• کتاب‌ِخواب‌کن!

    کتاب‌ِخواب‌کن!

    احمد راسخی لنگرودی،

    به یاد ندارم زنده‌یاد پدر روزی را بدون کتاب سر کند. ضلع شمالی یکی از اتاق‌های خانه قدیمی کتابخانه‌ای داشت که در گنجه‌ای قرار گرفته بود. این گنجه زیاد بزرگ نبود؛ در طول دو متر و در عرض کمتر از یک متر، و هفت هشت قفسه پر از کتاب. با دری یک لنگه و بسیار سنگین که چوبی بود و زور می‌خواست باز و بستن‌اش.

  • اشتهای خوانده شدن!

    اشتهای خوانده شدن!

    احمد راسخی لنگرودی،

      نیمه‌های شب است. سکوت در این حوالی موج می‌زند. خواب از سرم پریده. در این جور مواقع پناه می‌آورم به کتابخانه. یعنی خودم را می‌رسانم به همین آثاری که برخی‌شان در سکوت نیمه‌های شب توسط نویسندگان شب‌بیدار نوشته شده‌اند

  • مراسم باشکوه کتابخوران!

    مراسم باشکوه کتابخوران!

    احمد راسخی لنگرودی،

    خانه‌ای قدیمی بود، خیلی قدیمی. از آن خانه‌هایی که از همان درِ ورودی بوی نا می‌دهند. دارای چند زیرزمین که بزرگترینش کتابخانه بود. صاحبخانه می‌خواست کتابخانه را برچیند تا موش‌زدایی کند. می‌گفت داخل کتابخانه موش‌بازار است؛ بس که موش دارد. هوا که تاریک می‌شود این جانوارهای موذی می‌ریزند بیرون برای برپایی مراسم باشکوه کتابخوران!

  • این موجودات نازنین

    این موجودات نازنین

    احمد راسخی لنگرودی،

    هر روز که از پی روزی می‌رسد ده‌ها عنوان کتاب در بازار نشرِ کشور ما از راه می‌رسند؛ در بازار جهانی میلیون‌ها عنوان کتاب شاید. ورود این نورسیدگان کاغذی شایسته خوشآمدگویی‌اند. اگر خوشآمدشان نگوییم کاری برای ذهن خود نکرده‌ایم و ذهنمان را از شیرین‌ترین لذت‌ها محروم ساخته‌ایم. خاصه که چند تا از این نورسیدگان کاغذی حرفی برای گفتن داشته باشند و شوق خواندن را در ما برانگیزند. 

  • آنهایی که نمی‌نوشتند

    آنهایی که نمی‌نوشتند

    احمد راسخی لنگرودی،

    سقراط نمی‌نوشت. هیچ میانه‌ای با نوشتن نداشت. از نوشتن دوری می‌گزید. هیچ‌گاه هم چیزی ننوشت. به همین‌رو، عنوان فیلسوف شفاهی برازنده اوست. آنچه از او گفته می‌شود بیشتر به قلم شاگرد معروف او افلاطون و اندکی هم دیگران است.

  • هر روز ساعت هشت در ایستگاه

    هر روز ساعت هشت در ایستگاه

    احمد راسخی لنگرودی،

    من همیشه صبح‌ها این جوان را می‌بینم؛ به گمانم سی و دو سه ساله. با گیسوانی بلند، خرمایی رنگ و یک قبضه ریش به همین رنگ. کتاب در دست بر روی یکی از صندلی‌های ایستگاه مترو نشسته و خودش را با سطرهای کتاب مشغول می‌دارد. توبره‌ای هم با خود به همراه دارد که بر روی صندلی کناری‌اش می‌خواباند؛ پُر است از کتاب و اندکی مواد غذایی. چهره دلنشینی دارد؛ مثل چهره‌های آدمیان دیرنشین.

  • چشم انتظاری در ستون انتظار!

    چشم انتظاری در ستون انتظار!

    احمد راسخی لنگرودی،

    این همه کتاب‌های نخوانده ریخته روی میزم. هر یک در نوبت بازشدن. اما کو آن مجال و وقت. در چنین شرایطی یادم باشد آن که از همه مهمتر است بخوانم. ولی در حال حاضر مهمتری در میان‌شان من نمی‌بینم. همه به نظرم مهم‌ می‌آیند.

  • قطارخوانی!

    قطارخوانی!

    احمد راسخی لنگرودی،

    چقدر دیدنی است در داخل قطار شهری میان آن‌همه مسافر کسی پیدا شود، نشسته یا ایستاده، در حال کتاب ‌خواندن باشد. از این نظر می‌گویم که متاسفانه اینروزها کتابخوانی در چنین جاهایی یک پدیده نادر و استثنایی می‌آید؛ اگر نگویم فوق‌العاده استثنایی. همیشه همین استثناء بودن است که به چشم می‌آید و چشم‌ها را خیره خود می‌کند.