«نخستین بهار»
(خوانشِ راهبردی-سیاسیِ سیرۀ نبوی)
نویسنده: وَضّاح خَنفر
مترجم: محمدرضا مروارید
ناشر: هرمس، چاپ اول 1401
532 صفحه، 296000 تومان
****
آلفرد فلیکس لندون بیستن (1911-1995) موهای بلند، شکم برجسته و روحیۀ پرشروشوری داشت. و با لحاظ اینکه پشت سر هم سیگار میکشید، ظاهرش به همهچیز میآمد جز کار آکادمیک. ولی او یکی از بزرگان دانشگاه آکسفورد در عرصۀ شرقشناسی بود.
روزی، بیستن به یکی از دانشجویان مسلمانش تکلیفی داد. از او خواست مقالهای بنویسد و توضیح دهد که چرا پیامبر اسلام در دورۀ مدنی بر قریش مکّه پیروز شد. آن دانشجو به این نتیجه رسید که علت آن پیروزی درخشان حضور و یاری فرشتگان به مسلمانان در جنگ با کفار بود. بیستن، که احتمالاً به خدا هم اعتقاد نداشت چه رسد به فرشتگان، به آن مقاله صفر هم نداد. درس آن ترم دانشجو نیز به احتمال زیاد به چخ رفت. اما فارغ از نمره، چنین تحلیلی چه کمکی به فهم ما میکند و به چه درد امروز ما میخورد؟ اگر موفقیت خیرهکنندۀ پیامبر در عرصۀ سیاست تابع اصول و قواعدی باشد، آنها کدامند؟
بله؛ دیدگاه آن دانشجو امروزه ناپذیرفتنی و حتی ناخوشایند به شمار میآید. اما همیشه اینطور نبوده است. در واقع، در دورۀ پیشامدرن، بیشتر تاریخها به همین سیاق بود؛ یعنی اکثریت مورخان دینی، عامل اصلی تاریخ را ارادۀ الهی میدانستند. حتی در دورۀ مدرن هم این دیدگاه بعضاً وجود داشت. ولی کمکم به محاق رفت. و امروزه حتی اگر مورخی به آن اعتقاد داشته باشد، جرأت نمیکند چیزی بروز دهد. امروزه تاریخ مثل علم است؛ بدون دخالت ارادۀ الهی صورتبندی میشود. اما این قصه به همینجا ختم نمیشود. تازه شروع کار است.
اگر بخواهیم رخدادی را بدون دخالت ارادۀ الهی بفهمیم، کار سختی در پیش داریم؛ مگر اینکه بخواهیم سادهانگارانه برخورد کنیم و از فهم سطحی خوشنود باشیم. به عبارت دیگر، در اینجا به یک دوراهی میرسیم. یعنی برای شناخت موضوعی مثل «الف» دو نوع فهم وجود دارد، که بهطور نمادین میتوان آنها را اینگونه سادهسازی کرد:
1- «الف» با «ب» ارتباط دارد و فقط با دانستن این رابطه فهمیده میشود. بیش از «ب» هم چیزی نیست یا حداقلِ امور وجود دارد که اهمیتی هم ندارند. «ب» نیز از تمام وابستگیهایش به دیگر امور یا یک کل بزرگتر رهاست.
2- «الف» با «ب» رابطه دارد و هر دو با «ج» که خود با «د» رابطه دارد که با «الف» رابطۀ مستقیم و با «ب» رابطۀ غیرمستقیم از طریق «ه» دارد. «و» هم هست که... . پس «الف» ارتباطی گسترده و چندسویه با «ب»، «ج»، «د»، «ه»، «و» و... دارد و با دانستن همۀ رابطهها فهمیده میشود. یعنی برای شناخت «الف» همۀ روابطش با دیگر امور و یک کل بزرگتر باید لحاظ شود.
روشن است که در نوع اول همۀ روابط پنهان میمانند و در نوع دوم همۀ آنها آشکار میشوند. و این ماجرا در بیشتر کتابهای تاریخی مربوط به صدر اسلام تکرار شده است. در آن آثار، فهمی از نوع اول مبنای بررسی را تشکیل میدهد و، در نتیجه، با فروکاست عوامل متکثر به یک تکعامل مواجهیم. اما این کتاب حداکثر فاصله را از این نوع آثار دارد، چون بر اساس فهم نوع دوم شکل گرفته است.
