حسن كامشاد؛ نویسنده‌­ای پیوسته در نوشتن

احمد راسخی لتگرودی،   4040304008

نامش در ایتدا حسن میرمحمد صادقی بود. بعد در اتفاقی، به قول خود تغییر هویت داد و شد حسن کامشاد. کسی که هیچ‌گاه از نوشتن دست برنداشت و همیشه برای تسکین دل خویش می‌نوشت؛ حتي در پيرسالي؛ در هشتاد و چند سالگي نيز به گفته خود، خود را نويساند

حسن كامشاد؛ نویسنده‌­ای پیوسته در نوشتن

نامش در ایتدا حسن میرمحمد صادقی بود. بعد در اتفاقی، به قول خود تغییر هویت داد و شد حسن کامشاد. کسی که هیچ‌گاه از نوشتن دست برنداشت و همیشه برای تسکین دل خویش می‌نوشت؛ حتي در پيرسالي؛ در هشتاد و چند سالگي نيز به گفته خود، خود را نويساند و آماده به يراق با سرمايه قلم خاطره‌هاي رسته از فراموشي كه ساليان سال در كنه ذهن او خفته بود، با عنوان «حديث نفس» به رشته تحرير كشاند. 

در بحبوحه به تخت نشستن رضاخان در خانواده‌اي بازاري در 4 تير ماه 1304 در اصفهان ديده به جهان گشود. پس از طي  تحصيلات دوره ابتدايي در مهر ماه 1318 پدرش خواست شغل بازار را برايش اختيار كند و مثلا تاجر پوست و روده شود؛ «گريان و نالان رفتم سراغ دايي‌جان. دايي‌جان من در ميان هفت خواهر به دنيا آمده بود و خاطرش بسيار عزيز بود. نخستين فرد خانواده بود كه به اخذ ليسانس ــ در رشته باستان‌شناسي از دانشسراي عالي ــ نايل شده بود. پس از خدمت نظام، صاحب امتياز روزنامه‌اي شد و خود سردبيريش را هم به عهده داشت.... از دست پدر شكايت پيش دايي بردم. دايي‌جان پس از شنيدن داستان بي‌درنگ گفت: «نه، تو بايد درست را ادامه دهي. من با پدرت صحبت مي‌كنم.» به توصيه دايي‌جان به هنرستان صنعتي اصفهان رفت و در رشته نجاري ثبت نام نمود. هنرستان بيشتر با نظم و انضباط آلماني اداره مي‌شد و چندان با ذوق او سنخيتي نداشت. ضمن آن‌كه؛» از بد حادثه من استعداد درودگري و هيچ‌گونه كار فني نداشتم، دست‌هاي چلفتي‌ام پيوسته از اره و رنده و چكش و سوهان زخمي بود.»  

از همين‌رو دست تقدير او را پنهاني راهي دبيرستان صارميه اصفهان كرد و شوق گرفتن ديپلم ادبي در او شعله‌ور شد. خوي كتاب‌خواني از جمله نوآموزي‌هاي اين دوران بود. همچون بزرگاني چون شاهرخ مسكوب و مصطفي رحيمي، دو تن از همكلاسي‌هاي او، انشاء‌نويس برجسته كلاس مدرسه شد؛ «ما سه تن انشاء‌نويسان «برجسته» كلاس بوديم و پس از قرائت انشاي هر يك، عده‌اي معين از شاگردان براي افاضات يكي از ما دست مي‌زدند و آقاي معلم نيز معمولا به به و چه چه مي‌گفت. اما در حالي كه انشاي آن دو اصيل و با فكر بود، نوشته من اقتباس ــ «سرقت ادبي» ــ بود. همه را از رمان‌هاي ح.م. حميد و ترجمه‌هاي آبكي لامارتين و شاتوبريان و ديگر عاشق‌پيشگان عاريه مي‌گرفتم، كه آن روزها در ميان جوانان بسيار خريدار داشت. روزي، همان اوايل سال، پس از كلاس انشاء، هنگام زنگ تفريح در حياط مدرسه، كسي از پشت به شانه‌ام زد. برگشتم، شاهرخ بود. بي‌مقدمه و بي‌رودربايستي گفت «اين مهملات چيست روي كاغذ مي‌آوري و نشخوارهاي قلابي و بي‌ارزش رومانتيك‌هاي فرانسوي را به خورد معلم بي‌خبر و شاگردان كلاس مي‌دهي. چرا به جاي اين‌ها كتاب حسابي نمي‌خواني؟»

من كه نمي‌خواستم خودم را از تك و تا بيندازم، گفتم: «مثلا؟» گفت: «بهت مي‌گم... اول به من بگو پول نقد چه قدر داري؟»

با تعجب ولي صادقانه گفتم: «پنج ريال». گفت: «همين؟» 

«يك تومان هم در خانه دارم.»

