«مرگ ایوان ایلیچ»
اثر: لیو تالستوی
ترجمه: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
104 صفحه، 85000 تومان
*****
آقایان، ایوان ایلیچ هم مرد. داستان از همین ابتدا مرگ ایوان ایلیچ را اعلام میکند. همه ما یک ایوان ایلیچ هستیم، روی دیگری از ایوان ایلیچ و شاید ایوان ایلیچ چهره دیگری از خود ماست. ایوان ایلیچ در خانوادهای مثل همه ما به دنیا میآید، رشد میکند، درس میخواند، شغلهایی را به دست میآورد، منصب میگیرد و در همان حال به میهمانی میرود، میرقصد، دلبری میکند و عاشق میشود و بالاخره با دختری به نام پراسکوویا فیودورِونا آشنا میشود و ازدواج میکند.
ایوان ایلیچ با شروع زندگی زناشویی آسایشی نیمبند و سرخوشانه به دست میآورد و بعدها فرزندانی از آنها به وجود ميآید. در یک حادثه کوچک از یک نردبان سقوط میکند و محور داستان از همین جا شکل میگیرد. ایوان ایلیچ تمام سالهای زندگی خود را به قصد پیشرفت و ارتقاء پشت سر میگذارد. از ادارهای به ادارهای دیگر و از شهری به شهری دیگر، او برای یک زندگی سعادتمند قدم برمیدارد. با به دنیا آمدن فرزند و فرزندانش پراسکوویا فیودورِونا سرِ ناسازگاری میگذارد. ایوان ایلیچ با پیشآمدهای بعد میفهمد که زندگیاش در معرض تباهی است و تنها با مشغول کردن خود به سِمتهای اداری روزگار میگذراند. گاه زندگی زناشویی فرازهایی دارد و فرودهایی، همچون خود نویسنده که در زندگی زناشوییاش بسیار ناکام بود و همانگونه که از آثارش برمیآید معتقد است که «سعادتی در زندگی زناشویی وجود ندارد» و یا دستکم او نمیبیند. در همین گیر و دار که ایوان ایلیچ سرگرم زندگی روزانهاش است آن سقوط از نردبان اتفاق میافتد و آن کبودی چون هیولایی آهسته آهسته او را در خود میبلعد. پنداری که همه ما آدمیان با یک کبودی به دنیا میآییم چون ایوان ایلیچ، گاه در پهلویمان یا پشت دستمان و شاید پشت گردنمان اما به هر حال آن کبودی در وجود ما خفته است و جایی و در روزی دستمان را خواهد گرفت و دیگر خلاصی نخواهیم داشت.
داستان 12 فصل دارد و هر دوازده فصل پنداری که یک داستان مستقل است و در مجموع کل داستان هم استقلال خود را دارد. شروع فصل دوم در یک خط، مرور همه زندگی ایوان ایلیچ است «داستان زندگی ایوان ایلیچ بسیار ساده و عادی و نیز سخت جانگداز بود.»
داستان ایوان ایلیچ مرگ محور است. مرگ فقط دغدغه تولستوی نیست، نویسندگان، شعرا و متفکرانی پیش و بعد از او به این موضوع اندیشیدهاند:
«فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم با هفتهزارسالگان سربهسریم»
خیام
«همه مرگ را ز مادر زادهایم»
«شکاریم یکسر همه پیش مرگ»
فردوسی
«و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت»
سهراب سپهری
در فیلم "مسافران" ساختة بهرام بیضایی که خانوادة عروس قبل از رسیدن به عروسی در تصادف میمیرند مادربزرگ در تسلی دادن به عروس میگوید: «من اینجا نشسته بودم، پدر آنجا بود، تو به دنیا نیامده بودی، معنیاش اینه که تو مرده بودی.» نمیدانیم اشاره بیضایی به تولد است یا مرگ یا هر دو.
