامل ده داستان کوتاه راضیه مهدیزاده است. مهدیزاده دارای مدرک کارشناسی فلسفه از دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد مطالعات سینمایی از دانشگاه هنر تهران است. وی ساکن آمریکاست و پیش از این، مجموعه داستان «موخوره» و رمانهای «یک کیلو ماه» و «قم رو بیشتر دوست داری یا نیویورک» را در کارنامه ادبی خود داشته که این آخری منتخب جایزه ادبی جلال آل احمد نیز شده است.
«هجدهم مهرماه»، «سفید»، ««زندگی جای دیگری است»، «اتاقی در زوریخ»، «کورتانا میچرخد»، «سومین قطرۀ خون بعد از هفت قدم بلند»، «رویای ایتالیا»، «حاجی واسموس»، «ساز شکسته، قلب شکسته خریداریم» و «چسب زخم» عناوین داستانهای این مجموعه و گویای انواع مختلف شخصیتها و موضوعات آن است. ردّ پای راویِ دور از ایران، تغییر شیوۀ زندگی در عصر کنونی، نگاهی نو به برخی شاخصهای زیستمحیطی، توجه ویژه به زبان و ادبیات فارسی، گسترۀ پراکندۀ جغرافیایی، تنوع شخصیتها و سرگذشتهایشان و همچنین تأمل در جایگاه مادر و گاهی سایر افراد خانواده از ویژگیهای داستانهای این مجموعه به شمار میرود.
داستان «هجدهم مهرماه» که رتبه اول جشنواره محیط زیستی- ادبی مادرم زمین اصفهان در سال ۱۳۹۷ را کسب کرده، عنوانش را از روز بزرگداشت زایندهرود وام گرفته است. نویسنده مشکلات خشکی سالهای اخیر این رود مشهور و محبوب را به موازات مرگ مادر راوی در اثر بیماری استسقا یا به عبارتی ناسیرابی بیان کرده و شادابی و طراوت دیرینۀ مادر را با بیماری و مرگ ناگهانی وی در آستانۀ روز تولدش، هجدهم مهرماه، بنای تلنگری بر نجات بزرگترین رودخانه فلات مرکزی ایران قرار داده است.
داستان «سفید» از پراکندگی مکانی بسیاری برخوردار است که به نظر میرسد تعمدانه در نظر گرفته شده تا دنیا را فضایی یکپارچه برای تکاپو و پیشروی انسان جلوه دهد. ماجرای دختر ایرانی دوچرخهسواری که در دامنۀ کوه فوجی دچار حادثه شده و حافظۀ خود را از دست داده است. او فقط میداند که اسمش رویاست و در تبریز به دنیا آمده و غیر از خاطرهای سراسر سفید، آدرس منزلشان، خاطرۀ امتحان ثلث سوم و معدل نوزده و نود صدم، دوچرخهای را که پدرش قول خرید آن را داده نیز به یاد دارد. نویسنده در ادامه به درخت لوتوس اشاره کرده و از آن برای تبیین فراموشی شخصیت رویا بهره گرفته است. لوتوس درختی افسانهای است که در اساطیر یونان و کتاب ایوب از آن نام برده شده است. در ادیسه هومر هم از اودسئوس نام برده که در میان جنگل این درختان مانده و با خوردن میوۀ آن زندگی قبلی خود را فراموش کرده بود.
در «زندگی جای دیگری است» داستان دختری را میخوانیم که با پدرش در منهتن زندگی میکند. او کنجکاو زندگی مادرش است که در نوزادی آنها را رها کرده و آرزویش مهاجرت به ایران و مربیگری رقص باله است. این داستان رتبه دوم جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۹۸را از آنِ خود کرده است. «اتاقی در زوریخ» جنگل آئوکیگاهارا در فوجی ژاپن و تاریخچه خودکشیهای این منطقه را توصیف میکند. داستان زوج سالمندی که تصمیم دارند خودکشی کنند و راوی داستان بازاریابِ شرکتی است که تدارکات را برای متقاضیانِ این نوع مرگ فراهم میکنند.
«کورتانا میچرخد» روایت دختری است که از رتبه علمی بالا و تحصیلات آکادمیک برخوردار است و خارج از ایران با رباتهایش زندگی میکند. نویسنده تلاش کرده در این داستان به چگونگی روند خروج افراد از کانون خانواده و فامیل و دوستان و جایگزینی سیستم رباتیک در زندگی انسانها بپردازد. رباتهایی با ویژگیهایی مشابه انسان دارای توانایی تکلم و تعامل که رفتهرفته موجبات انزوای آدمها را فراهم میآورند.
داستان بعدی این مجموعه «سومین قطره خون بعد از هفت قدم بلند» است که برگزیده مرحله نهایی جایزه ادبی صادق هدایت در سال ۱۳۹۷ بوده و اقتباسی از داستان «سه قطره خون» صادق هدایت به شمار میرود. در «رویای ایتالیا» تبانی مادر و دختری در یک قتل را میخوانیم که به دلیل خیانت پدر خانواده اتفاق افتاده است. «حاجی واسموس» نیز مانند برخی داستانهای دیگرِ این مجموعه برگزیده جشنواره داستان جنوب در سال ۱۳۹۶ است. ماجرای پسر جوانی از اهالی بوشهر که سفری را آغاز کرده و سرانجام به قبری در آلمان میرسد.
«ساز شکسته، قلب شکسته خریداریم» روایت خانم جراح قلبی است که آرزو دارد فرزندش نیز راه خودش را ادامه بدهد و «چسب زخم» داستانی است که نویسنده با نوعی ابتکار و خلاقیت ویژه تلاش کرده از تمام قصههای این مجموعه نام و نشانی را در آن جای بدهد و این موضوع فقط برای خوانندهای آشکار میشود که پیش از خواندن این داستان، سایر قصههای مجموعه را نیز مطالعه کرده باشد.
در بخشی از داستان «کورناتا میچرخد» میخوانیم: «گروه خواهرها و برادرها را که خیلی وقت پیش لفت داده بودم. هر روز، عکس و فیلم تولد و نامزدی بود. بعد از مدتی گندش درآمد که هیچکدام از عکسها را نگاه نمیکنم. همانجا از گروه خارج شدم. حوصلۀ تکههایشان را نداشتم که میگفتند آنورِ آبی شدهام و غربزده. از آن گروه که بیرون آمدم، دیدم از گروه فامیلی هم خارجم کردهاند...»