«کانت و مارکس»
نویسنده: کوجین کاراتانی
مترجمان: مراد فرهادپور و صالح نجفی
ناشر: هرمس، چاپ اول 1397
520 صفحه، 38000 تومان
****
میگویند بهترین راه برای آشنایی با اندیشههای یک فیلسوف آن است که خود آثار او را مطالعه کنیم. اگر هم این سخن، حرف درستی باشد، اما استثناهایی نیز دارد؛ برای مثال کانت و مارکس. درباره این دو فیلسوف چغر و یغور باید گفت که بهترین راه برای رها کردن آنها این است که مقداری از آثارشان را بخوانیم. اگر دیدن حجم کتابهای این فیلسوفان برای کسی درس عبرت نباشد، میتواند نگاهی به محتوای آنها هم بیندازد. چند صفحه "نقد عقل محض" و مقداری "سرمایه" و بعد خداحافظی در اوج با هر دو فیلسوف آلمانی برای همیشه. حالا کتابی را تصور کنید که فقط درباره این دو متفکر باشد و آن را یک فیلسوف ژاپنی هم نوشته باشد. نتیجه؟ «الفرار ای عاقلان زین دیومردم، الفرار!» همین پیشپنداشت باعث شده بود که از نزدیکی این کتاب هم رد نشوم. چرا آدم باید به دنبال دردسر باشد و بیجهت به مغز خودش آسیب برساند!؟
اما تقدیر چنین بود که خود این کتاب به سراغم آمد. پیشگفتار آن را خواندم و همه آن تصورات دود شد و به هوا رفت. نتیجه آنکه این کتاب بسیار خوب و خواندنی است، آنقدر که چه بسا حتی انسان به کانت و مارکس هم علاقمند شود و هوس کند بعدا برود با دقت بیشتری آثار کذایی آنها را بخواند! باید اعتراف کرد: باور این مطلب آسان نیست که کسی بتواند کتابی اینقدر آموزنده و به این خوبی درباره آن دو فیلسوف بنویسد. منظور این نیست که این کتاب یک اثر مقدماتی شیرین است. برعکس، این کتاب یک اثر کاملا تخصصی است و بدون شناخت کانت و مارکس فهم مطالب آن ممکن نیست. مسئله این است که برای آشنایان با کانت و مارکس یک اثر فوقالعاده جالب، جذاب و آموزنده است، همراه با بصیرتهای فراوان و درخشان. اما موضوع این کتاب چیست؟ بهطور خلاصه: فلسفه نقادی کانت و اقتصاد سیاسی کارل مارکس. اما این دو چه ربطی به هم دارند؟
نکته اساسی و محوری کتاب همین است که کوجین کاراتانی میان این دو ربط وثیقی برقرار میکند. البته این مطلب به خودی خود چیز بدیعی نیست؛ زیرا بسیاری از صاحبنظران کانت را نیای دور مارکس میدانند. بههرحال مارکس تحت تأثیر هگل و هگل متأثر از کانت است. اگر هگل نبود، مارکس هم نبود و اگر کانت نبود، هگلی هم در کار نبود. اما رابطه کانت و مارکس به همین سادگی نیست و مسئله خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست. رابطه مستقیم و آگاهانه میان مارکس و کانت بغرنج است؛ زیرا خود مارکس آگاهانه تن به چنین چیزی نمیدهد. او در مواضعی بهصراحت اندیشههای کانت را یکسره نادرست اعلام کرد و او را فیلسوف شکاکی میدانست که فلسفهاش چیزی نیست جز ظهور عجز، ماتم و فلاکت طبقه متوسط آلمان.
