«همه میمیرند»
نویسنده: سیمون دوبوار
ترجمهی: مهدی سحابی
ناشر: نشر فرهنگ نو، چاپ سیزدهم 1397
413 صفحه، 34000 تومان
***
«اما در زمان بیکران هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظهاش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه آنچه جستوجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی که او دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بیباکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد.»
شاید این جملات صفحه اول کتاب «همه میمیرند» را در هر شرایطی دیگری میخواندم تا این حد مشتاق و علاقهمند نمیشدم که آن را یکنفس ادامه دهم. در جاده اصفهان به تهران بودیم؛ مسیر خستهکننده، بیابانی و یکنواختی که انگار هر قدر جلو میروی از جایت تکان نخوردهای! درست مثل تصویرهای متحرکی که نوعی خطای دید در چشم ایجاد میکنند و تا وقتی که به آنها نگاه میکنی حرکتشان تمامی ندارد. مسیر تلخی که از قلب شهری تاریخی و زنده تو را به روزمرگی و شلوغی تهران وصل میکند. از سر بیحوصلگی کتاب را که چیزی درباره آن نمیدانستم باز کردم و در همان صفحه اول جملات چنان با حال و هوای من درآمیخت که به نظرم اتفاقی بهتر از آن در شرایط ممکن نبود.
در مکانی مثل اصفهان بیشتر از هر وقت دیگری درگیر زمان میشوی... امری جادویی که تخیل تو را به کار میاندازد تا تصور کنی انسانهایی را که صدها سال قبل در آنجا زندگی کردهاند؛ مسجدها، پلها، باغها همه یادآور کسانی است که روزی برای به وجود آمدنشان تلاش کردند؛ در میدان نقش جهان قدم زدهاند و به فوارهها چشم دوختند، از روی سیوسه پل گذشتهاند و حالا با اثری که از خودشان به جا گذاشتهاند در ذهن بیننده جاودانه شدهاند.
«تاریخ» گاه به جانوری زنده میماند که نویسندگان بسیاری سوژهی داستانشان میکنند. این موضوع به کرات در ادبیات، خصوصا ادبیات قرن بیستم نمود داشته است. تقارن تاریخی به عنوان سوژهای قابل تأویل بارها در رمانهای مهم معاصر جلوه پیدا کرده است اما این بار سخن از کتابی است که این موضوع را به طرزی بدیع و کم سابقه مورد توجه قرار داده است.
کتاب «همه میمیرند» داستان جاودانگی و زندگی ابدالآبادی است. این رمان روایتگر زندگی پر فراز و فرود مردی 700 ساله است. البته اینگونه که ما از «همه میمیرند» میگوییم به سرعت وجه تحیربرانگیز اثر را لوث کردهایم. باید گفت رمان دوبوار پیش از آنکه قصهی نامیرایی باشد، داستانِ جاه طلبی است. این موضوع در بدو امر با زندگی یک هنرپیشه زن آغاز میشود. زنی به نام «رژین» که تنها هدفش در زندگی رسیدن به برتری، شهرت و موفقیتی است که وجود او را از محدودیت زمان و مکانی که دارد خارج کند و بتواند چنان اثری از خودش باقی بگذارد که زندگی او را با دیگران متفاوت کند.
نویسنده به شیوهای ماهرانه خیلی سریع ما را با شخصیت رژین آشنا میکند. زنی زیبا با استعداد بازیگری که مورد تشویق و تحسین است و برایش بسیار مهم است که توجه و علاقه همه را تنها به خودش جلب کند. این میل انحصاری در او تا جایی است که حتی از اینکه دوستش در کنار او روی صحنه دیده شود و به اندازه او - حتی نه بیشتر- مورد توجه مخاطبان قرار گیرد رنج میکشد مخصوصا که این زن نامزدی دارد که عاشقانه دوستش دارد و به رژین اهمیتی نمیدهد. اشتباه نکنید؛ رژین هیچ علاقه خاصی به مرد ندارد، تنها این موضوع آزارش میدهد که چرا باید زنی بیشتر از او مورد توجه کسی قرار بگیرد. او برای جلب توجه مرد از بدگویی زنی که دوستش دارد و از بین بردن رابطه آنها هم کوتاهی نمیکند. البته قساوت قلب رژین تا این اندازه نیست که این کار را با خونسردی انجام دهد بلکه خودش را در جهنمی قرار میدهد و عذاب آن را به جان میخرد.
