«شکوه زندگی»
نوشته: اریش ماریا رمارک
ترجمه: شکوه آرونی
ناشر: فرهنگ معاصر، چاپ اول 1397
590 صفحه، 56000 تومان
***
اریش ماریا رمارک، نویسندهی آلمانی متولد 1898 و درگذشته 1970، بیش از هر چیز به تمرکز بر جنگ در آثارش شهره است و اغلب از خشونت و سرمایی که در بطن آن جریان دارد، مینویسد. او در پراقبالترین رماناش، «در جبههی غرب خبری نیست» به آنچه در لایهی زیرین جنگ و در عمق جبههها میگذرد میپردازد و از میانهی جنگ جهانی اول به دل جبههی خودی نقب میزد و از تنش کُشندهی جسمی و روانی سربازان آلمانی میگوید. جنگی که در اوج خود نهتنها خشونتی عریان دارد، که موجب قطع ارتباط با دنیای واقعی و زندگی انسانی نیز میشود. همین مسأله است که کاسهی صبر سربازان را لبریز میکند و موجب فرار آنها از جبههی جنگ میشود. تصاویری که از جبهههای آلمان در جنگ اول در این کتاب ترسیم شده آنچنان تکاندهنده است که لوئیس مایلاستون را واداشت تا در 1930 بر مبنای آن فیلمی در هالیوود بسازد و جایزهی اسکار آن سال را از آن خود کند. رمارک در رمان «فروغ زندگی» توصیف چهرهی ضدبشری جنگ را که در «جبههی غرب خبری نیست» به اوج رسانده بود، به جنگ دوم جهانی هم تسری میدهد. جایی که خشونت در حجم و شکلی بسیار گستردهتر اتفاق میافتد.
مکان وقوع داستان، اردوگاه کار اجباری «ملرن» است. جایی که بسیاری از محکومین سیاسی در آن گرد آمدهاند. آنها خردکنندهترین شکنجهها را متحمل میشوند و مدام مرگ نزدیکترین دوستان و همشهریانشان را به چشم میبینند. آنها نه به اسم، که به یک شماره شناخته میشوند. شمارهای که حس شیء و ابزار بودن را به آنها القا میکند و این دقیقاً همان چیزی است که دستگاه حاکم میخواهد. جدا از اینکه این رژیم آنها را اشیایی بیارزش و سزاوار نابودی میداند، آنها خود نیز باید به این مسأله واقف باشند. ماجراهای داستان در اواخر جنگ دوم میگذرد. گرچه به نظر میرسد که زمان چندانی تا پایان این کابوس باقی نمانده، اما آلمان نازی میخواهد به تمامی معارضیناش ثابت کند که هنوز میتواند جهنمی برایشان بسازد و یک روز را به اندازهی ابدیتی طولانی کند.
شخصیت اصلی رمان که با شماره 509 شناخته میشود، یک زندانی سیاسی است که ده سال از زندگیاش را در جهنمیترین اوضاع ممکن در زندانهای آلمان نازی گذرانده است. این اردوگاهها از او و بسیاری از همبنداناش مردههایی متحرک ساخته که نه توان برقراری ارتباط با کسی را دارند و نه هیچ اثر و خصلت انسانی در آنها باقی مانده است؛ بهطوریکه راوی داستان، از زندانی شمارهی 509، با عنوان اسکلت شمارهی 509 یاد میکند. شخصیتی که فقط در ذهناش زندگی میکند، زیرا دنیای بیرون عاری از عواطف و روابط انسانی است. گورستانی است که مردهها طی روز بر قبرهای خود راه میروند و شبها در همان جای تنگ و متعفنی که اندازهای بیش از یک گور ندارد، به خواب میروند. شمارهی 509 حتی شامهی خود را برای تشخیص خطر از دست داده است، چون قانون اردوگاه این است که همیشه و در هر حالی ممکن است سراغت بیایند؛ چه در دل تاریکی پنهان و راکد و چه در میان هزاران زندانی دیگر. شمارهی 509 نمیداند چه تدبیری در پیش بگیرد تا از آسیب در امان بماند. در هر حال هر تلاشی برای دور ماندن از تیغ کشندهی آنها نافرجام است. او روزها در حیاطی که نازیها آن را به تمسخر زمین رقص مینامند راه میرود. راهرفتن برای کشتنِ زمانی که هر روزش به درازای چندین سال است، اغلب فقط به خون افتادن پاها ختم میشود. تازه به این زخمهای ناسور باید مصیبت شکنجههای گاهوبیگاه را نیز افزود.
