در بیستسالگی همهچیز پیش چشممان ممکن به نظر میرسد. زندگی جلوی رویمان است و قرار است نویسندهای معروف، تاجری ثروتمند یا دانشمندی دورانساز شویم. سیریناپذیریم و وقتی سراغ کتابها میرویم با فراغ بال هر چه پیش آید میخوانیم. اما وقتی پا به سن میگذاریم، وقتی به قفسه کتابفروشیها نگاه میکنیم، حسرتی شیرین و غمی سنگین بر دلمان مینشیند. کتابهایی را میبینیم که قبلاً خواندهایم، کتابهایی که میدانیم دیگر هرگز نخواهیم خواند و آیندهای که دیگر در آن اتفاق عجیبی نخواهد افتاد.
وقتی بیستساله بودم، هیچوقت از خودم نمیپرسیدم که «چه میخواهم بخوانم؟» بلکه بیشتر سوالم این بود که «چه چیزی میخواهم بشوم؟» و کتابفروشیها برایم حکم معابدی را داشت که به زیارتشان میشتافتم، تا به پاسخ برسم. پول چندانی نداشتم و میبایست در انتخابهایم هوشیار باشم. کتابی را از قفسه برمیداشتم. پشت جلدش را میخواندم. کاغذش را میبوییدم، و در فضای میان خطوط ابتداییاش پرسه میزدم. طوفانهایی که در راه بودند را تصور میکردم، و خودم را میدیدم که در اثر این سیلاب، هوشیارتر و وحشیتر شدهام. این چیزی است که همچنان در چهل سالگی هم احساسش میکنم. هنوز هم وقتی در یک کتابفروشی راه میروم مبهوت امکانهای پیش رویم میشوم.
اما دیگر مثل قبل نیست.
حالا وقتی در میان قفسههای کتاب پرسه میزنم، آنچه تصور میکنم، دیگر این نیست که در آینده چه میتوانم بشوم. بلکه تصوری است از آنچه میتوانستم بشوم. دیگر فقط با کتابهایی که میخواهم بخوانم روبرو نیستم، بلکه در برابرم، کتابهایی که تاکنون خواندهام را میبینیم و زندگیهایی که زیستهام، امیدهایی که رهایشان کردهام، و رویاهایی که به تعلیق درآمدهاند. کتابفروشیها، همچنان همان معابدند. اما آنچه در آنها مییابم، جواب سوالاتم نیست. بلکه تاریخهای نانوشته خودم است.
من، در ابتدا، به این دلیل قدم به کتابفروشی میگذاشتم که میخواستم یاد بگیرم چگونه بنویسم. نویسندگانی که اثر چاپشده داشتند توصیه واحدی به من میکردند و آن اینکه همه چیز بخوانم. توصیه خوبی بود. همچنان هم توصیه خوبی است. اما درعینحال غیرممکن هم هست. هیچکس همهچیز را نمیخواند، حتی تمام کتابهایی که دوست دارد بخواند را هم نمیخواند. دست به انتخاب میزنید و بعد همه چیز رقم میخورد. جمله معروف جان میور درباره بومشناسی، شاید به همان میزان در مورد اینکه چه کتابی باید بخریم هم صادق باشد: «زمانی که تلاش میکنیم که چیزی را به صورت جداگانه بیرون بکشیم، میبینیم که به تمام چیزهایی که در جهان وجود دارد متصل است.» کتابفروشی نوعی فضای آستانهای است. حتی اگر همچون من پول خرید سبدی پر از کتابهای تازهانتشار را نداشته باشید تا خود را هفته به هفته بازآفرینی کنید، باز هم لحظاتِ انتخابکردن را تجربه کردهاید و آنچه به دنبال آن لحظات میآید را چشیدهاید.
