عرض شود دیشب بعد از چند روز به سرم زد وجیزهای بنویسم درباره اینکه چگونه بدنه سنتی نشر ایران در حال واگذاشتن میدان به نسل جدیدی از ناشران جوان و مستعد هستند که با ایدههای تازه و خورند زمانه از راه رسیدهاند. اما به قول آن دوست نکته سنجمان حسن قلی، به جای پرداختن به اصل مطلب هنوز مشغول نک و نال اول وجیزه بودم که زلزله تهران از راه رسید...خانه ما هم در غرب تهران و به کانون آن نزدیکتر . لوسترها در حال حرکات موزون بودند و چند کتاب هم مثل نارنجک از بالای کتابخانه پرت شدند پایین و شیرازهشان ترکید...
با این حال من چنان غرقِ درانجام رسالت فرهنگی خود و نجات آینده حرفهای بدنه سنتی نشر ایران از آفت و عقب ماندگیاش بودم که به تغییر و تحول های اقلیمی / زمین شناختی پیرامونم توجه کافی نمیکردم تا اینکه همسرم درآمد که چه میکنی؟ همه همسایهها بار و بندیل بسته سوار بر اتول در خیابان هستند آنوقت تو اینجا وجیزه میبافی که چه؟ فکری میکنی در این شرایط که جماعت جانشان را برداشتهاند و از خانه بیرون زدهاند کسی حوصله وجیزه خواندن دارد؟
حرف حساب جواب ندارد...این شد که وجیزه را نیمه تمام رها کردم تا کیفم را بردارم و جانم را نجات بدهم...اما این تازه اول بدبختی بود، لپ تاپم را اول از همه برداشتم، بعد نوبت به کیف همیشه خالی جیبیام رسید با کارتهای اعتباری بیاعتبارم و بعد مثل همیشه که وقتی از خانه بیرون میزنم چند کتابی با خودم میبرم، نوبت انتخاب این کتابها رسید، اما اینبار فرق میکرد، پای مرگ و زندگی درمیان بود! احتمال داشت کتابهایی که میمانند زیر آوار به کلی از بین بروند. حتی فکرش هم دیوانه کننده بود!
اما چارهای نبود و باید چند کتاب انتخاب میکردم از میان این همه کتاب... کدامیک را بیش از بقیه دوست داشتم؟ زمانی که به همه به جنب و جوش افتاده بودند تا از خانه بزنند بیرون من گیج و منگ ایستاه بودم روبه روی کتابخانهام و جم نمیخوردم.
یعنی تمام شد؟ دیگر فرصتی برای خواندن این همه کتاب نخوانده نیست؟ با چه حماقتی خواندن برخی کتابها را به زمان نامعلومی موکول کرده بودم، اصلا زلزله به کنار، جوری رفتار میکردم که انگار عمر نوح دارم.
خب حالا کدام کتابها را با خودم بردارم و از خانه بزنم بیرون. چنین گفت زرتشت را باید برداشت، جهان همچون اراده و تصور را هم که نمیشود نبرد، در جستجوی زمان از دست رفته را هم همینطور...اما برداشتن دوره کتاب جستجوی زمان از دست رفته کافی است تا هیچ کتاب دیگری را نتوانی برداری! از دن آرام با ترجمه شاملو نمیتوان گذشت....اما نه این کتابها دوباره چاپ خواهند شد... بهتر است کتابهای نویسندگان ایرانی را بردارم که چاپهای اول و نفیس آنها حیف است زیر آوار از بین بروند. سنگر و قمقمههای خالی در این یکی اصلا تردیدی نیست، کتابهای هدایت، ابراهیم گلستان، چوبک، گلشیری،ساعدی و... همین ها فقط چند کارتن لازم دارد...
همسرم چند بار رفت و برگشت و من همچنان بلاتکلیف ایستاده بودم: جای کمک مثل میخ وایسادی و زل زدی به کتابها که چی، بچه ها تو پارکینگ منتظرن.
تو برو من اومدم!
اما هرکسی هم آدم را خوب نشناسد، زن آدم بعد از پانزده سال زندگی میداند با چه جور جانوری زندگی میکند. کیفم را برمیدارد، از قفسه کتابهایی که ناشران برای معرفی برایم فرستادهاند، دوتا کتاب برمیدارد میگذارد توی کیفم. بیا بریم هم حوصلهات سر نمی رهم کارت عقب نمیافته.
همه میدانند، بزرگترین شانس زندگی من زندگی با زنی عاقل است، هر وقت با مشکل های لاینحل روبه رو بودهام، به سادگی برایم حل کرده!
جایتان خالی، ما هم آن شب مثل خیلی از تهرانیها شب را در ماشین بیرون از خانه گذرانیم، من کتاب «کودتاهای ایرانی» را میخواندم که نشر ماهی بیرون داده و همسرم برای اینکه بچهها بهانه نگیرند، کتاب «داستانهای خوبِ دختران بلند پرواز» را برایشان میخواند که نشر نو به تازگی منتشر کرده، هم آموزنده است و هم امیدوار کننده...به خصوص برای حالا که فکر میکنیم دنیا به آخر رسیده... درحالی که زندگی با فراز و فرود بسیارش همچنان خیلی جدی ادامه دارد!