شارحان و پیروان کانت و مارکس اجمالا به ربط این دو فیلسوف قائل هستند، اما کاراتانی با آنها مخالف است. خوانش او نه با مارکسیستها موافق است و نه با نوکانتیها. حتی بزرگترین مارکسیستهای قرن بیستم همچون آلتوسر، لوکاچ و آدورنو را هم از این حکم مستثنا نمیکند. او تصریح میکند که اشکال بزرگ بیشتر مارکسیستها و نومارکسیستها این است که اولا برخوردی گزینشی با اندیشههای مارکس دارند و فقط آنچه را میپسندند برمیگزینند و مابقی را نادیده میگیرند. ثانیا آن اندیشهها را در قالب نظریات خود میریزند. خلاصه اینکه در جهت اهداف و نظریات خود از مارکس استفاده ابزاری میکنند.
البته کاراتانی قصد بحث و جدل ندارد. حتی پژوهش خود را آکادمیک هم نمیداند. به دنبال عیب و ایراد از کانت و مارکس و شارحان و پیروان آنها نیز نیست. هدف او آموختن و بهره گرفتن از کتابهای بزرگ و مهمی است که حقیقتا شایسته ستایش هستند. لذا با وجود چنان انتقاد تندی، کاراتانی سر آن ندارد که با هیچکدام از آن فیلسوفان وارد نزاع شود. او به سادگی از هر اشکال و جروبحثی میگذرد و نظر خاص خود را بیان میکند. این شیوه بسیار خوبی است که خوشبختانه برخلاف رویه متعارف است. نویسندگان غالبا اشکالات و اعتراضات و انتقادات فراوانی به دیگران وارد میکنند، اما وقتی نوبت به خودشان میرسد، هیچ حرف جدید و مفیدی در چنته ندارند.
این کتاب بازخوانی کانت از طریق مارکس و بازخوانی مارکس به واسطه کانت است. به باور کاراتانی مارکس را باید در کنار کانت قرار داد و خوانش "سرمایه" او باید در پرتو "نقد عقل محض" کانت صورت گیرد. علاوه بر این، او به شرایط عینی و تاریخی و اجتماعی روزگار آن دو فیلسوف هم توجه میکند. البته تمرکز اصلی بر مارکس است و لذا بیشتر مباحث درباره اوست. حجم مباحث مربوط به مارکس دو برابر چیزی است که درباره کانت گفته میشود.
نکته کلیدی درباره این خوانش مارکس آن است که کاراتانی مارکس را فیلسوفی میداند که برخلاف تلقی رایج، اصلا نظامساز نیست. نه اینکه نتوانسته نظامی بسازد، بلکه اساسا نمیخواسته چنین کند؛ زیرا با قصد او منافات دارد. قصد مارکس چه بود؟ کاراتانی قصد غایی مارکس را نقد میداند؛ همان چیزی که در عنوان فرعی کتاب سترگ او، "سرمایه"، هم به چشم میخورد: "نقد اقتصاد سیاسی". بیشتر بدفهمیها نیز ریشه در همین دارد؛ یعنی با غفلت از رویکرد نقدی مارکس همراه هستند. برای فهم درست و بهتر این نقد باید سراغ کانت رفت که نقد را به مقام کارکرد اصلی فلسفه برکشید. بنابراین فهم مارکس در پرتو فلسفه نقدی کانت باید صورت گیرد. اما این تازه اول ماجراست؛ چراکه نقدی که در فلسفه کانت مطرح است، آن تلقی رایجی که در همه جا دیده میشود نیست، بلکه در اینجا هم کاراتانی بازخوانی بسیار جالب و بدیعی از نقد در فلسفه کانت دارد.
اضافه بر این، در لابهلای مباحث نکات فراوانی مطرح میشود. از جمله اینکه فلسفههای معاصر در پرتو آن فیلسوفان نقد و بررسی میشود. برای مثال کاراتانی به هایدگر نقد جدی دارد و به طور کلی نسبت به محتوا و شیوه تفکر وی بدبین است. دیگر اینکه کاراتانی تصریح میکند که در چرخش زبانی هیچ سخن تازهای علاوه بر فلسفه کانت نیست و فلسفه کانت آن را در دل خود دارد.
