«ما بدجایی ایستاده بودیم»
نوشته: رضا فکری
ناشر: مروارید، چاپ اول 1399
229 صفحه، 35000 تومان
***
رضا فکری، نویسنده، منتقد و روزنامهنگاری است که همواره در داستانهایش با دغدغههای جامعهشناختی به واکاوی مسائل روز پرداخته و از دل آنها موقعیتهایی پرکشمکش بیرون میکشد. کتاب قبلی او، مجموعهداستان «چیزی را بههم نریز» مؤید همین چالشهاست که او در داستاننویسیاش بر آنها تمرکز دارد. او به ماجراهایی میپردازد که در بطن همین اجتماعی که زندگی میکنیم رخ دادهاند و برشهایی کوتاه و فشرده از تاریخ دو دههی اخیر هستند. فکری به میانهی بحرانهایی که این وقایع رقم زدهاند پا میگذارد و با پرداخت شخصیتهایی که نمایندهی بخشی از جامعهی امروزند، قصههایی چندلایه روایت میکند. در رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم» او با ویژگیهای شخصیتیِ متمایزی که در کاراکترهای داستاناش میگنجاند، دورهای دهساله از زندگی آنها را به نمایش میگذارد؛ دورهای که تحولات و نقاط عطف مهمی در خود دارد. این رمان از فراز و فرودهای سفر آدمها در پیچ و خم جادهای پُرمخاطره میگوید؛ انسانهایی که بهطور مستقیم با این بحرانها پنجه در انداختهاند و آثار این تنش را با گوشت و پوست و استخوان خود چشیدهاند.
شبدیز و اسد، شخصیتهای اصلی این رمان، اولین بار در ترمینال جنوب به هم بر میخورند و مسافرانِ راه درازی میشوند که از یکی مرشد و از دیگری رهرو میسازد. اما نه آن مرشد، شکلِ کلاسیک و معمول ِ سفرهای قهرمانان را دارد و نه این رهرو آن راهِ همیشهآشنا را طی میکند. شبدیز جوانی است که در ابتدای دههی سوم زندگی، آرمانها و خودشیفتگیهای خاص خود را دارد. او اگرچه عصیانگر است، اما در بسیاری مواقع، مراماش جلوتر از عصیاناش حرکت میکند. در آغاز راه، وقتی تندخوییِ اسد را با مادرش میبیند برآشفته میشود و شاید همین اتفاق است که او را به همراهی با اسد برمیانگیزد و در پی مراقبت کردن از اسد برمیآید. در واقع روحیهی دیگرخواه و نگاه ایدهآلگرای شبدیز او را به شروع چنین سفری ترغیب میکند.
دو شخصیت محوری داستان از پایتخت که کانون ماجراهای سرنوشتساز سیاسی و اجتماعی است دور میشوند و برای تحصیل به حوالی کرمان میروند. اسد طی این سفر دور و دراز، به شبدیز میآموزد که چگونه از ایدههای بلندپروازانهی خود سبک شود و راه زیستنی فارغ از آنچه که جمع و چارچوبهایش دیکته میکند، پیش بگیرد. شهری که اسد و شبدیز به آن پا میگذارند، عرصهی آرامش و ساحل امن است. به دور از تمام ناآرامیهایی که در تهران میگذرد، آدمها در این شهر و با فرسنگها فاصله از مرکز، دغدغههایی متفاوت دارند و طور دیگری زندگی میکنند. دانشجوها، مدیر گروه، استادها، شهروندان، همه و همه فارغ از اتفاقاتی هستند که پایتخت را تکان داده است.
آشنایی با شخصیت بلقیس، بیوهزن میانسالی که دلبستهی اسد میشود و خانهاش را در اختیار او میگذارد، اولین حلقه از زنجیرهی ماجراهایی است که دو شخصیت اصلی در سفر به این شهر تازه دنبال میکنند. دختر اتاق پلیکپی دانشگاه، رئیس حراست، ایزدیار، مدیر گروه و ماشو، قاچاقچیِ خردهپا، شخصیتهای دیگری هستند که در حلقههای بعدی این سلسله، به سراغ قهرمان داستان میآیند. اما همگی آنها انسانهایی درگیر روزمرگی خود در شهری کوچکاند؛ همان شهری که گویی قرار نیست در هیچ یک از دو قطبِ خیر و شر قرار بگیرد.
اسد در نیمی از این سفر حضور دارد و نقش خود را بهعنوان دانای راه برای شبدیز ایفا میکند. حضور او با بیشتر ماجراهای جنجالی کتاب گره خورده و شخصیتی است که برای رسیدن به آنچه میخواهد دست به هر کاری میزند. خطر کردن و شهامتاش در اوایل راه برای شبدیز جای سؤال دارد. اسد با همین روحیه میتواند شهری را به دنبال خود بکشاند و حریفِ پدر و مادر، قاچاقچی و پلیس و دزد و همه و همه شود. چیزی که بهتدریج مورد غبطهی شبدیز قرار میگیرد و تمام هم و غماش پس از اسد، رسیدن به این توانایی و گرفتن جای او در برابر خانواده و همهی آدمهای شهر میشود. حضور اسد اما همهجا حس میشود و وقتی هم که نیست، شبدیز همچنان زیر سایهاش قرار دارد و میخواهد مثل او باشد. او مصمم است جایش را در خانواده بگیرد و آنگونه که او یکتنه میتوانست، از پس اداره کردن موانع پیش رو برآید. گرچه گذر سالها و روبهرو شدن با همان موقعیتها شبدیز را در چالش بزرگی برای جانشینی اسد میاندازد؛ سوده و سعید، خواهر و برادر اسد، از اولین کسانی هستند که در این مصاف، نقصانها و کاستیهای او را به رخاش میکشند. وضعیت بلقیس که بعد از اسد اعتیادش شدت پیدا کرده و آدمهای دانشگاه که هر کدام طور دیگری شدهاند، بر شدت بحران پیش روی شبدیز میافزاید و او را بر سر دوراهی قرار میدهد؛ اینکه مسیر اسد را پیش بگیرد یا به همان مدار گذشتهی خود بازگردد.
شخصیتهایی که رضا فکری در این رمان میآفریند هریک بر حسب اتفاقاتی که تجربه کردهاند، در جایی از طیف قرار گرفتهاند. زمانی بر غرایز خود متمرکزند و زمانی دیگر عواطف انسانی در مرکز توجهشان قرار دارد. گاهی با معماهای اخلاقی درگیرند و مواقعی هم بر سر دوراهیهایی دشوار، ناچار به تصمیمگیری آنی دربارهی مسئلههای مهم زندگیشان میشوند. آنها واجد همان پیچیدگیهایی هستند که آدمهای به ظاهر معمولیِ این جامعه، از خود در شرایط بحرانی نشان میدهند و همان ماجراهایی را از سر میگذرانند که همنسلانشان در محیط واقعی دنیای امروزی گرفتارش هستند: «ماشین مثل خانهی آدم است، امن و راحت و دلپذیر. هر جای ایران که باشی به اندازهی ماشینی که سوارش هستی منزل داری. کنار سیوسهپل یا حافظیهی شیراز فرقی نمیکند. میتوانی بروی و بهترین مکانها را انتخاب کنی و ماشینت را پارک کنی و از خانهی چند متریات لذت ببری. اگر بچهی پایینهای شهری میتوانی از سر پل جوادیه گاز ماشین را بگیری و برسی به اقدسیه و نیاوران و پایین پارک جمشیدیه پارک کنی و بشوی بچهی بالای شهر. بخوری و بخوابی و هر وقت خسته شدی بروی یک جای دیگر.»