داگلاس استوارت، برندۀ جایزۀ بوکر امسال، و دیگر نامزدهای جایزۀ بوکر از کتاب‌هایشان می‌گویند نگاهی به داستان نوشته‌شدن رمان‌های فهرستِ نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰

ترجمۀ: محمد ملاعباسی،   3990903114

هیئت داوران جایزۀ بوکر، داگلاس استوارت را برای رمان شاگی بین، به‌عنوان برندۀ جایزۀ ‌بوکر سال ۲۰۲۰ اعلام کردند. استوارت طراح لباسی اسکاتلندی است که در آمریکا زندگی می‌کند و شاگی بین اولین رمانی است که نوشته است. رمانی که به گفتۀ خودش عمیقاً از خاطرۀ مادر الکلی و تنهایش متأثر بوده است. در این یادداشت، همۀ شش نامزد نهایی جایزۀ بوکر امسال، در چند پاراگراف داستان نوشته‌شدنِ رمانشان را توضیح داده‌اند

نگاهی به داستان نوشته‌شدن رمان‌های فهرستِ نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰

 


داگلاس استوارت، شاگی بِین۱

من بچه‌ننه‌ام. همیشه همینطوری بوده‌ام. هیچ‌وقت پدرم را ندیدم.

مادرم زنی جذاب و باهوش و نترس و سرسخت بود. قلب مهربانی داشت و به زندگی‌اش افتخار می‌کرد. او زخم‌هایی خورده بود که عشقِ من نمی‌توانست درمانشان کند. مادرم الکلی بود و نوشیدن در تمام خاطراتی که از او دارم حضور دارد. یک روز، وقتی شانزده سالم بود و مدرسه بودم، تک و تنها در خانه، از دنیا رفت. برای آن روحِ آتشین‌مزاج و پرشور و شر، خروجی غیرمنتظره و نامحسوس به‌شمار می‌رفت.

وقتی با والدی الکلی بزرگ شوید، سازوکارها، راهبردها و ترفندهایی پیدا می‌کنید تا هم از رفتارهای بیمارگون آن‌ها جان سالم به‌در ببرید، هم تا آنجا که می‌توانید خودِ آن‌ها را حفظ کنید. وقتی هنوز خیلی کوچک بودم، وقتی مستی‌اش به جای ناجور یا ترسناکی می‌کشید، تلاش می‌کردم تا با منشی‌بازی حواسش را از نوشیدن پرت کنم. قلم و کاغذی برمی‌داشتم و خاطراتی که او بالا می‌داد را می‌نوشتم. او همیشه اول صحبت‌هایش را به حرف‌های رسوایی‌آمیزی دربارۀ الیزابت تیلور اختصاص می‌داد. و هرگز هم خیلی از این قضیه جلوتر نمی‌رفتیم. اگرچه غالب بخش‌های شاگی بین داستان است، اما در قلب آن، خاطراتی نشسته است که از مادرم دارم، از درگیری‌اش با نوشیدن، با مردها، با رؤیاهای معصومانه‌اش. حالا سی سال گذشته و هنوز هر روز دلم برایش تنگ می‌شود.

من قرار بود که وقتی بزرگ شدم، طراح پارچه شوم. ولی دلم می‌خواست ادبیات انگلیسی بخوانم و نویسنده شوم، اما در دنیای کودکی من، پسربچه‌ها چنین کارهایی نمی‌کردند. ادبیات انگلیسی مخصوص طبقۀ متوسط بود؛ حتی کلمۀ ادبیات انگلیسی در منتهای شرقیِ گلاسکو، گوش‌خراش و خطرناک به‌شمار می‌رفت. به‌عنوان پسربچه‌ای که در خانه‌های مساعدتیِ شهر زندگی می‌کرد، فرو کردنِ سرتان توی یک کتاب، به معنی این بود که خودتان را گرفته‌اید و مثل زن‌ها رفتار می‌کنید؛ و اگر منصف باشیم، واقعاً هم همینطور بود. من در کارخانه‌های نساجی کار یاد گرفته بودم –صنعتی سخت و اسکاتلندی- و در نهایت کارم در نیویورک ختم شد به طراحی لباس‌های کشباف برای برندهای بزرگ آمریکایی. آنجا دنیایی بود سراسر متفاوت از دنیایی که از آن آمده بودم. به خودم افتخار می‌کردم پیشرفت کرده‌ام، اما ناراضی بودم. نیاز داشتم که بنویسم. زندگی‌ام به دو قسمتِ متمایز از هم تقسیم شده بود که نمی‌توانستم آن‌ها را با هم آشتی بدهم. دلم برای بچگی‌ام در گلاسکو تنگ شده بود، هنوز دوستش داشتم. برای همین تصمیم گرفتم شاگی بین را بنویسم به امید اینکه بتوانم به او برگردم.

