«به سبکی پر، به سنگینی آه»
نویسنده: مهدی خطیبی
ناشر: کتاب کولهپشتی؛ چاپ نخست 1396
104 صفحه؛ 10000تومان
****
فصل اول با معرفی یکی از شخصیتهای اصلی داستان که «محمود» نام دارد آغاز میشود. محمود شغلش خیاطیست و در کارگاه خیاطیای که دارد با ذهنیات و روحیات و کمی با گذشته او از طریق صداهایی که در سرش میشنود، آشنا میشویم. همسرش «فاطمه» نیز در همین فصل آغازین به خواننده معرفی میشود.
موقعیت و مکان داستان در فصل دوم، باشگاه ورزشی بانوان است که یکی از خواهران فاطمه به نام «عاطفه» به آنجا میرود. عاطفه دوستی در باشگاه دارد که معلم است. یکی از حوادث اصلی داستان در باشگاه اتفاق میافتد، از قرار «آذر میرزاده»، دوست همباشگاهی عاطفه، دفتر خاطرات خود را در باشگاه جا میگذارد و عاطفه که از سر کنجکاوی گرم ورق زدن دفتر خاطرات دوستش است، به خاطرات عجیبی از او برمیخورد. آذر میرزاده از همسرش «داوود» نام میبرد، حضور نمادین موتیف «لاکپشت» در خاطرات آذر، بهوضوح دیده میشود.
روایت فصل سوم در خانه پدریست، جایی که شاهد گفتگوی عاطفه و مادرش (سرور) هستیم. در خلال گفتگوهای مادر و دختر، با شخصیتهای داستان که اعضای خانواده هستند، بیشتر آشنا میشویم، فاطمه و همسرش محمود و همچنین خواهر دیگر خانواده، «افسانه» و همسرش «یزدان»، و روابط آنها با یکدیگر از جمله نقاط عطف گفتگوی مادر و دختر است.
فصل چهارم تکگویی مادر محمود است. مادر محمود (کبری) شرح زندگی خود و فرزندش را بازگو میکند. از ماجرای فوت همسر اولش (مصیب، پدر محمود) و سختیهای زندگیاش در بزرگ کردن محمود، و ازدواج مجددش میگوید. در این فصل رازی برملا میشود، رازی که همواره محمود را رنج میدهد؛ محمود در خردسالی مورد تجاوز ناپدری قرار گرفته بود. این فصل کتاب، یکی از تاثیرگذارترین بخشهای کتاب است که خواننده با ماجراها و درد و رنجهای یک مادر که زنی تنها و بیپناه است در بزرگ کردن فرزندش در یکی از محلههای جنوب شهر تهران آشنا میشود.
فصل پنجم کتاب نیز تکگوییست، ولی اینبار به روایت فاطمه. نویسنده در این بخش از زاویه دید فاطمه به زندگی و سرگذشت محمود میپردازد. ماجراهای خاطرخواهی و بعد خواستگاری و در نهایت ازدواج محمود بهخوبی از زبان فاطمه بیان میشود.
در فصل ششم، نویسنده به زندگی یکی دیگر از سه خواهر خانواده پرداخته است. افسانه و همسرش یزدان و فرزند دو سالهشان «مهیار». پس از اتمام مکالمه تلفنی افسانه با مادر، به زندگی افسانه و همسرش وارد میشویم. مهمانی شبانهای که کنسل شده است و افسانه خبر آن را به یزدان میدهد و بازگویی روابط زن و شوهر.
فصل هفتم از مهمترین بخشهای داستان از منظر روایتپردازیست و خواننده انواع گرهافکنیها و گرهگشاییها را تجربه میکند. مکان عبارت است از بنگاه املاک سیدرضا. فاطمه مکالمهای کوتاه با سیدرضا، صاحب مغازه معاملات املاک دارد و پس از رفتنش، همسایهشان، عزیزی، وارد مغازه میشود و با سیدرضا گفتگو میکند. در حین گفتگوی سیدرضا و عزیزی، سروکله شخصی به نام رامین، معروف به رامینْنوار، پیدا میشود؛ رامیننوار که شغلش اجاره دادن فیلمهای غیرمجاز است، نقشی کلیدی در ادامه داستان دارد.
فصل هشتم کتاب با تمام پیچیدگیهایی که در خود دارد، گرههای داستان را باز میکند. اینکه چرا رامیننوار در تمام این مدت، سعی در ایجاد اختلاف بین محمود و همسرش دارد. حضور دوباره نمادهایی از بخشهای آغازین کتاب، مانند لاکپشت و در نهایت معرفی شخص مرموز و پشت پرده آقای «د».
و در نهایت فصل نهم، آخرین فصل کتاب، دور هم جمع شدن اعضای خانواده، و تاخیر پدر در خانه آمدن که کمی سایر اعضای خانواده را نگران میکند، اگرچه بالاخره پدر به خانه برمیگردد و خانواده دوباره به شکل آغازینش بازمیگردد.