وضاح خنفر عملکرد پیامبر را کاملاً اینجهانی بررسی میکند. به عبارت دیگر، نقش عوامل ماورائی و امدادهای الهی را در موفقیتهای پیامبر کنار میگذارد و بر اساس منطق درونی خود رویدادها، تصمیمها و کارهای پیامبر را واکاوی و حتی قضاوت میکند. ثانیاً تلاش میکند همۀ عوامل اینجهانی دخیل در رخدادهای سیاسی را در فهم آنها بگنجاند. نتیجه این میشود که پیامبر با هوشمندی یک سیاستمدارِ کاربلد و کارکشته همۀ عوامل دخیل در رویدادها را شناسایی و رصد میکرد و با حداکثر شناخت و در نظر گرفتن بهترین زمان و مکان، دست به کنشگری میزد. وضاخ خنفر توضیح میدهد که پیامبر مجهز به دانش، اصول، قواعد، راهبرد، استراتژی، شناخت زمانه، آشنایی همهجانبه با مردمان و رسوم قبائل بود، و با این پشتوانه با حوادث کوچک و بزرگ دستوپنجه نرم میکرد. بدین ترتیب سیرۀ پیامبر صورت دیگری پیدا میکند. این صورت جدید اینک میتواند الگو و راهنمایی باشد برای امروز ما.
برای نمونه، نویسنده نشان میدهد که پیامبر بهطرزی عالی از روابط پیچیدۀ بین قبائل عرب شبهجزیره باخبر بود. انواع روابط مستقیم و غیرمستقیم، پیمانها، دوستیها و دشمنیها، تعهدات چندجانبه و حدودشان را میدانست. با توجه به این شناختِ استراتژیک، میتوانست وارد بازی شطرنج نزاع و قدرت شود و مهرههای خود را بهدرستی بچیند و به حرکت درآورد و امتیاز بگیرد و شکست دهد و پیروز شود. نتیجه اینکه برخلاف تصور عوامانه، پیامبر شخصیت عرفانی منزوی و چشمبستهای نبود که برای خودش هیچ نقشی قائل نباشد و کاملاً منفعل عمل کند؛ منفعل در برابر نیروهای ماورائی که هم شناخت لازم را مستقیماً از آسمان به او برسانند و هم خودشان در نزاعهای قدرت بهطور مستقیم و معجزهآسایی دخالت کنند. اگر هم بنا بر این بود که عوامل ماورائی یاری برسانند، این کمکها در میانۀ راه و در بحبوحۀ عمل سر میرسیدند.
نویسنده در ابتدا بستر کلی و کلانی را ترسیم میکند که پیامبر در آن قرار گرفته بود؛ هم به تاریخ گذشته و هم به جغرافیای آن روز میپردازد و هم بازیگران اصلی آن دوره را معرفی و توصیف میکند؛ یعنی امپراطوری روم، پادشاهی ساسانی و قبائل قدرتمند شبهجزیرۀ عربستان. پس از زمینهسازی گسترده، به سراغ حوادث مهم، اصلی و بزرگ عصر نبوی میرود و هر کدام را در فصلی جداگانه، مفصل و همهجانبه، بررسی میکند؛ مشکلات حضور در مکه، هجرت به مدینه، مسائل مدینه، انواع جنگها و درگیریها، فتح مکه و آیندهنگری. این ویژگی آخر خیلی جالب است و نویسنده در جایجای کتاب آن را مطرح میکند و عنوان و موضوع بخش پایانی را نیز به همان اختصاص میدهد: «خیر در آینده است».