حقیقت انکارناپذیر این است که گلاسکویی‌ها خونگرم‌ترین، شوخ‌ترین و دلسوزترین آدم‌های روی زمین‌اند که در سرسبزترین، نامحترمانه‌ترین و زمینی‌ترین شهرِ دنیای مسیحیت زندگی می‌کنند (گفتم که خیلی هم خوش‌قیافه هستیم؟) اما این هم راست است که ممکن است اعتماد‌به‌نفس نداشته باشیم و تحقیر و توهین‌هایمان می‌تواند فلج‌کننده باشد. به‌دلیلِ نوع تربیتم، احساس می‌کردم خیلی شبیهِ شارلاتان‌هایی هستم که مخفیانه می‌نویسند و به هیچکس چیزی نمی‌گویند (به غیر از همسرم). آخر هفته‌ها، کل ساعت‌های صبح، چندخطی توی مترو؛ زندگی‌ام حولِ شغلی سریع می‌گشت که ملزومات زیادی داشت و من تلاش می‌کردم تا خودم را سازگار کنم و هر چه در حاشیه‌های زندگی‌ام وقت گیر میاورم، صرفِ نوشتن کنم. سفرهایی به کارخانه‌هایی در شرقِ دور ترتیب می‌دادم، چون ۱۴ ساعتِ بدون مزاحمت در هواپیما، برای من، حکمِ غارِ نویسنده‌ها را داشت.

مردانی که در ساحل غربی اسکاتلند زندگی می‌کنند، به ابراز احساسات لطیف شهره نیستند. ادبیات داستانی به من اجازه می‌دهد دست به تجربۀ چیزهایی بزنم که در دیگر ساحت‌های زندگی نمی‌توانم ابرازشان کنم. ده سال طول کشید تا این رمان را بنویسم، چون دنیایی که داشتم می‌آفریدم برایم بسیار آرامش‌بخش بود. عاشق وقت‌گذراندن با این شخصیت‌ها بودم، حتی شرورترین حرامزاده‌هایشان. نمی‌خواستم ایامی که با آن‌ها می‌گذرانم به پایان برسد. نامزد شدن در جایزۀ بوکر همه‌چیز را عوض کرد. دروغ نگویم، واقعاً شگفت‌زده شدم. بعد از آرام گرفتن شوک این خبر، عمیقاً احساس قدردانی می‌کردم. فوق‌العاده است که یک‌دهه کار من تأیید شده است. اما از آن مهم‌تر، امیدوارم نامزد شدن شاگی در دنیای وارونۀ صنعتِ نشر، یادآور این باشد که هنوز جایی برای داستان‌هایی از هر پس‌زمینه و طبقۀ اجتماعی‌ای وجود دارد.

 

اونی داشی، شکر سوخته۲

هشت‌سال قبل، نوشتنِ شکر سوخته را تکه تکه شروع کردم، قایق‌های کوچکی برای فرارکردن از کار دیگری که مشغول انجام‌دادن آن بودم. به هند رفته بودم تا به‌عنوان مدیر هنری مشغول به کار شوم و دربارۀ هنر بنویسم. اما در آخر، این داستانی بود که جمع کردم.

واقعیت این است که من کاملاً احساس آوارگی و سردرگمی می‌کردم. همه این را می‌دانستند، فقط درباره‌اش حرفی نمی‌زدیم.

نوشتن دربارۀ هنر برایم شبیهِ نمایشی مضحک جلوه می‌کرد؛ متن هیچ‌وقت نمی‌توانست به‌درستی دربارۀ خودِ موضوعات حرف بزند، و هیچ‌وقت نمی‌توانست روی پای خودش بایستد. من علاقه داشتم تا چیز دیگری را به زبان بیاورم؛ نوعی از نوشتن که با هنر از در گفت‌وگو درآید یا، در برابر آن دست به مقاومت بزند.

