ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست
بیدادگری پیشۀ دیرینــــــۀ تست
ای خاک اگر سینۀ تو بشکافنـــد
بس گوهر قیمتی که در سینۀ تست
پایان غمبار عمر پنجاه و چهار سالۀ برگ نیسی (1335-1389)
کاظم برگ نیسی یکی از نخستین همکاران توانای دایرهالمعارف بزرگ اسلامی بود. او وقتی شتابزده به آسانسور بدون کفِ منزلش پای گذارد به قعر آن سقوط کرد و پس از یکی دو روز در آستانۀ 55 سالگی دم از سخن بربست و قلم فرو نهاد. اکنون درست هفت سال از آن تاریخ میگذرد.
دو سه سالی از تأسیس مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی نگذشته بود که با کاظم برگ نیسی در این مرکز آشنا شدم. آن زمان مرکز دایرهالمعارف در خیابان آقایی (گلستان سابق)، نیاوران، جای داشت و هنوز به محل جدیدش در تپههای دارآباد منتقل نشده بود. کاظم جوانی بیست و شش هفت ساله، نسبتاً بلند قـدّ، با چهرهای استخوانی، مویی مشکی و کمی مجعـّد و سبیلی نیمه آویزان بود. رنگ نیمه سوختۀ صورتش که نشان از آفتاب تند خرمشهر و هوای ناسازگار کرانۀ اروندرود داشت، اندکی به زردی میزد.
دوستان و همکاران دایرهالمعارفی که از پیشتر با برگ نیسی آشنا بودند از بلاهایی که بر سر این جوان رفته بود برایم تعریف میکردند. او دیپلمهای از سرزمین خوزستان یکی دو سال پیش از انقلاب 1357 به رشتۀ مهندسی برق دانشگاه پلی تکنیک آن روزگار و امیرکبیر امروز راه یافته ولی به جُرم «اندیشیدن» از درس محروم و به زندان افتاده بود. بازیهای سیاسیِ نخستین سالهای ِبعد از انقلاب و دستهبندیهای رنگارنگ بیتجربگان، بیش از کوتاه مدتی مجال ادامۀ تحصیل به وی نداد. او مدتی پیش از انقلاب محبوس سلطنتطلبان و مدتی هم پس از انقلاب مطرود ضـدّ سلطنتطلبان بود!
خارِ ترَم که تازه ز باغم بریدهاند مطرود باغبانم و مردود آتشم
معلوم نیست در این کشور تکلیف انسان چیست؟ چگونه رفتار کند که به تریز قبای کسی بر نخورد. برگ نیسی یکی از هزاران قربانی ندانم به کاریهای سالهای بلبشو و بیحساب و کتاب پس از انقلاب در ایران، بالاخصّ در دانشگاههای ما بود: ندانم به کاریهایی که یا از تنگنظری و کینهتوزیهای کور برمیخاست یا به قصد تصفیه حسابهای شخصی بود. یکی از تبعات جبرانناپذیر این جنس رفتارها به هدر رفتن استعدادهای درخشانی بود که میتوانست امروز دردهای این کشور را در عرصههای مختلف درمان کند. برگ نیسی بیگمان یکی از آن استعدادها بود.
او اهل تفکر و تحقیق، و قدرت درکش بالاتر از حد معمول بود. نه تنها در عربی، که زبان مادریش بود، تبحـّر داشت و میتوانست نسبت به بلاغت و سلامت نوشتههای عربی دیگران نظر کارشناسانه بدهد، در شعر و ادب فارسی نیز دستی داشت و این ظاهرا ً از جوانی که در ریاضیات و فیزیک و این قبیل رشته ها درس خوانده بود، تا حدی بعید به نظر میرسید. او در تحقیق وسواس داشت و تا در موضوعی به حـدّ رضایتبخش پژوهش نمیکرد از آن دست بردار نبود.
