«شیفتگان مرگ»
نوشته: سویتلانا آلکسیویچ
ترجمه: شهرام همتزاده
ناشر: نیستان، چاپ اول 1399
252 صفحه، 57000 تومان
***
سویتلانا آلکسیویچ طی دورهی نویسندگیاش، همواره به رصد آسیبهای واردشده به هموطناناش در ابعاد مختلف جسمی و روحی پرداخته است. او صدماتی را زیر ذرهبین گرفته که در خلال جنگ و بحرانهایی همچون فاجعهی اتمی چرنوبیل، بر تکتک اعضای جامعه وارد شده و در نهایت کل پیکرهی آن را زخمی و ناتوان کرده است. نویسندهای که از همان اولین کتابش «من از روستا رفتم»، که بهخاطر نگاه منتقدانهاش به عملکرد حزب کمونیست بلاروس ممنوعالانتشار شد، صدای روستاییانی بود که بحران اقتصادی و فشارهای سیاسی توان ادامهی زندگی در روستا را از آنها گرفته است. «جنگ چهرهی زنانه ندارد» اولین کتابی از او بود که اجازهی انتشار پیدا کرد. رمانی که او در آن کوشیده بود با زنانی مصاحبه کند که در جنگ جهانی دوم به نوعی شرکت کرده و نقش پرستار، پزشک، خلبان، تکتیرانداز و مسئول ارتباطات رادیویی را به عهده داشتهاند. آلکسیویچ در کتاب بعدیاش، «آخرین شاهدان»، به زندگی کسانی پرداخت که در هنگامهی جنگ، کودکی شش تا دوازده ساله بودهاند. اما کتاب «زمزمههای چرنوبیل» بود که این نویسنده را در چشم جهانیان برجسته کرد. او با بسیاری از شاهدان و بازماندگان فاجعهی اتمی چرنوبیل مصاحبه کرده بود و به نظرش میرسید وقت آن است که صدای آنها را به گوش دنیا برساند. سویتلانا آلکسیویچ در این کتاب، بیپرده و شفاف از دو مصیبت عظیم نوشته بود؛ یکی تکنولوژی غیرقابلکنترل و فاجعهآفرین و دیگری سوسیالیسم بیماری که گریبان مردم را رها نمیکرد. فاجعهی چرنوبیل به دنیا نشان داد که اتحاد جماهیر شوروی که خود را قارهی عظیم سوسیالیستی در کل دنیا میدید و در بسیاری از نقاط جهان نفوذی اقتدارگرایانه داشت، توانایی مدیریت بحران را آنگونه که در تبلیغات پرطمطراق خود از آن دم میزند، ندارد. این رویداد نقطهی عطفی در زندگی تمامی مردم روسیه بود. آن غول سوسیالیستی که مدعی مدیریت مسائل جهانی و سیطره بر منطقه بود، در مدت زمان کوتاهی فروریخت و از آن تنها آتشفشانی سرد و به خاکستر نشسته باقی ماند.
آلکسیویچ بعد از فروپاشی سوسیالیسم هم دردهایی پنهان را در بطن جامعهی خویش حس کرد و از اینرو دست به نوشتن کتاب «شیفتگان مرگ» زد. این فروپاشی از نظر او فقط قالب سوسیالیسم را تغییر داده بود و شکل روابط و مناسبات سیاسی و مدیریت بحرانهای اجتماعی همانی بود که دولتمردان قبل از تشکیل جمهوری فدراتیو داشتند. به نظر میرسید این رویکرد تمهیدی برای بقای سوسیالیسمی باشد که زمانی بخشهای مختلف روسیه را یکپارچه در کنار هم نگه داشته بود. آلکسیویچ به مناطق مختلف روسیه سفر کرد تا از نزدیک شاهد رنجهای مردمی باشد که زیر بار این نوع خاص از خودکامگی کمر خم کردهاند. او همواره در انعکاس این دردها، در موضعی بیطرفانه ایستاده است و داستانهای او همواره از لنز دوربینی به مخاطب ارائه میشود که خود ماجرا را تحلیل نمیکند و به روایت دستاول و شفاف واقعه بسنده میکند.
در کتاب «شیفتگان مرگ»، آلکسیویچ به سراغ موضوع خودکشی در روسیه میرود. اما در اینجا خودکشی، آن پدیدهی رایجی که در بسیاری از کشورهای جهان مشاهده میشود، نیست. آلکسیویچ خود در اینباره میگوید که بسیاری از مردم عادی حتی در شوروی سابق به خاطر عشق، تنهایی و استیصال اقتصادی دست به خودکشی میزدهاند و اکنون هم میزنند. اما مسألهی زمان در این میان اهمیتی حیاتی دارد. او معتقد است دگرگونی زندگی اجتماعی برای مردمی که با ایدئولوژی، حکومت و زمان زیستهاند، میتواند آسیبهای جدی روانی بر آنها وارد کند. از این منظر، خودکشی پدیدهای اجتماعی به شمار میآید که از جنبههای فردی آن متمایز میشود.
سویتلانا آلکسیویچ در این کتاب به روایت 22 مورد خودکشی میپردازد که در اوج بحرانهای سیاسی و خلأهای عظیم جامعهشناختی رخ دادهاند. آدمهای داستان در طیف گستردهای از نقشها و موقعیتهای اجتماعی قرار دارند. برخی از آنها در رأس حزب کمونیست قرار دارند و به تباهی آرمانهای سرخ پی بردهاند. بعضی دیگر شهروندانی ساده و از طبقههای پایین اجتماعاند که سرخوردگیهای خود را با اتکا و اعتماد به آنچه دولتمردانشان وعده دادهاند، تسلی دادهاند. به هر حال همگی آنها به پوچی و کممایگیِ آنچه سردمداران رؤیای کمونیسم به آنها القا کرده کردهاند، رسیدهاند. تمامی این شخصیتها به نقطهای رسیدهاند که پشت سر خود آواری از زندگی و فرصتهای از دسترفته دارند و پیش رو، دیواری بلند و آهنین که بنبستی ابدی را به آنها وعده میدهد. خشم و استیصال از این همه رؤیاپردازیهای توخالی در نهایت آنها را به خودکشی سوق میدهد.
آلکسیویچ به قلب زندگی این انسانهای مسخشده نقب میزند و اسرار زیست در یک جامعهی مرعوب ایدئولوژی سوسیالیستی را بیپرده به تصویر میکشد: «از پنجره به بیرون نگاه میکردم و میدیدم همه عجله دارند به جایی برسند، ولی من در خانهام هستم و در این جمعیت نیستم. نمیتوانستم هضماش کنم. آخر چرا؟ عادت داشتم به این جمیعت تعلق داشته باشم. به جمعیتی که مدتها بود توسط فردی به نظم و ترتیبی رسیده بود. خیلی ساده و راحت بود. زمان فکر کردن به این را نداشتم که من کیستم، چه چیز را دوست دارم و چه اتفاقی دارد برای من و دیگران میافتد. صبح حتی خوابهایم را فراموش میکردم. خوابهایم هم مرا به سرعت ترک میکردند. حتی زمانی برای کنکاش اسرار درونیام نداشتم.»