داستان‌نویسی شکلی بود که مقاومت من به خود گرفت. اولین واژه‌ها را در خانۀ مادربزرگم در شهر پون روی کاغذ آوردم، شهری که در نهایت محلِ وقوع اتفاقات داستان شد. تصاویری که در ذهنم داشتم روشن بودند. مادری و دختری، زنی با انعکاسی در هم شکسته، نقاشی‌ای که بخشی‌ از آن پاک شده است.

در فرایند نوشتن هر جمله لذتی را کشف کردم، نوعی اخلاصِ این‌جهانی. می‌توانستم در داستان ناپدید شوم، بی‌آنکه این تجربه را با کس دیگری قسمت کنم. خیلی زود فهمیدم که دارم یک رمان می‌نویسم، اگرچه رمان خیلی خوبی نبود. پیش‌نویس اول، به چندین و چند پیش‌نویس رسید، و رفته رفته یاد گرفتم که چطور از خلال اشتباهاتم بنویسم.

خاطرات همیشه یکی از اصلی‌ترین درون‌مایه‌های رمان بوده است، اما وقتی چهارسال پیش، تشخیص دادند که مادربزرگم به آلزایمر مبتلا شده است، به ضرورتی عاجل تبدیل شد. شروع کردم به تحقیق‌کردن دربارۀ فراموشی و چیزهایی که در این زمینه آموختم راهشان را به کتاب باز کردند.

دست‌نویسی که در نهایت قرار بود به چاپ برسد را در دوبی نوشتم، هفت‌سال بعد از آنکه کار را آغاز کردم. احساس می‌کردم در مقایسه با آن کسی که این‌همه سال قبل، نوشتن را شروع کرده، به آدم متفاوتی تبدیل شده‌ام.

وقتی ویراستارم با من تماس گرفت و خبرِ نامزدشدن کتابم در جایزۀ بوکر را داد، لذتی نیابتی بردم، مثل رضایتی که به آدم دست می‌دهد وقتی کسی که خیلی دوستش دارید، مورد تمجید و تحسین واقع می‌شود. فکر می‌کنم دلیلش این باشد که بین من و آن کتاب فاصله‌ای در حال بازشدن است، میان کسی که آن را نوشته است، و کسی که الان هستم. احساس می‌کنم روزی خوانندگانِ رمان این فاصله را پر خواهند کرد و راهی پیش پایم خواهند گذاشت تا دوباره به آن بازگردم.

 

برندون تیلور، زندگی واقعی۳

من زندگی واقعی را وقتی شروع کردم که در یک آزمایشگاه تحقیقاتی کار می‌کردم. در آن دوران، تمرکز روی نوشتنِ داستان‌های کوتاه بود، اما کارگزار ادبیِ آن زمانم، توصیه کرد که بهتر است یک رمان بنویسم. خودم هیچوقت نمی‌خواستم رمان بنویسم، اما به نظر می‌رسید نمی‌توانم در آرامش داستان بنویسم، مگر آنکه یک رمان هم نوشته باشم. به همین خاطر بود که فکر کردم که چطور کتابی می‌خواهم بنویسم و به ایدۀ نوشتن رمانی دانشگاهی رسیدم، چون علاقۀ زیادی به این ژانر داشتم و بیشتر زندگی‌ام را نیز در دانشگاه یا اطراف آن گذرانده‌ام. 

ایدۀ اینکه کتاب در دنیای علم بگذرد، از این مسئله هم نشئت می‌گرفت که این چیزها دمِ دستم بود. تصمیم گرفته بودم که وقت زیادی را صرفِ رمان‌نویسی نکنم. می‌خواستم برگردم به نوشتنِ داستان‌های کوتاه؛ به آن راهِ سریع‌تر داستانی‌کردنِ اتفاقاتی که به نظر می‌رسید بخش‌هایی از زندگی‌ام را ساخته‌اند یا چیزهایی که همیشه دربارۀ آن‌ها فکر می‌کردم.

