ساعت ٩ صبح یکشنبه ٢۶ بهمن طبق روال هفتگیام وارد اداره شدم. روز پرکاری هم در پیش داشتم: گفتوگو با استاد اکبر ثبوت دربارهٔ تاریخ «مرکز تحقیقات زبان فارسی در پاکستان»، پیگیری گرفتن اسکن مجلهٔ سپیدهٔ فردا، حضور در جلسهٔ… . پیش از رفتن به اتاقم، بابت پرسشی به اتاق مدیر دفتر ادارهٔ کل اطلاعرسانی مراجعه کردم. همکاری هم آنجا بود. از آنان شنیدم که امروز صبح آقای کشاورز (١٣۵۴ - یکشنبه ٢۶ بهمن ١٣٩٩)، کارشناس ادارهٔ آی تی، موقع وارد شدن به اداره، از حال رفته و افتاده است. سریع هم او را به بیمارستان رساندهاند اما کار از کار گذشت و درگذشت... .
دفتر حیاتِ همکاری خوشاخلاق و گرهگشا در مشکلات، در میانهٔ عمر، اینگونه در چشمبههمزدنی بسته شد. بیش از تلخی برون از وصف، باید بگویم مرگش بسیار غافلگیرانه کننده بود. روزگاری عجیب شده است تا سر میچرخانی و کُله میگردانی عزیزی از دست میدهی! کسی که امروز با او سخن میگویی فردا اصلاً معلوم نیست در کنارت باشد، همینطور هرگز خودت هم نمیتوانی امیدی به زندهبودن فردایت داشته باشی!! کرونا، گویی در حال تصویرپردازیهای آخرالزمانی است. زندهیاد امیرعلی کشاورز به گونهای درگذشت که مرا یادِ کفتربازیهای دوران کودکیام انداخت. کفتری که بر لب بام یا بر نوک شاخهای مینشست و تا میرفتم دانه برایش بریزم یک آن هوس میکرد و بال میگشود و در دل آبی آسمان از پیشِ چشم ناپیدا میشد. مرحوم کشاورز هم گویی اینگونه بود. یک لحظه حواسمان نشد و از سرِ شاخهٔ سستِ زندگیهای این روزگار پر زد و رفت. دقیقاً مانند همان انبوهِ کبوتران مست و سرخوش نشسته در کنارهٔ حوض و جویبار محوطهٔ کتابخانهٔ ملی در پیش از مصیبت کرونا. تا به آنان نزدیک میشدم به فاصلهٔ چند سانتی قدمم بال میگشودند. عاشق همهشان بودم. هنوز هم عاشقشان هستم و تلخترین و غمانگیزترین لحظههایم در کتابخانهٔ ملی تحمل فراقشان است. همیشه هم فکر میکنم کاش ما انسانها طریقه و آداب زیستن و با هم بودن را از کفتران میآموختیم. گمان نمیکنم هیچوقت همدیگر را بیازارند. درست خلاف بسیاری از ما در این روزگار بیتوجهیها و بیمهریها. روزگاری که در بیشتر اوقات ودربیشتر جایهای آن به قول اخوان ثالث «وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون…»
چندباری که سروکارم به زندهیاد کشاورز و راهم به اتاقش افتاد نه با اکراه که عادت بسیاری از ماست و حتی در سلام دادن هم گویی میخواهیم صخرهای جابهجا کنیم، بلکه با نهایت گشودهرویی و گشادهدستی گره کارم را با لبخندهای مهربانش بازگشود. بار آخرش هم سهشنبه ١۴ بهمن ١٣٩٩ بود. در روزنگاشت این روز چنین نوشتهام: «… حوالی ساعت ١٢، بعد از پرسوجو سراغ آقای امیرعلی کشاورز رفتم. لپتاپم به نظر سنگین و کند میآمد. خواستم قبل از سفر مطمئن شوم. آقای کشاورز سرش شلوغ بود اما با نهایت مهربانی مرا کنارش نشاند و سیستم را نگاه کرد و گفت به لحاظ فنی اشکال ندارد؛ نوع ویندوزش اینگونه است. باید ویندوز دیگری نصب کنی و…» یکی از مدیران ارشد کتابخانهٔ ملی هم دربارهٔ او معتقد بود که در حل مشکلاتِ دیگران همیشه پیشقدم میشد. اگر از او هیچ نکتهٔ دیگری، جز همین صفت او نمیدانستیم، فکر کنم دلیل ما برای ادای احترام به روح بلند چنان همکار عزیزی، روشن و آشکار است.
غم رفتنش بر دوش همه، مخصوصاً خانواده و دوستان و همکارانش بیتردید بسیار سنگینی میکند. او هم مانند همهٔ ما زندگی را دوست میداشت و مرگ را هم دشمن میپنداشت. کیست که مرگ را دوست داشته باشد؟ اخوان ثالث به زیباترین تعبیر همین را گفته است:
دوستان و دشمنان را میشناسم من
زندگی را دوست میدارم، مرگ را دشمن…
جویبار لحظهها جاری.
اخوان بسیار درست گفته است. جویبار لحظههای زندگی همواره جاری است. بیتردید روزی نیز در همین روزهای آینده، نزدیک یا دور، خبری میآورند که کرونا رفته است. همان انبوه کفتران سرخوش مهاجر، دوباره بازمیگردند و دستهدسته بر کنارهٔ حوض و جویبارهای کتابخانهٔ ملی مینشینند و صدای روحنوازشان را سر میدهند، در ذهن و خاطر آنان نیستم اما شاید دلتنگ بسیاری از کسانی شوند که روزگاری از دستشان دانهها برمیچیدند و حال که بازگشتهاند چشم در پی آنان میگردانند و شاید هم بسیار دلتنگ زندهیاد کشاورز شوند…