«عشقنامهی ایرانی»
نوشته: کیهان خانجانی
نشر چشمه، سال 1398
122 صفحه، 23500 تومان
***
حکایت نامکرر عشق دارای جذابیتهای بسیاری برای مخاطب است و اغلب او را تا پایان راه، همراه با خود نگه میدارد. وقتی چنین داستانی با ظرافتهای زبانی و مؤلفههای فرهنگی نیز آمیخته شود، تصاویر گیراتر و ماندگارتری هم خلق میشود. «عشقنامهی ایرانی» نوشتهی کیهان خانجانی واجد چنین خصوصیتی است و عشق را بر بستر فرهنگ بومی نواحی مختلف ایران روایت میکند و با قصهها، ترانههای فولکور و لحن و زبانشان در هم میآمیزد. کتاب مانند آلبومی است که عکسهای برخی نواحی ایران را در مجلدی گرد هم آورده و پیش روی مخاطبش قرار داده است تا در آن بدیع و نامکرر بودن قصهی عشق را ببینند.
کیهان خانجانی پیش از این، رمان «بند محکومین» را در سال 1396 نوشته است که در آن نیز دغدغهی اصلی شخصیتها عشقی است که از زبان هر کدام از آنها و به تناسب جهان ذهنیشان نقل میشود. خانجانی بخشی از روح این دنیای داستانی را به مجموعهی «عشقنامهی ایرانی» نیز دمیده است و شکل کاملتر و متنوعتری از این روایتهای عاشقانه را گردآوری کرده است. او برای ارائهی تصویری روشنتر از فرهنگ اقوام ایرانی و نشان دادن نمونههایی نزدیک به واقعیت، که همذاتپنداری مخاطب را بیشتر برانگیزد، رایجترین آیینها، خصوصیات قومی و اشعار و ترانههای هر منطقه را انتخاب کرده و طرح هر داستان عاشقانه را بر پایهی آنها شکل داده است.
عنصر اقلیم در شکلدهی وقایع بسیار مؤثر است. مثلا در جایی مثل کردستان با ویژگیهایی همچون طبیعت کوهستانی و دوری شهرها از هم، عشاق شکل متفاوتی از مصائب را تحمل میکنند. ممکن است وسایل ارتباطی مثل تلفن هم کمکی به هموار کردن درد دوری نکند و حتی به آن دامن بزند. آن وقت است که شعرها و ترانههای محلی به کمک میآیند تا اندکی از دلتنگیشان بکاهند و هیجانهای خود را در کلماتی آشنا جاری سازند و به گوش دیگران برسانند. همان ترانههایی که مادران از بدو تولد در گوش فرزندانشان زمزمه کردهاند و بخش بزرگی از ذهنیت آنها را دربارهی زبان شکل دادهاند. سربازی عاشق، نگهبانی پای دار، زندانیِ گرفتار در حصار و همه و همه از همین ترانهها برای بیان درون متلاطمشان بهره میجویند.
عنوان هر داستان، برگرفته از ترانهای از منطقهای از ایران است و مثلاً حکایتِ مربوط به پایتخت، نام ترانهی «شمسالعماره» را بر پیشانی خود دارد. شخصیت اصلی هم در همهی داستانهای مجموعه، دلمشغولیِ بسیاری با این ترانهها دارد، به گونهای که هر بند روایت با تکهای از شعر همین ترانهها پایان میگیرد. گویی بدون آنها قصه عنصری اساسی را کم میآورد و ناقص میماند. مرور شعر در ذهن شخصیت هم نوع خاصی از ریتم را در روایت به وجود میآورد. گاهی به داستان سرعت میبخشد و مواقعی هم کند و کشدارَش میکند تا به این ترتیب هم از حال و هوای درونیاتِ آدمها بگوید و هم چارچوب روایت را با فراز و فرودهای یک قطعه موسیقی نزدیک کند.
اما لحن و تکیهکلام آدمها نیز به ساخت فضای قصه در مجموعهی «عشقنامه ایرانی» کمک میکند. آدمها بهطور ناخودآگاه کلماتی بر زبان میآورند یا با آهنگی صحبت میکنند که به منطقه و قومی که در آن رشد کردهاند و تکامل یافتهاند، باز میگردد و این بخشی تفکیکناپذیر از شخصیتشان شده است. اینگونه است که وقتی یکی از آنها که زادهی منطقهای است که قادر به درک زبان زادگاهش نیست، مورد سرزنش واقع میشود و هویتاش زیر سؤال میرود. در بیشتر داستانهای مجموعه، تکلم به زبان بومی و مهارت در خواندن ترانههای محلی است که مرز میان آشنا و غریبه را برای شخصیتها ترسیم میکند. گویی غیر از آن معیاری برای شناخت آدمها وجود ندارد و اصولاً جهان آنها با این مصالح زبانی و فرهنگی پیریزی و ساخته میشود.
اما این عاشقانهها جدا از ملاحظات فرهنگ و ادبیات بومی و موسیقی فولکلور، شکلی متفاوت از دنیای متعارف داستانپردازیهای عاشقانه دارند و سرشار از صحنههایی در اثبات یا نفی عشق حقیقی در میان آدمها هستند. در یک سر طیف، حسابگریِ رندانه برای بقاست که میخواهد نام عشق بر خود بگذارد و در سر دیگر آن عشقی سینهسوز است که با هیچ مصیبتی از پا نمینشیند و از میدان به در نمیرود. هر کدام از این شکلهای عشقورزی نیز تصاویری مختص به خود را دارند؛ در یکی، زنی میکوشد تا از مرد رفتگر محل همسری مطیع برای خود بسازد و مدام با روحیهای کاسبکارانه برای رسیدن به او نقشه میکشد و در دیگری سربازی است که عاشق دختری در دوردستهاست و برای شنیدن صدایش متوسل به ساختن گوشی بیسیم میشود: «دلم نمیآمد خوراکیهایی را که لیلا داده بود با کسی قسمت کنم یا با آن یک پاس نگهبانی بخرم. حتی دلم نمیآمد بخورمشان. وقتی به دستهای ظریف و کوچکش فکر میکردم که دارد با سنگﹾ گردوهای تازه را میشکند، طوری که مغزشان درسته دربیاید و درشتترین و سفیدترینشان را سوا میکند برای من، دلم میخواست فقط پاکت را جلوِ صورت بگیرم و بویی را که طعم تلخی در گلویم میگذاشت، نفس بکشم. حتما باید آن روسری را برایش میخریدم.»