البته رمان در فرایند نوشتنش تغییر کرد، داستان‌ها همیشه همینطور می‌شوند. کم کم شخصیت‌ها و گرفتاری‌هایشان واقعاً برایم مهم شدند. پنج‌هفتۀ فشرده را روی کتاب گذاشتم، و در آن روزها جز نوشتن و انجام‌دادن کارهای آزمایشگاه هیچ‌کار دیگری نکردم، و گاهی این دو تا کار را همزمان انجام می‌دادم. از صفحۀ نرم‌افزار وُرد می‌رفتم سراغِ زنجیرۀ داده‌های میکروسکوپ و دوباره برمی‌گشتم، در هر ساعت، بارها این کار را تکرار می‌کردم. زندگی‌ام در آن روزها همین بود و بس.

وقتی کارم تمام شد، ارتباطم با آن کارگزار قطع شد و فکر می‌کردم که رمانم هیچ‌وقت منتشر نخواهد شد. بعد هم، وقتی کتاب را به ناشرم فروختم، گمان می‌کردم عمرِ خیلی کوتاهی خواهد داشت. بنابراین وقتی به هر قدمی فکر می‌کنم که برداشته شده است تا کتاب به دست خوانندگان برسد، شگفت‌زده می‌شوم که مردم کتاب را خوانده‌اند و از آن لذت برده‌اند و خودشان را در آن دیده و تصدیق کرده‌اند. احساس می‌کنم کتابم حیاتی مستقل از من خواهد داشت، و حالا دیگر به خوانندگان تعلق دارد.

 

دیان کوک، برهوت تازه۴

وقتی نوشتن آن چیزی که در نهایت به رمانم، برهوت تازه، تبدیل شد را شروع کردم، دو مشغولیت فکری داشتم. یکی اینکه دربارۀ رابطۀ میان دنیای طبیعی و دنیای متمدن بنویسم و دیگری اینکه دربارۀ مادرها و دخترها بنویسم. با ایده‌های بزرگی دربارۀ تغییر اقلیم شروع نکردم، میلی هم برای نوشتنِ داستانی ویران‌شهری و دندان‌گیر نداشتم. آرزوهایم ساده‌تر از این‌ها بود. می‌خواستم نشان بدهم که چطور طبیعت روی مردم اثر می‌گذارد و رابطه‌ها را تغییر می‌دهد.

کتاب در فضایی تخیلی آغاز می‌شود. باریکه‌ای وسیع و خالی از سکنه. یک بیابان. آخرین بیابان از نوعِ خود. من این ایده را از همان ابتدای کارم داشتم، وقتی هنوز مشغول نوشتن داستان‌هایی بودم که اولین کتابم، یعنی انسان‌ها در برابر طبیعت۵ را ساخت. یک روز را صرف نوشتن یادداشت‌هایی دربارۀ این مکان خیالی کردم، و اینکه داستان چطور می‌تواند باشد، دربارۀ چه کسانی باید باشد و بعد هم آن را کناری گذاشتم. و با وجود اینکه خیلی زیاد به آن فکر می‌کردم، چند سال گذشت تا دوباره آن را دستم گرفتم.

در دورانی که برهوت تازه را می‌نوشتم، به‌ندرت درباره‌اش حرف می‌زدم، اما وقتی چیزی می‌گفتم آن را رمانی «پساآخرالزمانی» توصیف می‌کردم. در ذهن من، دنیای آینده خیلی شبیه دنیای امروز ماست، ولی به شکلی بدتر. دنیایی که در آن همۀ چیزهایی که از نظر سیاسی، فرهنگی و زیست‌محیطی نگران آن‌ها هستیم، پیشاپیش رخ داده‌اند چرا که نمی‌توانستیم یا نمی‌خواستیم جلوی آن‌ها را بگیریم. اما برای آدم‌های کتاب من، هیچ لحظۀ تعیین‌کننده‌ای وجود ندارد. فاجعه‌ای رخ نداده است که زندگیِ آشنای آن‌ها را زیر و زبر کرده باشد. نه حمله‌ای، نه ویروسی، نه کودتایی. فرسایشی طولانی در جریان است. زورهای آن‌ها مثلِ روزهای ما خواهد بود، مملو از ناخشنودی‌ها و لذت‌ها، لحظه‌هایی که احساس بی‌قدرتی و افسردگی می‌کنند، اما در کنار آن‌، همیشه دلایلی برای زنده‌ماندن و نجات‌یافتن هست. این چیزی بود که در فرایند نوشتن به آن علاقه‌ داشتم. پیداکردنِ چیزی که به زندگی ارزش زیستن در دنیایی را می‌بخشد که به شکل روزافزونی خصومت‌بار و پرخاشگر می‌شود.

