«نان خون»
نویسنده: رضا وحید
ناشر: نیستان، چاپ اول 1398
192 صفحه، 35000 تومان
****
تاریخ به عنوان اصلیترین منبع آفرینشهای هنری از دیرباز شناخته شده است. حال چگونه این منبع میتواند با تمام سختیها و چندجانبه بودنش مورد استفاده قرار گیرد، جای بسی درنگ و تأمل دارد. به تازگی کتابی با عنوان «نانخون» توسط انتشارات نیستان به چاپ رساندهام که ایدهی اصلی و درونمایه خود را از حوادث روز عاشورا به ودیعه گرفته است.
تا کنون در آثار خود به مباحث تاریخی و اسلامی نگاه بیشتری داشتهام. در این اثر، پنج داستان بلند را طرحریزی کرده که به صورت ماکت و نقشهای کوچک از یک رمان بزرگ ارائه شده است. گونهای از روایت و داستانپردازی که به نوبهی خود در چنین نوشتههایی کم ظهور یافته است. خواننده به ظاهر، در هر داستان با تعداد صفحات اندکی روبهرو میشود اما با خوانش هر فصل و صفحهی آن داستان، به ژرفایی در روایت پی میبرد که آن را در رمانهایی با حجم چند صد صفحه میتوان یافت و این نوآوری به نوبهی خود تأمل پذیر است، نوآوری که میتوان آن را «رُمانَک» نامید.
«نان خون» سعی کرده است جایگاه خالی انسانهایی به ظاهر کوچک، با وظایفی خُرد را نشان بدهد. افردای که شاید به ظاهر دست به شمشیر نبردهاند اما در واقعهای بزرگ بیتأثیر نیز نبودهاند. یک کشور را تنها سیاستمداران و بزرگان آن نمیسازند بلکه تکتک افراد جامعه در سربلندی یا سرافکندگی آن نقشی اساسی ایفا میکنند و اگر این نقش بیاهمیت جلوه داده شود، باید مورد بررسی مجدد قرار گیرد.
از نگاه دیگر، تاریخ تنها آن نیست که تاریخدانها روایت میکنند، تاریخ میتواند از دریچه چشمان انسانهای معمولی نیز روایت شود که شاهد وقایع بزرگی همچون قیام اباعبدالله (علیهالسلام) بودهاند. نگاهی که میتواند نشان دهد آن واقعه چه تأثیری در زندگی و روزگارشان داشته است، همچون سنگی که در میان برکهای آرام، فرود میآید و امواج بیشماری را در اطراف خود به وجود میآورد.
در هر یک از داستانهای این مجموعه سعی کردهام به سراغ کارهای تدارکاتی و پشتیبانی این نبرد نابرابر بروم. داستانی دربارهی زن و مردی است که میان خیمه خود نان میپزند و سپاه عمر سعد خریدار نانهای آنهاست. این داستان، «نان خون» نام دارد، در قسمتی از آن میخوانیم:
لبیب خمیرها را روی مجمهی بزرگش کوباند و از جایش بلند شد. لنگلنگان هنوز از چادرش خارج نشده بود که حرف زدن را شروع کرد: «چه آوردی؟!... یا آرد میآوری یا درد. برادر بزرگترت را اینجا و کنار این چاه جهنمی گذاشتهای و برای خودت کنار عمرسعد بره به نیش میکشی.»
لبیب بیرون رفت، چشمش به دو کیسهی بزرگی افتاد که از دو طرف شتر آویزان شده بودند.
لاوان شتر را خواباند. گفت: «مدام مینالی و برای خودت کج خلقی میکنی. نمیدانم از دنیا چه طلبی داری که تا به حال نستاندهای؟ مواجب نان پختنت بهاندازه مواجب قاضی شام است. دیگر باید چه کنم برایت؟!»
