درآمد
وقت آن است که خودم هم قلم بردارم و به خیل سوگنویسانت بپیوندم. امشب که زنگ میزنی و احوال میپرسی و میگویی: «چه خبر؟» همه چیز را برایت خواهم گفت.
خواهم گفت که چه گذشت در نبودنت این روزها بر دوستدارانت، خانوادهات، رفیقانت و شاگردانت. خواهم گفت که پس از اطمینان دادن پزشکها از بهبودت و رفع هرگونه خطر، به سفر رفتم و پس از دو روز، سرافکنده و سراسیمه با خبر «پروازت» برگشتم. یادت میآید بابا عباس در مرگ هر کس میگفت: «فلانی هم پرواز کرد!» شما و من هم از او یاد گرفته بودیم. حالا تو نیستی و من باید پرواز تو را نظارهگر باشم.
خبر پروازت غلغلی زیر گنبد کبود اصفهان افکند که نگو! باید میبودی و میدیدی. به خانوادهات گفتیم جایی در تخت پولاد؟ گفتند نه! گفتیم تشییع از مقابل در دانشگاه، گفتند خیر! گفتیم مراسم در مسجد سیّد یا مسجد جامع یا حتی محراب اولجایتو، گفتند نه! مسیح گفت پدر ما ساده بود و ساده زیسته بود و با مردم محل حشر و نشر داشت. میخواهیم از مقابلِ خانه پدری و محله پدریاش بار سفر ببندد و در همان مسجد محله پاچنار مراسمش برگزار شود. خوب تربیتشان کردهای! دمت گرم! خیلی به خودت شبیهاند، مرد!
امشب که زنگ بزنی برایت خواهم گفت که باغ رضوان را تا کنون اینقدر شلوغ ندیده بودم. برای نمازت سالن جا نداشت و بر سر مزارت قاطبه اهل فرهنگ و قلم و هنر و رنگ و تصویر و کتاب و درس حضور داشتند. هیچ آدم معمولی را آنجا نمیدیدی. هر کدام از وجهی مکرمتی داشتند. چه معجزتی در نگاهت بود که اینگونه آدمها را مجذوب میکرد؟! بعضی هواخواهانت شبانه از تهران خود را به سپیدهدم اصفهان رسانده بودند تا تو را برای آخرین بار حقگزاری کنند.
شاگردانت از همهجا آمده بودند، همه بودند استاد. اگر بخواهم گزارش بدهم باید غایبها را بگویم که راحتتر باشد. بعضی دوستانت بر سر مزارت سخن راندند و بعضی آواز خواندند. تقی سعیدی هم که عاشق صدایش بودی، آخرین آوازش را برایت خواند:
ای قبله جان کجات جویم
جانی و به جان هوات جویم
دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم...
تازه داشتم به خودم میقبولاندم که دیگر دیدن و شنیدنت میّسر نیست که دو سه روز بعد رفتنت، تلفنم زنگ خورد. روی صفحه گوشی نامِ آشنایی بود. تو بودی! «جمشید مظاهری»! دلم فروریخت. دخترت مریم بود، که با گوشیِ شما زنگ میزد و نمیدانم چرا با دل ما چنین کرد! جوابش را دادم. برای شام دعوت میکرد. خودم را کنترل کردم و تماس تمام شد. اشک بود که پردهدریها میکرد!
بگذار بگویمت جمشیدجان، حالا که نیستی دیگر نمیگویم استاد، بگذار شرم را به یکسو نهم جمشیدجان! دیده بودی که مرا در مرگ فرزند هم کسی گریان ندید. من از آن مردهای قدیمیام که گریه را خوش نمیدارند. از اول خواستم برای تو هم که عزیزتر از پدر و مادرم بودی گریه نکنم. نشد که نشد! حالا هر شب و روز خانه پر از اشک و آه است. نبودنت آنجا را که نام «دارالسرور» داده بودی به «بیتالاحزان» بدل کرده است. تازه داشتیم دادِ دلمان را از روزگار میستاندیم. چه وقتِ پرواز بود جمشیدجان؟!
امشب که زنگ بزنی برایت تعریف خواهم کرد که چند روز پیش، غروبگاهی که میشد گفت شب آغاز شده است، درست وقت آمدنت به دارالسرور، صدای تق و تق عصایت در راه پله پیچید! گمان کردم توّهم است. گوش تیز کردم: تق ... تق... تق! صدای عصای تو بود! ناباورانه رفتم و در را گشودم. نغمه بود! عصایت را در دست داشت و صحنه آمدنِ تو را بازآفرینی میکرد و میسوخت و میگریست.
باید مثل همیشه میآمدم به استقبالت. کیفت را که در دست چپت بود میگرفتم و غرق مهربانی و لبخندت میشدم و میبوسیدمت و به خانه میآوردمت و همه حضّار برمیخاستند و به احترامت مدّت مدیدی میایستادند تا آرام آرام بیایی و جایی برای پالتویت بیابی و کیفت را روی صندلی جا بدهی و بر صدر مجلس بنشینی تا همگان را بنشانی.
امشب که از ما خبر بگیری برایت خواهم گفت در شام غریبانت، دوستانی که از سیاهکاری روزگار به جان آمده بودند بی خبری و قراری، یکان یکان فراهم آمدند، همانجایی که با هم مینشستیم، نشستند و همانقدر که با هم میخندیدیم، گریستند!
