«وقتی موسی کشته شد»
نوشته: ضیا قاسمی
ناشر: چشمه، چاپ اول 1400
128 صفحه، 40000 تومان
***
ضیا قاسمی که بیشتر با اشعارش شناخته شده، در سال 1354 در منطقهی بهسود ولایت وردک افغانستان به دنیا آمده است. او اگرچه تحصیلاتش را در ایران با گذراندن دورهی کارشناسی سینما تکمیل کرده، اما همواره شعر در زندگی حرفهایاش در اولویت درجهی اول بوده است. دبیری خانهی ادبیات افغانستان سالها به عهدهی ضیا قاسمی بوده و در کنار آن مدیریت مسئولی فصلنامهی ادبی «فرخار» و مسئولیت صفحهی ادبی چند روزنامه را نیز به عهده داشته است. تجارب سالهای فعالیت ادبیاش در افغانستان که از 1386 آغاز شده و تا سالهای اخیر ادامه داشته، او را به سمت داستاننویسی نیز سوق داد تا تصاویری از موطن گرفتار جنگش را در قالب داستان نشان دهد. مهاجرت به سوئد او را از نوشتن باز نداشته است و «وقتی موسی کشته شد»، دومین رمان اوست که وقایع آن در افغانستانِ دورهی اول طالبان میگذرد؛ دورهای که از ترس، ابهام، مرگاندیشی و آوارگی آکنده است.
روایت با مرگ موسی، شخصیت کلیدی کتاب آغاز میشود. مرگی حماسی که همهی اهالی منطقه را تحت تأثیر خود قرار میدهد. ملای آبادی به شاگرداناش، از اینکه چه روحیهی رشادتی در وجود موسی بوده میگوید. این ذهنیت کموبیش در تمام مردم وجود دارد و به همین خاطر او را در بهترین جای ممکن دفن میکنند؛ چشمهی مردهها که همیشه بزرگان آبادی آنجا به خاک سپرده شدهاند. مراسم تدفیناش با ترحم اهالی به زندگی مشقتبار او که معلولیت جسمی و سختی تأمین معاش را همزمان تحمل میکرد، میگذرد. موسی پاهایی کج داشت که هیچگاه درمان نشد. با اینحال روی زمین کشاورزی کار میکرد و دوره میگشت تا کار دیگری هم پیدا کند. در تشییع موسی، اهالی از دزدیده شدن استخوان مردگانشان شاکیاند و بیم آن میرود که جنازهی این تازه درگذشته نیز گرفتار همین وضعیت شود.
طی رمان، فصل به فصل زندگی موسی از کودکی تا هنگام مرگ واکاویده میشود و مخاطب پاسخ بسیاری از پرسشهای فصل اول را در آنها مییابد. او با پاهای کج از مادر زاده میشود. تلاش والدیناش برای درمان او و حتی بردناش به کابل بینتیجه میماند. موسی با همان پاهای علیل بزرگ میشود و با پدر در مزرعه کار میکند. کودک کنجکاوی است که از آغاز نونهالی به تفاوتهای میان خودش و دیگران دقت میکند. این تفاوتها بهتدریج از ابعاد جسمی به جنبههای اجتماعی کشیده میشود و او از پدرش دربارهی اختلاف طبقاتیشان با خان میپرسد. پدر از اجدادشان میگوید که با نیاکان خان فرق داشتهاند. آنها از ابتدا زیبایی و ثروت را توأمان تصاحب کردهاند و سرزمینی را به تملک خود درآوردهاند. اما خانوادهی رعیت موسی از جایی دیگر آمدهاند. شاید اگر در سرزمین اجدادی میماندند حالا آنها نیز داعیهی مالکیت جایی و ثروتی میداشتند. این مسألهای است که به راحتی برای موسی قابل حل نیست. او همچنان نمیتواند این تفاوت را بپذیرد و از اینروست که عاشق دختر خان میشود.
اما داستان اجداد اسماعیلخان به رمان وجه رئالیسم جادویی میبخشد. یزدانبیگ، جد بزرگ اسماعیلخان، روزی در آب یک پری زیبا میبیند که به او وعدهی دارایی بسیار میدهد، به شرطی که به دیار زرسنگ برود. یزدانبیگ که فریفته و شیفتهی پری شده به آن سرزمین سفر میکند و مال فراوان کسب میکند و پری هم زن او میشود. به همینخاطر است که مونس، دختر ارباب اسماعیل، پریزاده محسوب میشود. بسیاری این قصه را پذیرفتهاند و دختران ارباب اسماعیل را پریزاده میدانند. موسی هم در چهرهی مونس پری خفته در رودخانه را میبیند و به او دل میبندد. ماجرای عشق آنها زبانزد دیار زرسنگ است. عشقی که به موسی اعتمادبهنفسِ پس زدن تفاوتهای طبقاتی میبخشد و کمک میکند خودش را در آینهی سیمای مونس بهتر بیابد.
استخوان هم بنمایهی مهمی در این رمان است. موسی در استخوانهای قبرستان به دنبال یافتن رازهایی از گذشته است. همچنین او با استخوان، در پی یافتن علت مشکلات جسمی خویش میگردد. استخوانی که بهمنزلهی ریشه و بنیان تن هر آدمی است و گویی آدمها بیش از هر چیزی آن را به نسل بعد از خویش ارث میدهند. استخوانهای موسی نیز از نیاکاناش قصهها و رازهای مگوی بسیاری با خود دارد. موسی به طمع پولی که از فروش استخوانها میتواند به دست آورد، بیشتر هم ترغیب به شکافتن قبرها و بیرون کشیدن آنها میشود. او در این کندوکاو به شکل و اندازه و تفاوت میان استخوانها دقت میکند و بعد کمکم به دل تاریخ کشانده میشود. به زمانی میرود که اُرُزگان، سرزمین اجدادیاش، به تسخیر لشکر عبدالرحمن درمیآید و اهالیاش ناچار از آنجا کوچ میکنند. در اکنون داستان مدام خانوادهی خانزادهی مونس با خانوادهی رعیت موسی به همین مناسبت مقایسه میشوند. استخوانها یادآور تمام این اختلافهای قومی و اقلیمیاند و موسی آنها را در زندگی خود دخیل میداند.
داستان موسی، روایت انسانهای گرفتار آمده در جنگ و فقدان است. موسی این قصه را تا عمق استخوان حس میکند. او نه خاکی از آن خود دارد و نه ثباتی که در سایهی آن بتواند هویت سرگردان خویش را بهطور کامل معنا کند. طالبان همهجا هستند. سایهی مرگ و ناامنی بر سر تمامی آن سامان سنگینی میکند و موسی را نیز با خود به سفری طولانی برای کشف ریشههای خود میکشاند. موسی و مردم سرزمیناش در پی یافتن تکیهگاهی امن برای پناه گرفتن از جنگ و نیستیاند و نویسنده این پرسش را پیش روی خوانندهی کتاب میگذارد که آیا راهی برای رهایی وجود خواهد داشت؟ و موسی قهرمانی است که با تمام قوا برای یافتن این پاسخ، مخاطب را همراهی میکند.