در همان حین که این کتاب را می‌نوشتم، قایقِ سوگواری برای مادرم را پیش می‌راندم که در این دوره از دنیا رفت. چندین‌بار از این سوی کشور، به آن سو رفتم تا شاید جایی را پیدا کنم که شبیه خانه باشد، حتی اگر شده، برای مدتی کوتاه. و بعد از اضطراب و جراحت روحی‌ای که به خاطرِ ناباروری‌ام کشیده بودم، مادر یک دختر شدم و به شکلی تازه برای مادر خودم هم سوگواری می‌کردم. رمان‌ها فُرمی از کار هنری‌اند که وقتی در حال نوشته‌شدن‌اند، زمان را در خودشان جذب می‌کنند و وقتی دارند خوانده می‌شوند هم چنین می‌کنند. شاید گروه دیگری از داوران جایزۀ بوکر، که در سال دیگری رمان‌ها را می‌خوانند، توجهی به رمانی آینده‌نگر دربارۀ مادرها و دخترها و زمین و قدرت و تغییراقلیم و دنیای طبیعی و فقدان نداشته باشند. خوشحالم که این داوران این توجه را داشته‌اند.

 

سیتسی دانگرمبگا، این بدنِ عزاخواه۶

در اوایل نوجوانی، تنها کتابی که خوانده بودم و داستان دختر آفریقایی سیاه‌پوستی را بازمی‌گفت، بچۀ آفریقایی۷کامارا لین بود. وقتی خواندمش، مسحور دیدنِ دختری سیاه‌پوست مثل خودم در ادبیات داستانی شدم. دنبال دیگر داستان‌هایی گشتم که دربارۀ دختران سیاه‌پوست باشد، اما چیزی پیدا نکردم. از آنجا که آدم عمل‌گرایی هستم تصمیم گرفتم خودم این شکاف را پر کنم. برایم مهم بود که شخصیتِ زن جوان سیاه‌پوستی را روایت کنم که چیزی می‌خواهد، فکر می‌کند می‌تواند آن را داشته باشد و آماده می‌شود تا وارد عمل شود و به دستش آورد، حتی اگر اتفاقات عجیب‌و‌غریبِ قابلِ ملاحظه‌ای بیفتد.

این بدنِ عزاخواه جلد سوم یک سه‌گانه است. نوشتن آن را در سال‌های دهۀ ۱۹۸۰ آغاز کردم، یعنی چندسال بعد از به استقلال‌رسیدن زیمباوه. امید به این کشور جدید الهام‌بخش داستانم بود. بعد از آنکه جلد اول، شرایط عصبی۸، در سال ۱۹۸۸ به انتشار رسید، ناشر از من خواست تا دنباله‌ای برای آن بنویسم. من کتابِ نه۹ را در سال ۲۰۰۶ منتشر کردم، اما برایم روشن بود که داستان هنوز ناتمام است.

وقتی کار روی این بدنِ عزاخواه را شروع کردم، امید به آن کشور جدید، دود شده و به هوا رفته بود. روشن بود که ما در مسیری رو به قهقهرا گام برمی‌داریم و این تنزل انسان‌ها را به پرتگاه خواهد کشاند. می‌خواستم ببینم چه شد که زیمباوه‌ای‌ها به چنین وضعیتی دچار شدند. طرح من این بود که هر ملتی از مردمانش تشکیل شده است، بنابراین هیچ‌ ملتی نمی‌تواند سالم‌تر از مردمانش باشد. در همان حال، می‌خواستم به مسئولیت فردی آدم‌ها در انتخاب‌هایی که انجام می‌دهند هم اشاره کنم. می‌خواستم زنان را به مرکزِ بحث دربارۀ عاملیتِ فردی بکشانم. نامزدی در فهرست نهایی جایزۀ بوکر باعث شد احساس کنم تلاش‌ها و آرزوهای من بجا بوده است.