دکتر نوریان، دکتر دادبه، استاد جیحونی، استاد مهیمن، دکتر ضیاء، مولود، الوند بهاری، استاد سعیدی، نوروزی، فاطمه، علی. این اولین مجلسِ بی تو بود و دیگر هر یک به گوشهای خزیدند و در لاکِ دردمندی و افسردگی خود فرو رفتند که رفتند. چگونه میشود دیگر این جمع را به شادی فراهم آورد و به نشاط نشاند؟! میدانم، بی تو نمیشود که نمیشود که نمیشود! خودت که بهتر میدانی، تو که میآمدی اینجا پر از تازگی و نور میشد، لب به خنده میگشودی و سرا، دارالسرور بود.
یادت هست جمشیدجان! آخرین بار در مهمانی خانه مُهَیمن دیدمت و دو، سه روز بعدش کارت به بیمارستان کشید. در ذهنم بود که سپاسگزاریم را به خاطر عصایت که سخاوتمندانه به من بخشیدی و اصرار داشتی که از این صحنه عکس هم بگیریم، اعلام کنم. چه زود دیر شد! نه تلفنی حاصل شد و نه دیداری! آن شب من آوردمت به مهمانی و ضیاء رساندت به خانه. در این بین آخرین فیلم استاد مهیمن را هم دیدیم و لذّت بردیم و تو تشویقش کردی. فیلمی از بازار اصفهان بود. آن شب بی که بدانم چرا، به اصراری غریب عصایت را به من بخشیدی. آنقدر در برابر انکار من اصرار کردی که نغمه ناراحت شد و عصا را گرفت و به من تذکر داد که نباید اینقدر در برابر بخشش شما مقاومت کنم. ولی من میدانستم این عصا یادگار بهروز، عموزاده مرحومت بود که او را خیلی دوست میداشتی و لابد باید هدیهاش را هدیه دادن، خوش نمیداشتی.
گویی از غمی که تا کمتر از یک ماه دیگر کمر مرا میشکست خبر داشتی و عصایت را برای روزگارِ رنجوری من کنار گذاشته بودی که بیتردید تکیهگاه پیری و ناتوانی من خواهد بود. دستت درد نکند رفیق!
راستی همان روز اول پروازت، با صد نفر از دوستان و شاگردانت گروهی تشکیل دادیم با عنوان «ماتم روزگار». این عنوان را هم از دوست و همراز و همراه همیشگیات استاد دکتر نوریان به نقل از مسعود سعد سلمان شنیده بودم و به یاد داشتم:
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بُختیِ بخت تو مهار نداشت...
اولین جملاتی که نوشتم این بود:
«این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر...
شکسته باد این قلم که باید در سوگ تو برقصد. دوستان و شاگردان استاد! دست به قلم شوید و تا آخر همین هفته یادداشتهایتان را به دریچه بفرستید تا سوگیاد دوست را هرچه زودتر منتشر کنیم.»
باور نمیکنی جمشیدجان! کسانی که همیشه باید بارها و ماهها التماسشان میکردم تا برای «دریچه» -که مورد محبت تو بود- کاغذی قلمی کنند، در یک مهلت 4 روزه، بی ناز و اداهای معمولِ این طایفه، قلمها را در سوگ تو گریاندند و یادداشتهایشان به سوی ما روانه شد.
اول در نظرم بود که پروندهای ده بیست صفحهای باز کنم. بعد یادداشتها بیشتر و بیشتر شد. گفتم همه دریچه را اختصاص میدهم به تو که بخشی از آبرو و اعتبارت را به آن بخشیده بودی. اکنون که فرصت تمام شده آنقدر مطلب آمده که میشود با آن سه شماره دریچه درآورد! دریچهای که وقتی به دستت میرسید زمین نمیگذاشتیاش مگر اینکه به انتها رسانده باشی. یادت میآید همین دو سه ماه پیش که شبی با دوستان دور هم بودیم. وقتی نشستی مجله تازه از تنور درآمده را به دستت دادم. انگار که از مجلس بیرون رفتی. دیگر نبودی، دیگر حرف نزدی. دیگر به حرف کسی گوش ندادی. مجلس به ناگاه بی جمشید شد و این ماجرا به درازا کشید. آمدم مقابلت ایستادم. انگار مرا ندیدی. سر خم کردم. مولود آن لحظه را ثبت کرده، لحظهای که بالای سرت ایستاده بودم و سر فراگوشت برده بودم و میگفتم: «استاد این مجله متعلق به خودتان است! ببرید خانه.» خندیدی! مجله را بستی. از دستت گرفتمش و روی کیفت گذاشتم.
جمشیدجان! بگذار حالا که سکوت کردهای برایت شعری بخوانم. میدانم خیلی اهل شعر نو و سپید نیستی ولی مرا ببخش. این روزها حالم اینگونه است. از تازگیِ حال و هوایت، از شیک پوشیت، از پاکیزگی بینهایت در عین رنجوریت، از شکرستانی که در لبخندهایت بود، از آن انگشتری عقیق تابناکی که در انگشت کوچک دست چپت داشتی و یادگار بابا عباس غازی بود، به یاد این شعر سلمان میافتم:
تو مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی، هوا روشنی پخش میکرد
و من
هر گلی را که می دیدم از
دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ای دور می آمد آرام
بوی تو را داشت
من از ابتدای تو فهمیده بودم
که یک روز خورشید را خواهی آورد
دریغا تو رفتی
هراسی ندارم
مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
منتشر کرد