خلاصه آنکه این اثر یک بازخوانی نوآورانه از کانت و مارکس است. اما نکته مهم درباره کارهای کاراتانی آن است که او خود را مشغول مباحث نظری صرف نکرده است. او در پی پژوهشهای آکادمیک نیست. او هدفی عملی و سیاسی دارد. آن هدف این است که سرمایهداری را پشت سر نهد. فایده این کتاب برای ما نیز در همین نکته نهفته است. ما امروزه بهسختی گرفتار مشکلات سرمایهداری هستیم. هر نقدی و هر بحثی که پرتوی بر فضای مبهم و مهآلود آن بیفکند، برای ما غنیمت است و باید از آن حداکثر بهره را برد. کاراتانی به عنوان یک آسیایی در کشور خود نیز مشکلاتی از جنس مشکلات ما را تجربه کرده است و این مشابهت در تجربهها باعث میشود که مباحث او به کار ما بیاید.
در پایان نقل عبارتهایی از کتاب برای آشنایی خواننده مفید است. اگرچه تنوع مباحث بهقدری زیاد است که حالوهوای کل کتاب را بازتاب نمیدهند.
- غالبا رانه فرد خسیس را تحقیر میکنند. اما رانه سرمایه برای انباشت نیز اساسا چیزی جز این نیست. به تعبیر مارکس، سرمایهداران چیزی نیستند مگر "خسیسانی عاقل". سرمایهداران با خرید چیزی از کسی در جایی و فروش آن به هر کسی در هر جا میکوشند تا توان خویش برای مبادله کردن را بازتولید کنند و گسترش دهند، و به هیچوجه در پی دستیابی به فرصتهای "مصرف" نیستند. میتوان گفت رانه پیشبرنده سرمایهداری ربطی به میل مردمان ندارد. عکس این قضیه صادق است؛ برای دستیابی به حق مبادله، سرمایه خود باید میل مردمان را خلق کند. سرچشمه این رانهی حفظ و ذخیره کردنِ حق مبادله همان ناپایداری و ناامنی نهفته در مبادله میان مردمان است.
- اقتصاددانان کلاسیک (لیبرالها) خاستگاه خویش – یعنی امتزاج مرکانتیلیسم و سلطنت مطلقه – را انکار کردهاند و بر جدایی اقتصاد از قدرت دولتی اصرار ورزیدهاند. این کار در حکم سرکوب مضاعف خاستگاه تاریخی سرمایهداری است. وجه تولید سرمایهداری در چارچوب دولت مرکانتیلیستی و به لطف سرمایهگذاری و حمایت آن نضج گرفت. در مورد دولتهای سرمایهسالار قرن نوزدهم که دیرتر از راه رسیدند (نظیر آلمان و فرانسه و ژاپن) دخالت دولت در اقتصاد امری انکارناپذیر است؛ ولی حتی در انگلستان نیز انقلاب صنعتی به لطف پشتیبانی دولتی تحقق یافت که خواهان دستیابی به سیطره و سیادت بر جهان بود. اقتصاددانان لیبرال این واقعیت را از یاد بردند و جهان را بهگونهای توصیف کردند که گویی تکوین اقتصاد سرمایهداری قائم به ذات و مستقل از دولت بوده و هنوز هم هست. درحالیکه زادگاه مدرنیته دولت مطلقه-مرکانتیلیستی در مقام نظام اقتصادی بوده است، و هنوز هم چنین است. ملت-دولتها، هر قدر هم از داخل دموکراتیک و صنعتی-سرمایهسالار به نظر برسند، از بیرون دولتهایی به تمام معنی مطلقه-مرکانتیلیستاند. آنچه لیبرالیسم نامیده میشود نیز شکلی از همین برنامه کار مطلقه-مرکانتیلیستی است، یعنی آن سیاست اقتصادی که دولتهای هژمونیک همواره در پیش میگیرند.