لوئی فردیناند سلین در رمان "مرگ قسطی" با قلمی تند و تیز مرگ را به سخره میگیرد. او معتقد است که ما آدمها با به دنیا آمدنمان یک مرگ را بدهکاریم و آن را به صورت اقساط پرداخت میکنیم. او با مرگ شوخی میکند، آن را دست میاندازد اما واقعیت این است که مرگ پایان همه ماجراست.
در رمان "همه میمیرند" سیمون دوبوار معتقد است که اگر مرگ نباشد شجاعت ،عشق، فداکاری و گذشت معنا ندارد و این مرگ است که به همه اینها و چیزهایی که از قلم افتاده است معنا میدهد.
مرگ در همه جای داستان ایوان ایلیچ سایه افکنده تا آنجا که حتی دو فرزند ایوان ایلیچ پیش از خود او میمیرند. همه خانواده و دوستانش تظاهر میکنند که ایوان ایلیچ تا ابد خواهد ماند اما آنها هم زندگی و فرصتطلبیهای خودشان را دارند. تمام پزشکان و دوستانش میخواهند به او یادآور شوند که همه چیز عادی است. آنها میدانند که او از بستر بیماری برنخواهد خاست. با حضورشان در کنار ایوان ایلیچ انگار پیش از آن که او برود به مشایعتش میآیند. حتم که با رفتنش منصب او به همکارانش داده خواهد شد و مگر سِمت ایوان ایلیچ خود از کجا آمده بود؟ مگر نه این که همکار دیگری رفته بود و ایوان ایلیج جای او را گرفته بود.
ایوان ایلیچ میداند که خواهد رفت ولی او با موضوع مرگ نمیتواند کنار بیاید تا جایی که میگوید «چطور ممکن است زندگی این قدر پوچ و بیمعنا و پلید باشد. حالا گیرم زندگی همین قدر نفرتآور و بیمعناست! من چرا باید بمیرم! آن هم با این همه زجر و در این فلاکت؟ این همه وحشت و سیاهی برای چه؟» یا در جایی دیگر میگوید «تا حالا روشنایی بود و یک دفعه تاریکی میآید. تا حالا این جا بودم اما میروم آنجا، ولی کجا؟ وقتی من نباشم چه چیز خواهد بود؟ من کجا خواهم بود؟ یعنی مرگ همین است؟»
چقدر جالب که همه ما در مواجهه با مرگ و تحلیل آن فیلسوف میشویم مثل ایوان ایلیچ که میگوید «آیا بهراستی باید مرد؟ ولی آخر این همه رنج برای چیست؟ دلیلی نیست! برای هیچ! مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ ای کاش زودتر تمام میشد. خوب، وقتی تمام شد بعد چه؟ بعد مرگ است و تاریکی.»
برای این که بتوان اندکی از بار تلخ و تحمل ناپذیر حضور مرگ بکاهیم خالی از لطف نیست که به جملهای از وودی آلن اشاره کنیم که میگوید «مهم نیست که مرگ چه موقع به سراغ آدم میآید، مهم این است که وقتی میآید من آنجا نباشم.»
ایوان ایلیچ برای فرار از واقعیت و دور شدن از خانواده به خدمتکارش، گراسیم پناه میبرد، او جوان است و پر شر و شور، از روستا آمده، سرشار از زندگی است، با بازوانی ستبر و این شغل برایش مهم. ایوان ایلیچ او را تنها محرم خود میداند تا آنجا که پاهای خود را بر شانههای او میگذارد تا مرگ را فراموش کند و حتی برای لحظاتی هم که شده از زندگی لذت ببرد و اوست که میتواند ایوان ایلیچ را پرستار باشد بی هیچ شائبهای. آنچه خانوادهاش به او نمیدهند، گراسیم یک جا به او تقدیم میکند. اما در نهایت ایوان ایلیچ با آن توصیف درخشان تولستوی میمیرد:
« نفس عمیقی کشید اما نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.»
چون شکسپیر که در پایان نمایش هملت در لحظه مرگ او میگوید «و دیگر خاموشی است.»
راستی ببخشید من خودم را معرفی نکردم. اسم من ایوان ایلیچ است و همسرم در این جمع خانم پراسکوویا فیودورِونا افتخار حضور دارد.