رژین نامزدی به نام رژه دارد که او را با وجود تمام این خصایص دوست دارد و رژین نیز او را دوست میدارد اما چطور میتوان به ثابتقدمی چنین کسی در عشق امیدوار بود؟ کسی که حتی حاضر است قلب خودش را لگد کند تا به آنچه برای او اهمیت دارد، برسد. برای خواننده در وهله نخست حتی در قضاوت اینکه رژین تا چه اندازه به نامزدش علاقهمند است شک و شبهههایی وجود دارد، مخصوصا که شباهت نام این دو نفر میتواند کنایهای از این موضوع باشد که رژین حتی در انتخاب این مرد نیز به نوعی خودخواهی خود را نشان میدهد و کسی که نشانی از او را در خود داشته باشد، میپذیرد.
اولین مواجهه او با فوسکا هم بر همین اساس شکل گرفته... این مرد عجیب که نه میخوابد و نه چیزی میخورد و تمام روز را در باغچه هتل به نقطه نامعلومی از آسمان خیره میشود برای رژین از جایی اهمیت پیدا میکند که او را نمیبیند! چطور میتواند به این زن که زیبایی خیرهکنندهای دارد بیتوجه باشد؟ «مرد نیز به او بیاعتنا بود؛ میان او{رژین} و درختان و صندلیهای پراکنده روی چمن فرقی نمیگذاشت: او نیز تکهای از دکور صحنه بود. مرد ناراحتش میکرد، ناگهان دلش خواست راحت او را بهم زند و حضور خود را بر او تحمیل کند...» تلاش رژین از همان ملاقات اول آغاز میشود تا توجه فوسکا را به خودش جلب کند، اما فوسکا نه تنها به او، بلکه به کل زندگی بیاعتناست انگار در خواب راه برود... رژین تلاش میکند تا او را به زندگی علاقهمند کند اما این تلاش بیشتر از آنکه به خاطر فوسکا باشد به خاطر خودش است چون تحمل بیاعتنایی دیگران را نسبت به خود ندارد.
درست است که در آغاز ما با رژین مواجه میشویم اما داستان در حقیقت به زندگی او مربوط نیست نویسنده برای وارد شدن به ماجرا دریچه نگاه این زن را انتخاب کرده است، زنی که احتمالا بخشی از وجود همه ماست.... زنی که به دنبال تداوم یافتن است تا وقتی نمایش تمام میشود و پرده پایین میافتد اثرش هنوز باقی بماند کسی که دوست دارد کنترل همه چیز را به دست بیاورد بیشتر از همه موفق باشد و کسی نتواند او را پشت سر بگذارد. با اینکه بازیگر موفقی است اما آنچه به دست آورده او را راضی نمیکند، توانایی و استعدادش محدود است و افراد دیگری بهتر از او وجود دارند: «من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را میخواهم و دستهایم خالی است...»
رژین مانند خیلی از انسانهای دیگر میخواهد اثری از خودش در این دنیا به جا بگذارد اثری که او را در دورانها و زمانهای بعد از خودش ادامه دهد و از این راه میخواهد به زندگیاش معنا و مفهوم دهد. او به طور اتفاقی با فوسکا آشنا میشود و پس از مدتی میفهمد او مردی است که تاریخ بسیاری را به چشم دیده، در زمانهای زیادی حضور داشته و تا ابد نیز زندگی خواهد کرد. از اینجا به بعد فوسکا برای رژین اهمیت پیدا میکند او حتی نامزدش را رها میکند و علاقه فوسکا نسبت به خودش را که به آن بیاعتنا بود، میپذیرد... حالا تنها یک چیز در ذهن این زن وجود دارد؛ اینکه از طریق فوسکا خودش را در دنیا جاودانه کند حتی اگر تنها در ذهن این مرد جاودانه شود برای او کافی است.
اما همه چیز آن طور که او میخواهد پیش نمیرود. فوسکا آدم بیانگیزهای است که زندگی برایش رنگی ندارد و بدتر از همه اینکه رژین را مانند زنهای دیگری که در زندگیاش حضور داشتند، میبیند. برای او همه چیز علیالسویه است و هر تلاشی از نگاهش بیفایده. حالا فوسکا به رژین نشان میدهد که جاودانگی نه گنج بزرگ او بلکه نفرینی است که دچارش شده! اما چطور؟ مگر میشود از این فرصت بینظیر که آرزوی بسیاری است به راحتی عبور کرد؟ فوسکا داستان زندگی خودش را برای رژین تعریف میکند تا بداند در این سالها چه بر او گذشته که فوسکا را از مردی ایدهآلگرا و کوشا به جسد زندهای تبدیل کرده است. برای خواندن این داستان پرشور و زیبا با دوبوار همراه شوید... حالا اگر در جاده هم نبودید چندان مهم نیست!