داستان دیگر مجموعه «نان خون» به سراغ زخمبندی میرود که همچون جراحان امروزی مجبور میشود در سپاه عمرسعد به مداوای سربازان بپردازد. این جراح و زخمبند، زنی به نام «راحله» است. این زن، شوهر خود را سالهاست از دست داده، شوهری که در جنگهای مختلفی از صدر اسلام تا آن زمان شرکت کرده بوده است و در جنگ وظیفه شمشیر کشیدن و در نبرد بودن را بر عهده نداشته است بلکه سپاهیان مجروح را تیمار کرده و زخمهای به جا مانده از میدان نبرد را با امکانات زمان خویش درمان میکرده است. اکنون راحله به مداوای مجروحان جنگ میپردازد. دل در گرو خاندان نبوت دارد و پای در سپاه عمرسعد و این کشمکش درونی در فرزند او که جوانی برومند شده است و عصای دست مادر در روزگار پیری و کهنسالی، کشمکش بیرونی آن. راحله به فرزندش میگوید: «من و همسرم اگر در هر جنگی شرکت کردهایم تنها به زنده ماندن مجروحان آن جنگ اندیشیدهایم. اگر میخواستم بر عقیدهام عمل کنم شمشیر میکشیدم و با شما مبارزه میکردم نه همچون بزدلان مجروحهای شما را از میان بردارم. این شکم دریده، خدا آن بلایی که باید بر سرش میآمد را آورده است. من انسانم او نیز انسان است همین مقدار برای مداوا کردن او برای من کافی است. حال هم دهانت را ببند و برو بگذار کارم را انجام بدهم.»
همانطور که در جنگهای کنونی تانک و ماشینهای زرهی نقشی بسیار مهم دارند، 1400سال قبل این نقش را اسبها ایفا میکردند، در داستان «راشن» روزگار شخصی را شاهد هستیم که به تیمار اسبهای لشکر دشمن امام حسین (علیهالسلام) میپردازد. راشن در معرفی خودش میگوید: « ما را با سیاست و حکومت کاری نیست. قبیله ما در کار پرورش اسب است، اسبهای اصیل عربی. مانند اسب خودت که اسبی از تیره نجمان است و میتواند به آسانی راهی طولانی را بپیماید و نیاز چندانی به آب خوراک نیز ندارد.»
شِبلی، مردی است که برای به ازدواج در آوردن، دختری کوفی به نام حسانه پا به عرصهی کربلا میگذارد. حسانه و پدرش پاپوشهای سپاه یزیدیان را ترمیم میکنند. شبلی به دلیل خوی شرابخواری خود در میان دژخیم به سرعت پا سفت میکند و یکی از فرماندهان نگهبان میشود. پدر حسانه که پیرمردی سالخورده است نمیداند با جسارتهای شبلی چه کند. لحظات سخت نبرد میان سپاه امام (علیهالسلام) و شمر آغاز میشود. در قسمتی از این داستان، هنگامی که پدر حسانه با شبلی سخن میگوید، میخوانید:
صدایی از بیرون چادر آمد: «شِبلی بن سمیع کجاست؟ امیر، عمرسعد او را فراخوانده است.»
شِبلی گفت: «میشنوید، امیر مرا خواسته است که به دیدارش بروم. شما تا به حال او را از نزدیک دیدهاید؟»
مُطیّب گفت: «عمرسعد را میگویی، همان که به خیانت معروف است و به درخواست ابنزیاد به همراه کسان دیگری برضد حجر بن عدی، صحابه والامقام رسول اکرم، گواهی داد که به فتنهانگیزی برخاسته و کافر شده است. گواهی او دستاویزی برای معاویه شد تا حجر و یارانش را در مرج عذراء به شهادت برساند. همه او را به زشتی یاد دارند. همچون او خیانتکار و فاسدتر در زمین بسیار اندک است.»
اما در داستان پنجم و آخر این مجموعه شاهد رخدادی هستیم که با چهار داستان قبل آن کمی تفاوت دارد. مردی یهودی، کهنهآهنهای نبرد میان مسلمانها را خریداری میکند. او همچون کفتار منتظر میماند که جنگی پایان یابد و بر سر باقی مانده آن هجوم آورد و از آن خود کند. حتی عمر سعد نیز از بودن او در کنار این جنگ ناراحت است. میخوانیم:
جُنَید گفت: «او در گذشته و جوانیاش آهنگر بوده، اکنون که پیر شده است، همراه دو غلام و دختر خود کهنه آهن میخرند و میبرند و به آهنگران دیگر میفروشند.»
عمرسعد گفت: «او قَدوش سگ یهودی است! چگونه فهمیده در این محل آتش جنگ روشن شده است؟! درست مثل سگ بو کشیده است یا تو به او اطلاع دادهای؟! قرار نیست جنگی آغاز شود. آمدهایم که مذاکره کنیم و بیعت بگیریم.»
کتاب «نان خون» در تمام پنج داستان بلند خود یک حرف را سرلوحه خود کرده است: « اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» به امید آنکه نویسنده و خواننده آن با چراغ هدایت حضرت حق، وارد کشتی نجات حضرت حسین (علیهالسلام) شوند.