 

مازا منیسته، شاه سایه۱۰

تصور کنید: جنگجویانِ سرسخت اتیوپیایی، پابرهنه و لباس‌های سفید بر تن، با تفنگ‌های عهد بوق به سمت تانک‌های ایتالیایی شلیک می‌کنند. در آسمانی که از بمب‌افکن‌های موسولینی رو به سیاهی رفته بود، پیداکردنِ آن‌ها وقتی داشتند از تپه‌های سنگلاخی پایین می‌رفتند و سرودهای جنگی می‌خواندند آسان بود. آن‌ها به‌شدت آسیب‌پذیر بودند، اما تقریباً کشتنِ آن‌ها ناممکن بود. در تخیل من، انگار جنگ تروا بود که دوباره در خاک آفریقا بازسازی شده بود. این مردها، که بعضی از آن‌ها خویشاوندان من بودند، نیمه‌خدایانِ هومری بودند و همچون آن‌ها شکست‌ناپذیر و تابناک. به‌عنوان دختر جوانی در آمریکا، که آفریقایی و گاهی مضحک جلوه می‌کرد، می‌توانستم چشمانم را ببندم و آن‌ها را ببینم که دورم جمع شده‌اند: هزار آشیل خشمگین، که از زخم‌های کشنده‌ای که برداشته‌اند به خود می‌لرزند، اما جلوی دشمنان ما می‌ایستند.

شاه سایه از این الهامات دوران کودکی نشئت گرفت. وقتی داشتم اولین رمانم را می‌نوشتم، کلاس زبان ایتالیایی رفتم. وقتی زیر نگاه شیر۱۱ به انتشار رسید، می‌توانستم به این زبان حرف بزنم. به رم رفتم تا در بایگانی‌ها جستجو کنم، بعد طولی نکشید که فهمیدم در حال خواندن گذشتۀ سانسورشدۀ یک ملت هستم، پرتره‌ای دقیق و پرجزئیات از جنگ. به اجداد سربازانی رسیدم که به اتیوپی فرستاده شده بودند. بازار کهنه‌فروش‌ها را زیر و رو کردم تا عکس‌هایی از دوران استعمار پیدا کنم. هر کدام از آن عکس‌ها مرا بیشتر در آن گودال‌های تاریخ فرو می‌برد که ارواح آنجا پنهان شده بودند. من از آن عکس‌ها الهام گرفتم تا آنچه را که به زعم خودم در مرده‌ها می‌دیدم بنویسم.

بعد از نزدیک به پنج‌سال نوشتن، اولین پیش‌نویس کامل‌شدۀ شاهِ سایه مرا اندوه‌زده کرد. آن نسخه را دور انداختم. آن عکس‌های قدیمی را دوباره بیرون آوردم. کنار هم چیدمشان و به اتیوپیایی‌هایی که در آن‌ها به تصویر کشیده شده بودند، نگاه دقیق‌تری انداختم. زندگی‌هایی که روزی ساکت و نادیده گرفته شده بودند، همچون سایه‌هایی به حرکت درمی‌آمدند و کلماتشان را به من قرض می‌دادند. آن‌ها جهت‌های تازه را به من نشان می‌دادند و مرا به سوی جنگ خودشان می‌کشاندند.

عکس زنی را پیدا کردم که یونیفورم نظامی پوشیده بود. بعد یک نوشته یافتم: زنی که ارتشی را در میدان نبرد هدایت می‌کند. یکی پس از دیگری، سر و کلۀ زن‌های دیگر هم پیدا شد، زن‌هایی که باید شنیده می‌شدند. یادگرفتم که بشنوم و دوباره نوشتن را شروع کردم. تقریباً به پایان کتاب رسیده بودم که فهمیدم مادر مادربزرگ خودم هم برای شرکت در جبهه نام‌نویسی کرده بود. خانواده در برابر سکوت‌های خودش ایمن نیست.