حضور برگ نیسی در مرکز دایرهالمعارف برای نوشتن مقالات تاریخی و مربوط به قبایل و سلسلههای عربتبار در منطقۀ خاورمیانه و جاهای دیگر، که مراجعه به منابع عربی و گاه مطالعات میدانی را ایجاب میکرد بسی مغتنم بود. چندین مقالهای که از او در سه جلد اول دایرهالمعارف بزرگ اسلامی به چاپ رسید، از جمله «آل بوسعید»، «آل خلیفه»، «آل صباح»، «آل قدامه»، «ابرهه» و «ابناء»، با دقـّت، صرف وقت و وجدان علمی تحریر یافته است. متأسفانه همکاری کاظم با مرکز چند سالی طول نکشید. از جلد چهارم به بعد دیگر اثری از نوشته های او در این دایرهالمعارف دیده نمیشود. تاریخش را یادم نیست، ولی احتمالاً او(در اواخر 1369) چند سال پیش از 1374 که تاریخ نشر جلد سوم دایرهالمعارف است، مرکز را رها کرد.
برگ نیسی مدتی با مجلـّۀ نشر دانش همکاری کرد و چند مقالۀ الحقّ محققانه نوشت که تحسین بسیاری را برانگیخت. آنگاه برای تألیف یک فرهنگ لغت عربیـ فارسی، با انتشارات فرهنگ معاصر آغاز به همکاری کرد. کار، به سبب وسواس بیش از حدّ برگنیسی، به اضافۀ آشفتگی و بیبرنامگی او، بیش از حد قابل تحملِ ناشر طول کشید. به هر تقدیر ظاهراً برگ نیسی کار را نیمهتمام گذاشت و به جایی دیگر در پی کاری دیگر رفت.
کاظم از تبار نیاسودن بود. غالب اوقات ناآرام و منقبض به نظر میرسید؛ شاید به همین سبب نیز هیچ گاه نخواست یا نتوانست در جایی ثابت کاری ثابت برعهده بگیرد. غرور و مناعت طبعی خاص خود را داشت. صراحت لهجهاش حکایت از صداقت و یک رویگی او داشت که به مذاق خیلیها خوش نمیآمد. احتمالاً علت دوام نیاوردنش در یک محل ثابت هم همین بود. او اهل زبانبازی، مداهنه و ملاحظهکاری در برخوردهایش با دیگران نبود. ذاتاً فروتن و خاکی بود ولی پیش کسانی که توقع احترام و خضوع بیش از اندازه داشتند، سر فرو نمیآورد. در زندگی اصولی داشت که حاضر نبود از آنها دست بردارد و بر خلاف بسیاری از ابناء زمان، بر سر آن اصول با دیگران مصالحه کند! تا اندازهای تندمزاج و زودرنج بود، اما وقتش هم که میرسید با «بگو و بخند» چندان بیگانه نبود. لیکن، بر روی هم، از جنس آدمهای بلغمیمزاج، بیخیال و متحمّل نبود. به نظر میرسید از درون آشفته و آشوبزده است. من اینها همه را نه گناه او که گناه دوران به هم ریختهای میدانم که به روح برگ نیسی، در اوج شکوفایی، ضربههایی وارد آورد که او هیچگاه نتوانست آثارش را کاملاً از خود دور کند. در سنین بیست و یکی دو سه سالگی بر اثر جنگ خانمانسوز ایران و عراق، خان و مان آباء و اجدادیش را پاک از دست داد و دربهدر تهران بیرحم شد: پاکباختۀ به تمام معنا، دست تهی، بدون شغل و درآمد، ولی مسؤول تأمین زندگی خود، پدر و مادری پیر و احتمالاً خواهری و برادری. او پیشتر چند نفر از اعضای خانوادهاش را در تصادفی مرگبار از دست داده بود. دلش خوش بود که به دانشگاهی راه یافته است؛ و چه امیدها که به آیندۀ خود نبسته بود! امید داشت که سالهای خانه به دوشی، سختیها و نابسامانیها به سر خواهد آمد و گذشته جبران خواهد شد. اما گروهی از خدا بیخبر کینهتوز و غافل از اینکه با سرنوشت این جوان همه چیز از کف داده چه میکنند، حضورش را در دانشگاه ناممکن، و امیدهایش را به یأس تبدیل کردند.