من بهعنوان نویسندهای جوان، فکر میکردم که باید مطالعات گسترده و متنوعی داشته باشم. تا سبکهای متفاوت نویسندگان، و ساختار جملهها و لحنها را بیاموزم. گمان میکردم که باید بفهمم چه سروده شده و چه به فروش رسیده و تا سرحد مرگ دنبال این اطلاعات بروم. اما آنچه بیش از هر چیزی نیازمندش بودم، آگاهی از پیامدهایی بود که انتخابهایم داشتند. باید زندگیای را میزیستم که کتابهایی که خوانده بودم برایم رقم زده بود. که شجاع، با گذشت، گشادهرو در برابر پیشامدهای ناگهانی و خوشامدگوی آزمونهای زندگی باشم. تا زمانی که خودم اینطور نزیسته باشم، آموختنم از جملات، چیزی نبود جز تابلویی از حشرات خشک شده که طبق گونهها و نژادهایشان تقسیمبندی شدهاند. میتوانستم از آنها اطلاعات و دانش به دست بیاورم، اما این کجا و ایستادن در دشتی محصور میان کوهها کجا که روی هر گلی پروانهای نشسته و زیر هر تخته سنگی جیرجیرکی پنهان است؟ آنچه به آن محتاج بودم، میزان توجهی بود که نویسندگان محبوبم بر صفحه رقم میزدند. صداقت و راستی آنها در ترجمه ادراکات شخصیشان به قالب کلمات و جملات، که مرا مهیای گمکردن خودم (و پیداکردن خودم) در میان آنها میکرد. اگر میخواستم جیرجیرکها را درک کنم، بایستی چمنهای تشنه آن دشت میشدم که هر شبنم را به خود میکشد.
اکنون که در ۴۴ سالگی وارد کتابفروشی میشوم، با بهره کاملی از واپسنگری و بازاندیشی در خود، آنچه را به عنوان یک نویسنده جوان انتخاب کرده بودم، محتوم و ناگزیر میبینم. عشق دیرینهام به هنری دیوید ثورو و نوشتن درباره طبیعت و انزوا، مرا به آثار جان میور، ریچل کارسون، مری آستین و لورن آیسلی کشاند. بعد از آن ادوارد ابی، وندل بری، بری لوپز، آنی دیلارد و لیندا هوگان را پیدا کردم. در جستجوی باغهای مادرمان۱ از آلیس واکر و جشن۲ لسلی مارون سیلکو را خواندم.
میخواستم آنچه را آنان میدانستند بدانم و برای نگریستن به دنیا از آن مقام و منظر، دست به تمرینی (نقادانه و خلاقانه) بزنم.
در نوشتنم، ابتدا سعی کردم زادگاهم در ایندیانا را چنین ببینم. مزارع ذرت دیگر صرفاً مزارع ذرت نبودند، تبدیل شده بودند به تجلی استعمارگری زراعی، که در کشتزارهای غصبشده، مردابهای خشکاندهشده و جنگلهای باخاکیکسانشده پا گرفته بود. نیتروژن بهکار رفته برای باورساختن آن مزارع، با بارانهای سنگین رُفته شد و از نهرهای کوچک بیرون زد، نهرهایی مثلِ وایلدکت، که از پشتِ خانهام میگذشت و به سوی رود وبلش در اوهایو میرفت و آخرالامر به میسیسیپی میریخت و در نهایت به خلیج مکزیکو میرسید. و آنجا، بهجای بارورکردن ذرتها، جلبکهای سمی را بارور میساخت و محیطی غیرقابلکشت به وسعت تمام نیوجرسی پدید میآورد. وقتی بچه بودم همراه پدرم به زحمت از آن جوی و نهرها میگذشتم، ماهیگیری میکردم و به سنجاقکهایی نگاه میکردم که روی سطح آب حرکت میکردند. در نوجوانی اما، شش تابستان را صرف چرخ زدن در مزارع ذرت کردم. خوشهها و ساقهها را دانه به دانه برای حداقل دستمزد میکاویدم. چقدر خواندن درباره دریاچه والدن۳ غریب بود، خواندنی که مرا علیه تصوراتم از خانه خودم شوراند.
و اندیشیدن به اینکه پس کجا بروم و بنویسم تا بتوانم خانه خودم را بفمم، مرا به چه جاهای غریبی که نکشانید. با تکیه بر یک رمان منتشرنشده درباره سالهایی که ذرتچینی میکردم، برنده یک مسابقه نویسندگی شدم. که پاداشش هفت ماه سرایداری در یک خانه اربابی در روستایی در کرانه رود راگ در ایالت اورگان بود. در عرض چند سال، از خواندن درباره تجربه دیوید ثورو درباره خودآیینی، حالا دیگر به زیستنِ تجربه خودم رسیده بودم. از اقبالم، داستان آن نیمسال، تبدیل شد به اولین کتاب چاپ شده من. و این کتاب به من کمک کرد تا در ماساچوست بهعنوان یک معلم مشغول کار شوم.