تصور نمی‌کردم کتابم به فهرست نهایی جایزۀ بوکر راه پیدا کند. این سال، و چندسال گذشته، این کتاب پناهگاه من بوده است. از تاریخ آن درس‌ها و نکته‌هایی آموخته‌ام. بعضی روزها، روبه‌رو شدن با این واقعیت که کتاب را تمام کرده‌ام و حالا اینجایم، مرا تکان می‌دهد. عمیقاً و خاضعانه قدردانم.

 

اطلاعات کتاب‌شناختی:

Stuart,Douglas.Shuggie Bain. Picador , 2020
Doshi,Avni.Burnt Sugar. The Overlook Press, 2020
Taylor,Brandon.Real Life. Daunt Books , 2020
Cook,Diane.the new wilderness. Oneworld Publications , 2020
Dangarembga,Tsitsi.This Mournable Body. Faber & Faber, 2020
Mengiste,Maaza.The Shadow King.Norton Trade Titles, 2020

 
پی‌نوشت‌ها


• این مطلب در تاریخ ۱۳ نوامبر ۲۰۲۰ با عنوان «on the brink of a booker ۲۰۲۰s shortlisted authors on the stories behind their novels» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ آذر ۱۳۹۹ با عنوان «نگاهی به داستان نوشته‌شدن رمان‌های فهرستِ نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰» و ترجمۀ محمد ملاعباسی منتشر کرده است.

[۱]  Shuggie Bain
[۲]  Burnt Sugar
[۳]  Real Life
[۴]  The New Wilderness
[۵]  Man V Nature
[۶]  This mournable Body
[۷]  The African Child
[۸]  Nervous Conditions
[۹]  The Book of Not
[۱۰] The Shadow King
[۱۱]  Beneath the Lion’s Gaze

 

yektanetتریبونخرید ارز دیجیتال از والکس

پربحث‌های هفته

  1. نارضایتی عباس موزون از زمان پخش برنامه زندگی پس از زندگی

  2. نظرات برگزیده مخاطبان الف: باید نگران دوقطبی حجاب در جامعه باشیم/ امربه معروف و نهی از منکر شرایط و مراتب دارد/ در ایران با یک جامعه یکدست و یکرنگ مواجه نیستیم

  3. فایل صوتی لو رفته از «عبدالله مهتدی» درباره آرزوی تجزیه ایران

  4. سکوت عقل و فریاد هشتگ ها!

  5. تنها راه پیش پای اقتصاد ایران

  6. بیانیه حوزه علمیه امام خمینی (ره) درباره حواشی انتقال مالکیت یک باغ به آیت‌الله صدیقی

  7. فقر، بزرگی ما را می‌بلعد!

  8. پیشنهاد عجیب افزایش ۲۲درصدی دستمزد کارگران برای ۱۴۰۳ از سوی وزیر کار

  9. پاسخ روابط عمومی مجلس به علم‌الهدی درباره لایحه حجاب/ آیا نیکزاد با قالیباف رقابت می‌کند؟/ روایت کیهان از فایل صوتی جدید ظریف

  10. درخواست صدیقی از دادستانی درباره زمین‌خواری در ازگل/ واکنش دولت به شایعه برکناری مخبر

  11. دیر اما قابل‌توجه ...

  12. هدف قراردادن کشتی اسرائیلی و ناوشکن آمریکایی توسط ارتش یمن

  13. به زودی در این زمین مسکن ملی احداث می شود !

  14. تمجید «عبدالحمید» از حکومت طالبان!

  15. دستگیری عاملان انتشار فیلم درمانگاه قم | نخستین اعترافات متهمان

  16. انتقاد روزنامه دولت از زیباکلام/ پیش‌بینی علی مطهری از فراکسیون‌های مجلس آینده

  17. آزمونی بزرگ برای دولت رئیسی

  18. قبور لاکچری

  19. المیرای ۷ ساله کجاست؟!

  20. تورم نقطه به نقطه نسبت به اول سال ۲۲ درصد کم شد/ رشد اقتصادی به ۴.۵ درصد رسید

  21. پشت پرده ادعای جدید گروه «هفت» علیه ایران چیست؟

  22. حکایت چرخی که هزاران بار اختراع می شود!..

  23. آخرین وضعیت مذاکره نمایندگان کارگری و کارفرمایی

  24. افشاگری، تایید و واکنش‌ها

  25. یمنی ها فراتر از تصور !

آخرین عناوین