خبر بس کوتاه بود. آنچنان کوتاه که کم مانده بود نبینمش، اما آنچنان سنگین که یک آن پشتم لرزید: «پایان فعالیت کاری انتشارات هاشمی»! و این یعنی «هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش»! همان درد جانکاه و هرگز از یادنرفتنی. همان قصه دراز و تلخ و همیشگی؛ هزار درد و دریغ؛ دیروز کتابفروشی «مروارید» و امروز «هاشمی» و فردا «.... »!
وقتی چشمم به آن بَنِر قامت بسته در جلوی کتابفروش هاشمی افتاد در جا خشکم زد. اندوه سراسر وجودم را فراگرفت. این شکسته بد حال چیزی نمانده بود که قالب تهی کند. بس هولناک بود این خبر. بس سهمگین بود این واژه لعنتی «پایان» که بر آغاز این خبر، غاصبانه نشسته بود و چنگ بر دل عاشقان میانداخت. از خود میپرسم این سلسله «پایان»ها کی پایان خواهد یافت؟! کی میتوان از دست این حدیث جانگیر و جانستان «پایان»ها که سالهاست چون بختک بر تن رنجور این جلوهگاههای قلم نشسته است خیال خود را آسود و لختی آرام گرفت؟!
آن رفاقت سی سالهام با این یار مهربان به این راحتی از هم گسست! اطرافیان خیلی راحت میگویند این تراژدی قابل پیشبینی بود، جز این هم تصور نمیرفت، باید از این پس در انتظار ریختن دیوار یارهای مهربان دیگر هم بود! عجب! اصلا باورم نمیشود. نباید هم باور کنم. چگونه میتوان باور کرد نبودن این سرو بلند را از این پس؟!
راستی، این جلوهگاه قلم نیز به عدم پیوست؟! یعنی دیگر سراغ این موجود سرشار از منابع ذهنی را باید در موزه تاریخ گرفت؟! آخه، روزگاری سایه بلندش کتابدوستان حوالی میدان ولیعصر را پناهگاه بود. ذهنهای عطشان را سیراب میکرد و لبخند رضایت بر چهره مشتریان کتاب مینشاند؛ آنهم به مدت سه دهه.
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاکِ درت حاصل بود
از این پس چگونه میتوان از حوالی آن گرمابخش ذهنها عبور کرد اما دیگر ندیدش و تنها با خاطراتش زیست و دلخوش بود؟! از خود میپرسم از فردا چه حرفهای بر جای آن اندام زیبا و خوش ترکیب خواهد نشست؟ اصلا چه اندامی در آن جایگاه از این جلوهگاه قلم خوشتر و زیباتر میآید؟ به گمانم... . نه، قبولش هم سخت است، میدانم. فعلا نمیخواهم به این پرسش اصلا فکر کنم. حتم که به وقتش در پذیرش آن پاسخ ناشنیدنی گریزی نخواهم داشت. زیرا چنین پرسشی مثل یک خرچنگ عظیم الجثه، کف آگاهیام مینشیند و ذهن و ضمیرم را هر دم پنجه میاندازد؛ پنجهای که نتوان خود را به راحتی از چنگش رهانید و در پیاش نفسی تازه کشید.
آنچه که فعلا به چشم میآید همان خبر تلختر از تلخ است: «پایان یک عمر فعالیت»، و در ادامهاش این خبرِ مسرتبخشِ «سی درصد تخفیف» که در زیر بنِر نقش بسته است. همین خبر مسرتبخش (!) در جای جای فضای کتابفروشی نیز دیدگان را مینوازد.
اما گویی این مرده ریگِ «سی درصد تخفیف» هم چندان عابران را به درون کتابفروشی نمیکشاند! کمترین انگیزهای برای خرید در آنها ایجاد نمیکند. آنها مثل همیشه در عوالم خود سیر میکنند. کاری به کار این قبیل «پایان»های فرهنگی ندارند. انگار نظری از انظار به این «پایان» دوخته نمیشود. جز تعدادی محدود، الباقی سر در کار و بار خود دارند. میآیند و میروند مکثی هم در برابر این قامت در حال احتضار نمیکنند. چگونه است که فراق جانکاه این جلوهگاه قلم قلب کسی را به درد نمیآورد؟! چشم به هر جا میافکنند جز به این شمعِ رو به خاموشی؟! شرح تلواسه فراق سخت است، میدانم.
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق
چقدر خوب بود این مرکز فرهنگی همچنان میماند و سیمای فرهنگی شهر را دلنشینتر میکرد؛ زیرا موضوع اصلی آن کتاب به عنوان مخزن عصاره دانش بشری است. موضوعی که اساس و نیاز اصلی جامعه مدرن امروزی را تشکیل میدهد. از یاد نبریم کتابفروشیها از مصادیق خردهموزهها و از جمله مهمترین و برجستهترین کانونهای سلسله اعصاب شهریاند. این قبیل کانونها وقتی که هستند تقاضایی برای کتابها پدید میآورند. وقتی که نباشند چگونه میتوان همین حداقل تقاضا را در میان مخاطبان پدید آورد و ارزش مطالعه را بیش از پیش تقویت بخشید؛ مشتریان را هر چه بیشتر به سوی کتاب و مطالعه سوق داد و اشتهای فوقالعاده برای خواندن و نوشتن خلق کرد.
گزاف نگفتهایم اگر گفته باشیم وجود این خردهموزهها فضای شهری را سرزنده و امیدبخش میکنند. سطح فرهنگی جامعه را ارتقاء میبخشند. اصلا شناسنامه فرهنگی شهر با این نمادهای کمنظیر و تاثیرگذار کاملتر میشود. بکوشیم این شناسنامه فرهنگی شهر باطل نشوند.