امروز فهمیدم برادرم که مهندس است، شش ماه است کار ندارد و بنده خدا رویش نشده که به من بگوید. از پدرم شنیدم. پدرم گفت: از مطالباتش، دارند بیمه برایش رد میکنند... و بعدش به فکر فرو رفت و به جلو نگاه کرد.
خیلی دردم آمد این صحنه را از پدرم دیدم: چه سالهایی که برادرم، بهترین سالهای جوانیش را در دانشگاه آزاد درس خواند و برای درسهای مهندسی، هزینه کرد تا یاد بگیرد؛ چقدر آرزو داشت؛ فقط خدا میداند پدرم از کدام تفریحات و آرامش خودش و مادرم زد که هزینههای دانشگاه آزاد اسلامی را بدهد و جلوی فرزندش شرمنده نباشد.
پدرم ادامه داد: قرار است در فلان جا کار کند. تاکسی اینترنتی یا کارگری...چه فرقی دارد وقتی دردِ بیکاری برادرم را باید ببینم و بغضم را درونِ خودم بشکنم که هیچ کسی در این کشور نه جوابگوی دلِ خونِ پدرم هست و نه غرور پایمال شدۀ برادرم. برادری که کلی آرزو و آمال داشت که مهندس بشود، حالا باید فعالیتی کند تا از گرسنگی نمیرد و دستش پیش کسی دراز نباشد.
اینطور مواقع، عادت داریم اُمیدواریها و توجیهات اَلَکی کنیم: " ... زندگی همین است ... کار عار نیست ... خیلیها، پیک موتوری/کارگری/راننده تاکسی اینترنتی کار میکنند تا خانواده اداره کنند ... " و این صحبتها. آخر اگر قرار بود طرف در دانشگاه آزاد اسلامی درس بخواند که راننده تاکسی بشود، مرض داشت برود درس بخواند؟ این درد را باید به چه کسی گفت؟ این روزهای من همهاش با فکر و نگرانی برای تنها برادرم سپری شده و خدا میداند در دلش چه خبر است.