شمارهی 509 برای زندهماندن، آن هم نه به شکل نباتی و با حداقل علائم حیاتی، بلکه با تفکر و دیدن تأثیر آن در دنیای واقعی، راهی نفسگیر و فرساینده در پیش دارد. مدام تلاش میکند اسمی که بیرون اردوگاه داشت، یعنی فردریش کولر را برای خود یادآوری کند. او هر روز پازلی از خاطرات میسازد و آن را با صحنههای گوناگونی از زندگی گذشتهاش پر میکند. او امیدوار است که پیش از مردناش جنگ تمام شود و او بتواند در جایی آزادانه از خودش بگوید و از آنچه سالها سعی در کشتن انسانیت در او داشته است. گرچه فرسودهتر از آن است که از نظر جسمی امیدی به تابآوری طولانیمدت در او باشد، اما همین امید به آزادی و ساختن پازلهایی که روزهای خوش گذشته را برای او بازسازی میکند، به او جانی تازه برای ادامهی راه میبخشد. او مدام به خود نهیب میزند که حالا وقت مردن نیست. در اینجا و اکنون فقط باید با تمام قوا جنگید. با تمام تهماندهی روح باید جلوی این سیل بیامان فنا ایستاد. همین فریادهای درون است که فردریش کولر را سرپا نگه میدارد.
رمارک در مسیری پرماجرا و طولانی که هر لحظه از آن مخاطب را در تبوتاب میان مرگ و زندگی قهرمانهای داستان به تداوم راه ترغیب میکند، از سردترین و تاریکترین برههی تاریخ آلمان در قرن بیستم پرده برمیدارد. رمارک نهتنها از زندانیان رژیم آلمان نازی و از فجایعی که بر آنها رفته مینویسد، که از خود آلمان، بهمثابه انسانی دربند سخن میگوید. انسانی که هر قطعه از تناش با شقاوتی بیسابقه بریده میشود و هویتاش نیز با این تکهتکه شدن در معرض فروپاشی قرار میگیرد. زبان، فرهنگ، هنر و ادبیات و بهطورکلی هر آنچه که خون را در رگهایش به جریان درمیآورد، طی استقرار حکومت هیتلر، با خشونتی تمامعیار تا مرز نابودی رفته است. رمارک از این انسان که در مسلخ آلمان نازی، جای سالمی در پیکرش باقی نمانده میگوید. از زخمهای عمیق و متعفنی که برای ترمیم، شاید به یک قرن زمان نیاز دارند: «هرکس سهم خود را گرفت و به آرامی شروع به خوردن کرد. شهر در مسافتی دور در زیر پای آنها در حال سوختن بود. تل اجساد پشت سرشان بود. گروه کوچک در سکوت دور هم جمع شده بودند و نان میخوردند. این نان با همهی نانهایی که تا آن روز خورده بودند، فرق داشت. همچون یک مراسم عشای ربانی عجیب بود که آنها را از بقیه افراد خوابگاه، از تسلیمگراها، متمایز میساخت. آنها با هم نمیجنگیدند. برای خود دوستانی یافته بودند و هدفی داشتند. آنها دشت و کوهها را، شهر را و شب را تماشا میکردند و در آن لحظه سیمهای خاردار و برجهای مسلسل به چشم هیچ یک از آنها نمیآمد.»