پژوهشگرِ هر یک از دانش های بشری، پس از مدتی که به طور جدی وقت خود را در آن دانش صرف می کند، احتمالا از نخستین حقایقی که بدان پی می برد، این سخن جامعه بن داود در عهد عتیق است (البته نه دقیقا به معنایی که در آنجا مراد شده) که:
در زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
و در اینجا مقصود ما این است که هر حرفی، پیشینه و تباری دارد، اگر فعلا آن را نمی دانیم یعنی هنوز به منابع آن گذرمان نیفتاده است.
پژوهشگران حتی ریشه های انقلابی ترین نظریات علمی قرون اخیر را در آثار قدما نشانی می دهند.
در علوم انسانی نیز وضع همین است. حرفی را نمی یابیم که گوینده اش، آن را از دیگران برنگرفته و با درونی کردنش در سیاق آثار خویش، آن را بیان نکرده باشد؛ در قالبی تازه، و اگر خلاقیت و عمق اندیشه اش زیاد باشد، با افزودن معانی تازه.
*
این روزها که سخن از کتاب اللمعِ سرّاج به میان آمد، گفتم یکی دو نکته از مطالبی را که از این کتاب یادداشت کرده ام در اینجا بیاورم.
*
اینک به عنوان شاهدی برای نکته ای که در بالا آمد این شعر شبلی را که در اللمع نقل شده در نظر بگیرید:
و شُغِلتُ عن فهمِ الحدیثِ سوی
ما کانَ منکَ و حُبُّکُم شُغلی
(کتاب اللمع فی التصوف، تصحیح نیکلسون، ص 252)
بیان گیرایی ست که کسی بگوید شغلش محبت است. اینک این اشعار مولانا را دربارۀ "کار" بخوانید، که در همۀ آنها رو به معشوق خویش می گوید که کاری در این عالم ندارد، بی کار است و کارش فقط عشق است:
نیست مرا کار و دکان، هستم بی کارِ جهان
زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما
(کلیات شمس، هرمس، ص 117، غزل 210)
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست
لاف زنم لاف لاف، چونکه خریدارم اوست (همان، ص 178، غزل 367)
تا کار و بارِ عشق هوای تو دیده ام
ما را تحیّری ست که با کار کار نیست (همان، ص 195، غزل 410)
کار من این است که کاریم نیست
عاشقم از عشقِ تو عاریم نیست (همان، ص 197، غزل 416)
گفتی که: "در چه کاری؟" با تو چه کار ماند؟
کاری که بی تو گیرم، والله که زار ماند (همان، ص 298، غزل 678)
تا عاشق آن یارم بی کارم و برکارم
سرگشته و پابرجا ماننده ی پرگارم (همان، ص 554، غزل 1333)
نیَم ز کارِ تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم (همان، ص 558، غزل 1343)
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم (همان، ص 558، غزل 1344)
منم آن عاشقِ عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم (همان، ص 560، غزل 1348)
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم (همان، ص 622، غزل 1510)
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها بیکار گشتی (همان، ص 909، غزل 2243)
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری (همان، ص 990، 2441)
شواهدش بیش از این است، اینها را عجالتا از مقالۀ چاپ نشده ای استخراج کردم، که دربارۀ کلمۀ "کار" در زبان مولانا نوشته ام، و آن هم در واقع بخشی از کار مفصلی بود در خصوصِ "کلمات مولانا" که هفت کلمه از آن تحت عنوان"حیات در کلمات" چند سال پیش چاپ شد.
باری از همین شواهد می توان دریافت که این نگرش چقدر برای مولانا مهم و برانگیزاننده بوده که به شیوه های گوناگون درباره اش چنین سخن گفته است.
حتما یکی از ریشه های این نگاه او را به عالم و عشق و معشوق، باید در همان سخن شبلی، از شوریدگان برجستۀ تصوفِ آغازین (و امثال او) جست، که می گفته از هر کار و بار و حرف و حدیثی به جز عشق و معشوق خود را کنار کشیده چنانکه که گویی شغلش فقط عشق است. البته باید توجه داشت که منظور شبلی از شغل در اینجا، طبیعتا بیشتر راجع به اشتغال درونی و ذهنی است و احتمالا نه شغل به معنایی که امروزه ما می فهمیم، چنانکه مثلا خرقانی هم می گوید:
و گفت در دشت کار کردمی و گفتمی: زبانم خلق را و تنم کار را و دلم حق را. (نوشته بر دریا، ص 307)
اما به نظر می رسد مولانا این نگاه را قدری توسعه داده است.
و حال اگر باز در مصراع نخست بیت منقول از شبلی دقت کنیم، می بینیم که این بیت سعدی هم به نوعی ترجمۀ آن است:
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
القصه، اصل سخن این نیست، که مآخذ اصلی علوم، هر کلمه و جمله شان گاه از کتابی بیشتر ارزش دارد، مثل بذر گیاهان کمیاب، که گاه از یک باغ ارزشمندترند، که باغها از آنها به بار می آیند.
و البته مآخذِ مآخذِ مآخذ، هیچگاه به چنگ نمی آیند، در ابرهای اسطوره پنهان اند، پژوهشگر علوم انسانی، دستش فقط به نخستین منابع کتابت شده می رسد، اما باید دانست که آنها هم خود حتما مآخذی داشته اند. هیچ حرفی به معنای کامل و مطلق، شایستۀ وصفِ "نخستین" نیست.