البته برگ نیسی از تلاش دست نکشید، اما بیعدالتیها و رفتارهای غیرمنطقی در حق وی کار ِخودش را کرده بود. او چه کمتر داشت از دانشجویانی که در دانشگاه ماندند ـو چه بسا بعضی از آنها در ترک تحصیلش دخیل بودندـ و بعدها به مناصبی، از جمله استادی دانشگاه رسیدند؟ برگ نیسی احساس میکرد و میدید که چون درجۀ دکترا ندارد جایی هم در حــد اعضای هیأتهای علمی ندارد، در حالی که سواد و فضایل علمیاش دست کمی از آنها نداشت. به قضاوت بعضی از اهل فن، او حتی بدون عنوان دکتری میتوانست در پارهای رشتهها در دانشگاه تدریس کند.
برگ نیسی به رغم همۀ این محرومیتها به زندگی کمابیش عادی ادامه داد و مشکلات و رنجها را تحمل کرد. اگرچه همه جا بد آورده بود، اما لااقل در یک مورد روزگار برخلاف عادتش با او رفتار کرد. آری، دختر نازنینی از همکاران آن روزگار ما در مرکز دایرهالمعارف بر سر راه او قرار گرفت که با هم زندگی مشترک سعادتمندانهای را آغاز کردند و دو فرزند توأمان (هانی و سامی) آوردند و رونقی در زندگی آنها پیدا شد. زندگی با تمامی فراز و نشیبش میرفت که سامانی بگیرد ولی گویا روزگار به عادت پیشینش بازگشت؛ سرنوشت طور دیگری رقم خورده بود:
اگر محوّل حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست
هزار نقش بر آرد زمـــــانه و نبوَد یکی چنانکه در آیینۀ تصور ماسـت
آیا برگ نیسی بر خلاف آنچه حکم قضا برایش پیشبینی کرده بود، تلاش میکرد؟ آیا آنان که نخستین سنگ بنای شوربختیِ او را گذاشتند، یعنی از دانشگاه محرومش کردند، نیز به حکم قضا چنین کردند؟ آنها هم از دستشان خارج بود؟ داستان چیست؟ یک تن و این همه مصیبت! گریبان که را میتوان گرفت و بر سر ِکه و چه باید فریاد زد؟
آیا آن لحظۀ شومی که کاظم شتابزده به داخل آسانسور ِبدون کف پای نهاد و گودی تونل وحشت ِلعنتی را طبقه به طبقه به سرعت میپیمود، چه فکرهای برقآسایی از ذهنش میگذشت؟ آیا اصلاً در آن زمان کوتاه پردلهره مجالی برای اندیشیدن داشت؟ یا فقط طعم تلخی را تجربه میکرد که تا آن زمان تجربه نکرده بود و دوباره هم تجربه نخواهد کرد؟ اگر هم، به فرض، بلا اراده و از سر غریزۀ فکری به مغزش خطور کرده، یقیناً فکر همسر مهربان و دو فرزند دلبندش بوده است: «پس از من چه بر سرشان خواهد آمد؟ یکی بیشوهر و آن دو دیگر بیپدر»! غم سنگین از دست دادن او برای همسر و فرزندانش به اندازۀ کافی جانکاه است، ولی تصـّور نحوۀ این از دست دادن بسیار دردناکتر و سنگینتراست؛ برای یاران و همکارانش نیز.
روز چهارشنبه 30 تیر 1389، برگ نیسی از جمع ما رفت که اینک درست هفت سال تمام از آن تاریخ میگذرد. چهرۀ مغموم و متفکر او را به خاطر میآورم و زندگی پرفراز و فرود و پایان غمبار او را از نظر میگذرانم. به راستی او چه لذتی از عمر پنجاه و چهار سالۀ خود برد؟ یادش یه خیر باد.
شنیدم که سالی پس از درگذشت برگ نیسی، انجمن مفاخر فرهنگی در مراسمی که بهطور «فلهای» برای 15 تن از ارباب علم و ادب روز سهشنبه 21 تیرماه 1390 برگزار کرد، برگ نیسی را هم در زمرۀ آنان قرار داد. لااقل بابت یک پانزدهم این تجلیل که سهم کاظم است سپاسدارِ انجمنم.