داستان «به سبکی پر، به سنگینی آه» داستانیست که زندگی چند خانواده را با محوریت چند شخصیت اصلی باز مینمایاند. داستانْ شرح روابط انسانها و اعضای خانواده و زن و شوهرهاییست در یکی از محلههای جنوب شهر تهران.
روایت اصلی داستان در دهه شصت شمسی اتفاق میافتد، اما نویسنده با فلاشبکهای راویان مختلف، به گذشتههای دورتر نیز گذر میکند.
نویسنده در این اثر، از زاویهدیدهای مختلفی استفاده کرده و این تنوع راویان داستان در فصلهای مختلف به جذابیت آن افزوده است.
«به سبکی پر، به سنگینی آه» دارای طرح (پلات) قوی و منسجمیست که موجب میشود خواننده تا آخر کتاب، علاقه خود را به دانستن پایان آن از دست ندهد.
شخصیتها خوب ساخته و پرداخته شدهاند، باورپذیر و ملموس هستند. شخصیت زائدی که در گسترش طرح داستان به کار نیاید، دیده نمیشود.
از نکات برجسته داستان میتوان به نثر خوب و پاکیزه داستان اشاره کرد. توانایی نویسنده در خلق زبان کوچه یا گفتگوهای زنانه و استفاده بهجا از نثر محاوره ستودنیست.
داستان «به سبکی پر، به سنگینی آه» داستانی مدرن است، از تابوهای جامعه میگوید، از ناگفتنیها؛ تجاوز، شک... به مسائل و مشکلات انسانهای امروزی میپردازد، موضوع و همچنین مضمونی درخور توجه دارد و دارای تنوع زاویه دید است، یعنی نویسنده بهجای اینکه داستان را از زبان انواع سوم شخص بازگو کند یا با پرگوییهای یک طرفه اولشخص حوصله خواننده را سر ببرد، با بیان وقایع از زبان شخصیتهای مختلف، تنوع و جذابیت خاصی به روایت بخشیده است.
داستان دارای آغازی نسبتاً خوب است که خواننده را مشتاق نگه میدارد و با انواع تعلیقها و گرهافکنیها این اشتیاق را تا انتها در خواننده حفظ میکند.
بهکارگیری مناسب عناصر نمادین و نشانهها نیز از نقاط قوت داستان محسوب میشود و کمک بسیاری به تعلیق خواننده و تا حدودی به وهمانگیزی اثر کرده است.
وجود نمادها و نشانهها در این داستان که برخی ریشه در ناخودآگاه یا رویا دارند و نیز تعدد حوادث و همچنین ضربآهنگ یا ریتم تندی که داستان در برخی از بخشهایش دارد -فارغ از اینکه حسن داستان است یا عیب آن- شاید به این بینجامد که خواننده نتواند در خوانش نخستین به تمام پیچیدگیهای قصه پی ببرد و در نتیجه ناگزیر میشود دوباره به برخی از فصول گذشته، برای درک درست روایت، مراجعه کند.
خوانندگان داستان «به سبکی پر، به سنگینی آه» ممکن است برای شناخت مضمون یا مضمونهای متعدد داستان، با یکدیگر اختلافنظر داشته باشند، زیرا میتوان به مضمون یا درونمایههای فرعی مختلفی مثل تجاوز جنسی در کودکی، انتقام یا عاشقی اشاره کرد؛ اما به باور من، مضمون اصلی داستان ذات زندگیست که جریان دارد و از مهمترین عناصر زندگی، خانواده است.
داستان با اینکه شرح غمها و دردها و آلام انسانهاست، اما در پایان داستان در ذهن خواننده نوری میدرخشد، نویسنده به هیچوجه واکنشی منفعلانه در کل کتاب بهویژه در پایانبندی داستان ندارد. گویا تقدسی که در ذات و اصل زندگی و خانه و خانواده وجود دارد، تمام تلخی را میشوید و از بین میبرد. جادوی خانواده، محیط خانه، حیاط، ایوان، باغچه، همسر، دختران و صدای شادی نوهها، همه و همه دست به دست هم میدهند برای پایانی درخشان.
چند سطر پایانی داستان دریچهایست رو به روشنایی:
«پدر همان دستی را که رو به بچهها تکان داده بود بر سر فاطمه گذاشت و آرام و نوازشگرانه در امتداد صورتش پایین آورد. به نزدیک لبها که رسید، فاطمه دست او را گرفت و بوسهایی بر انگشتانش نشاند. سپس آن را روی بینی خود نگه داشت. تا آنجا که قدرت داشت، نفسش را به درون برد؛ دمی طولانی. شاید اگر صدای مهیار و ونوس را نمیشنید دوست میداشت این دم تا آنجا که میتوانست ادامه پیدا کند. پدر با شنیدن دوباره صدای بچهها دستش را از صورت فاطمه جدا کرد و به سمت ایوان رفت. هیاهوی شادیآفرین بچهها با صداهای دیگران درهم آمیخت؛ پدر از ایوان رفته بود. فاطمه اما چشمهایش را بسته بود و با عطری که در مشامش جریان داشت خوش بود؛ عطر شببوها و بهار نارنج.»