حالا محل زندگیام ده بیست کیلومتر با دریاچه والدن فاصله دارد. در بخش نویسندگان بومی کتابفروشی، هر از گاهی به چهره استخوانی و صاف هنری دیوید ثورو نگاه میکنم که پشت جلد کتابی بعد از کتابی دیگر در قفسه خودنمایی میکند. این تصویر به خاطرم میآورد که کیستم و کجایم. و دیگر کتابها نیز برایم چنیناند. آنها صرفاً قطعاتی در قفسه کتابها نیستند. بلکه نقاطی هستند بر روی نقشه. برقرار کننده خط سیری که بتوانم نسخههای قبلی وجود خودم را رصد کنم. هفته گذشته، با پسر نه سالهام در راهروی یک کتابفروشی قدم میزدیم. کنار راهرو میز مطالعهای قرار داشت و در قفسههای میز کتابهایی بود که جلدشان را عکسهای فوقالعادهای از طبیعت پر کرده بود. یکی از آنها درباره رودها بود. آن را باز کردم و تصویری را آوردم. تصویری از رود راگ. نشان پسرم دادم و گفتم: «اینجا اورگان است. جایی که پدرت خیلی سال پیش زندگی میکرده. خیلی پیش از آنکه تو به دنیا بیایی. زیبا نیست؟» اما برای او، آن عکس فقط تصویری بود از رودی مثل دیگر رودخانههای دیدنی. مختصر نظری به آن انداخت و گفت: «خیلی باحاله.» و از من جدا شد و به جستجوی آیندههای ممکن خود رفت.
نیشتر کوچکی از بیتفاوتی او بر بدنم نشست. عکس رود راگ مرا مغلوب ساخت. عکسی که همانجا، در یک کتابفروشی خرد و کوچک در کنکورد ایالت ماساچوست در یک قفسه نمور، در راهروی محقری کنار میز مطالعه، انتظار مرا میکشید. این عکس، بر کاغذی سبز و شفاف، پارهای از جان من بود. لمحهای از زندگیای که دوباره به من داده نمیشد. دیگر قفسهها هم، به همین گونه، کمینگاهِ دردهایی از این دست بودند. فقط یک بار میتوانی به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف را برای بار اولین بخوانی. و بعد از آن هر بار از ابتدا میدانی که خانواده رمزی، نهایتاً از پس آن سفر برنیامدند. عاقبت امر، هولدن کالفیلد رمان سلینجر، دیگر آن قاضی حقیقتجو نیست. بلکه صرفاً مردکی پستفطرت و غمگینکننده است. آن سالهایی که فدای فاکنر کردی رفته است. گمان میکردی میتوانی با اندکی یاریگرفتن از کتاب نانپزی تاساهارا۴، نان پختن را یاد بگیری، اما حالا تویی و فرزندان و قبضها و نگرانیهای شغلیات.
نانهای گرمت کجاست؟
تمام آن کسانی که میتوانستی بشوی را خودت به طریقی برگزیدهای. آنان دوشادوش آنی که بودی و هنوز میتوانستی بشوی، در کتابفروشی حضور داشتند. اگر آن نان را حقیقتاً با تمام وجود میخواستی، برایش راهی مییافتی. اما یقیناً هزینهای داشت. ممکن بود هر لحظه از خواندن اولیس جیمز جویس دست بکشی، یا از زندگینامه روزولتی که داری تورق میکردی، یا از کتابی که داشتی درباره شمنهای پرو میخواندی، یا از شرابهای محلی، یا از سفرهای داروین سوار بر کشتی بیگل.
انتخاب همیشه نوعی حسرت شیرین با خود دارد. غرضم از مرثیهخوانی در این باره، فقط قلمفرسایی بیهوده نیست. بلکه در پی آنم تا بگویم، آن کتابفروشی را هم مثل یک رود، نمیتوانی دوبار ملاقات کنی. و من همانطور که متحیر بودم از سرنوشت و آیندههای محتملی که کتابفروشیها پیش رویم مینهادند، احساس کردم که دارم از آنها وحشت میکنم. چه لزومی دارد که تمام آنچه نشدهای را به یادت آوری؟ یا آنچه زمانی بودهای و دیگر هرگز نمیتوانی باشی؟ در ۴۴ سالگی، سنگینیای را حس میکنم که در بیست سالگی، خبری از آن نبود. درست مثل اشاره معنادار پدرم که پارسال وقتی گفتم من برفها را میروبم، گفت: مراقب باش رفیق، تو دیگر در سن و سال حمله قلبی هستی.