وضاح خنفر جابهجا به این نکته اشاره میکند که پیامبر در تصمیمگیریهای خود از نگاهی باز، کلان و گسترده برخوردار بود که رو به سوی آینده داشت. پیامبر آینده را میدید و از هر موقعیتی برای پیروزی در آیندۀ طولانیمدت بهره میگرفت. یکی از درسهای بزرگ سیرۀ سیاسی پیامبر نیز همین است. متأسفانه آنچه در سیاست جهان اسلام زیاد به چشم میخورد نه آیندهنگری، که واپسنگری است. بسیاری از کنشگران سیاسی فقط به گذشته خیره شدهاند و ذرهای به این نمیاندیشند که تصمیمها و کارهایشان در آینده چه پیامدهایی برای دین و دینداران خواهد داشت. در همین زمینه یک نمونه را، در باب جنگ بدر، نقل میکنم:
«برخلاف بگومگوها، فخرفروشیها، درشتیهای فرماندهی، فقدان هدف، و فضای بحرانیِ حاکم بر اردوگاه قریش، در اردوی مسلمانان، همبستگی، حرمتداری، پذیرش آراء، و همگراییِ واقعی میان رزمندگان حکمفرما است، و در حالی که سالاری قریشی همچون عتبة بن ربیعة قدرت اظهارنظر در برابر فرماندۀ تندخو و زودخشم لشکر را ندارد، در این سو، جوانی انصاری به نام حباب بن منذر در برابر پیامبر، فرمانده عالی سپاه، میایستد و با زبانی آکنده از ادب و احترام، دلیل انتخاب آن محل برای اردو زدن را جویا میشود و میپرسد که آیا این گزینشِ شخص پیامبر است، یا پیام وحی الهی که نباید با آن مخالفت کرد؟ و هنگامی که پیامبر پاسخ میدهد که در شرایط ترفند جنگی، این تنها یک نظر است، حباب بن منذر که بیستوچهار سال بیشتر ندارد و در میان مردم از موقعیت خاصی بهره نمیبرد، آشکارا بیان میکند که: اینجا محل مناسبی برای اردو ردن نیست! او به دلیل آشنایی با شرایط اقلیمی بدر و چاههای آن، با پیشنهادی در مورد صحنهآرایی نبرد، اظهار میکند که مسلمانان باید کمی پیشتر بروند تا چاههای آب در محدودۀ اردوی آنان قرار گیرد و برخلاف مشرکان، امتیاز دسترسی دلخواه به آب را داشته باشند. او همچنین پیشنهاد میدهد که دهانۀ چاههای بیرون از اردوگاه پوشیده شود تا قریش نتواند از آنها استفاده کند. فرمانده پیشنهاد این سرباز را میپذیرد و بهراحتی و بدون هیچ جنجالی، فارغ از مراتب و مقامات نظامی، دستور اجرای آن را صادر میکند...
این داستان... ما را به این نتیجه میرساند که محمد بهعنوان یک فرمانده، بذر آزادگی را در دل یارانش کاشته و به آنها چنان اعتمادبهنفسی بخشیده است که بتوانند نظر خودشان را آزادانه ابراز کنند و بدون ترس و تردید، در حل مشکلات عمومی جامعه مشارکت نمایند و اگر مصلحتی به نظر یکی از آحاد مردم برسد، سراغ رهبر برود و او را نصیحت کند و رهبر نیز از شنیدن سخنان پندآموز وی سر باز نزند و چنانچه آن را به مصحلت میبیند، بدان عمل کند. این فرایند افقهای گستردهای از نواندیشی و نوآوری را پیشِ روی جامعه میگشاید و جایی برای ماندن در چارچوبهای خشک و پافشاری بر شیوههای کهنه باقی نمیگذارد.
درست است که شمار سپاهیان اسلام سیصدواندی بیش نبود، و تعداد سربازان لشکر مشرکان از سه برابر آن هم فراتر میرفت، اما فاصلۀ واقعی میان آن دو بسی بیش از اینها بود؛ رویارویی آنان مواجههای بود میان کهنهای پوسیده و تازهای درهمتنیده، میان گذشتهای که زمان فروپاشی آن فرا رسیده و تازهای که چیزی به گاهِ زایش آن نمانده است. پیداست که برآیند این رویارویی چیزی جز پیروزیِ درخشان این تازۀ آراسته و نوپدید، بر کهنۀ سردرگم و پژمرده نیست.» آلفرد بیستن به چنین تحلیلی چه نمرهای میداد؟
*دکترای فلسفه