واقعا چند کتاب برای خواندن باقی گذاشتهام؟
در میان مشکلات، اینکه بخواهی تصمیم بگیری چه بخوانی، مشکلِ آسانی محسوب میشود. همه میدانیم که دنیا در تب و تاب است، و در برخی جاها، حتی در معنای لغوی آن. اینکه نسبت به همه تاریخ از هر جهت که حساب کنیم، کتابهای بیشتری برای انتخاب داریم، تجملی است که نباید از آن شکایتی داشته باشیم. اما من احساساتی هستم. چگونه میتوانم درباره استلزاماتِ اتفاقی که به تمامِ ساحتهای زندگیام رخنه کرده کنجکاو نباشم؟ یادداشت ریچل کارسون درباره جزر و مد و عللانتخاب، همیشه نوعی حسرت شیرین با خود دار با این حساب، جاذبه موجود در دلمشغولی جمعی ما به کتابها چیست؟ کدام دشواری ممکن است پیش بیاید که پای آنها به نوعی به ماجرا باز نشود؟ ، واقعاً دارم چه کار میکنم وقتی کتاب کودکی از جین گودال را وقت خواب برای پسرم میخوانم؟ وقتی در پایان داستان کیت دیکامیلو به نام ببر برمیخیزد۵، ببرِ داستان تیر میخورد و کشته میشود و پسرم برای ببری که فقط با کلمات ساخته شده، واقعاً زار زار اشک میریزد، این چه کاری است که میکنم؟ کتابها فقط برایمان قصه نمیگویند، بلکه آنها ما میشوند. ما مگر چه میخواهیم بشویم؟ چقدر حرف برای گفتن در این باره داریم؟ این نیروی ماورایی که کتابفروشی از صدقهسر آن است که میتواند معبد باشد، مرا میترساند.
اما به شما میگویم که چه کسانی از این ماجرا آزردهخاطر نمیشوند. آنها را در میان راهروهای کتابفروشی، با ژاکت و عینکهای آفتابی بیشازحد بزرگ و کولههای روی دوششان میبینم. اسم کتابها را بررسی میکنند. آنها را از قفسهها بیرون میکشند و جلد خاکگرفته آنها را با تمرکزی بسیار عمیق مطالعه میکنند. آدمهایی مسن، در سنین پنجاه، شصت، هفتاد یا حتی بیشتر. آدمهایی با داستانهایی بسیار بیشتر از داستانهای ناچیز من. کسانی که در تمام عمرشان خواندهاند. معتادان کتاب. گاهگداری تماشایشان میکنم و از خودم میپرسم چیست که آنها را به این انتخابها سوق میدهد؟ چگونه میشود که مطالعه اینطور بالنده میشود؟ آیا نسبت ما و کتابها مثل نسبت درخت و برگهاست؟ آنها ما را تغذیه میکنند در حالی که ما آنها را نگه میداریم؟ و بعد از اینکه رهایشان کردیم، باز تجزیه میشوند و باز تغذیهمان میکنند؟ این آدمهای سنوسالدار، مرا دلگرم میکنند. مایه فروتنیام میشوند. گمان میکنم، به جای اینکه از خودشان بپرسند: «چه میخواهی بشوی؟» میپرسند: «چه میخواهم بخوانم؟»
پینوشتها:
• این مطلب را استیو ادواردز نوشته است و در تاریخ ۳ ژانویه ۲۰۱۹ با عنوان «On the Experience of Entering a Bookstore in Your Forties (vs. Your Twenties)» در وبسایت لیترریهاب منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۷ با عنوان «کتابخواندن در چهلسالگی چه فرقی با بیستسالگی دارد؟» و ترجمه عبدالحمید ضرابی منتشر کرده است.
•• استیو ادواردز (Steve Edwards) نویسنده پاگذاشتن به دهکوره (Breaking into the Backcountry)، است که داستان هفت ماه تنهایی و انزوایش در جنگل ملی راگ و رود سنیک در اورگان را روایت میکند. داستانها و جستارهای او در اوریون، رامپ و دیگر جاها به چاپ رسیده است.
[۱] In Search of our Mother’s Gardens
[۲] Ceremony
[۳] هنری دیوید ثورو، نویسنده رمانتیک آمریکایی، دو سال و دو ماه و دو روز را بهتنهایی در کنار دریاچه والدن، در دل طبیعت وحشی ایالت ماساچوست زندگی کرد. بعدها تجربه خود از این دوران را در کتابی به نام والدن منتشر کرد. این کتاب تاثیر فراوانی بر چندین نسل از نویسندگان طبیعت گذاشته است [مترجم].
[۴] Tassajara Bread Book
[۵] The Tiger Rising