گفت: «فردا همه را همراهت بيار.»

و رفت سراغ يكي از بچه‌هاي كلاس كه پدرش مردي فاضل، مشهور و صاحب امتياز و سردبير مجله معروفي در اصفهان بود. حرف‌هاي آنها را نشنيدم، ولي فردا با 15 ريال وجه نقد آمدم. شاهرخ آن را گرفت و به پسرك داد و كتابي با خود آورد: تاريخ بيهقي، و به من گفت: «تو پنج ريال ديگر بابت اين كتاب به اين آقا بدهكاري. هر وقت پول پيدا كردي به او بده.»

... عصر رفتيم منزل شاهرخ.... و نشستيم به خواندن تاريخ بيهقي... و سياست‌نامه، شاهنامه، خمسه نظامي و امثالهم از كتابخانه ابوي....»  و اين چنين بود كه كامشاد رسما وارد دنياي وسيع ادبيات شد و اين ماجرا در شكوفايي استعداد نويسندگي او نقش موثري ايفا نمود. 

در سال 1324 در واپسين روزهاي جنگ جهاني دوم براي شروع زندگي دانشجويي در تهران ماوا گزيد و تحصيل در رشته حقوق را اختيار كرد. در تير ماه 1325 از سر اشتياق در نخستين كنگره نويسندگان ايران شركت نمود. دوران دانشجويي وي بيشتر به شركت در كلوب حزب توده و پاي سخنراني‌هاي سياسي بزرگان حزب مي‌گذشت؛ كاري كه به گفته خودش از ساده‌دلي و تهي‌ذهني جواني مايه مي‌گرفت؛ «سال‌هاي دانشكده حقوق بيشتر به لاسيدن با حزب توده گذشت. ساده‌دل و تهي‌ذهن بوديم و گزافه‌گويي‌هاي حزب هوش از سرمان ربوده بود. صبح‌ها يك روزنامه مردم مي‌خريديم، آن را سه تا مي‌كرديم، و طوري در جيب مي‌نهاديم كه عنوانش به چشم آيد.»  

نطفه پيوند كامشاد با شركت نفت در سال 1327 در آبادان منعقد شد. پس از اخذ دانشنامه ليسانس در همان سال به استخدام شركت نفت آبادان درآمد و مسئوليت اداره مسكن ناحيه نوساخته بهار و خانه‌هاي كارگري آنجا را به‌عهده گرفت، با ده كارمند زير دست كه به گفته او «دو برادر بختياري، آقا پلو و آقا رمول، گل سر سبد آنها بودند. اين دو با ملكه ثريا خويشي نزديك داشتند و شايد به همين سبب استخدام شده بودند، چون خيلي به درد كارمندي نمي‌خوردند! آقا پلو، كه قيافه و هيكلش عجيب شبيه ناپلئون بود، و به همين سبب پلو ناميده مي‌شد، از سر و رويش خان زادگي مي‌باريد. دو برادر هنوز تفريحات و سرگرمي‌هاي پيشين را رها نكرده بودند، از جمله، آخر هر هفته به شكار آهو مي‌رفتند.»  

شغل دوم او در نفت در اداره روابط صنعتي آبادان تحت سرپرستي «مستر لو پيج» رقم خورد كه وظيفه اصلي آن تماس با اداره كار و نمايندگان كارگران و رفع و رجوع اختلافات كارگر و كارفرما بود. اقامت در آبادان بيشتر از يك‌سال و چند ماهي طول كشيد كه به شركت نفت اهواز و سپس به اداره آموزش مسجد سليمان انتقال يافت و براي نخستين‌بار در نقش «آقا معلم» ظاهر شد. كار او در اين دوران تدريس زبان انگليسي به كارآموزان ايراني و تدريس زبان فارسي به پرستاران تازه استخدام انگليسي بود. 

كار قلمي كامشاد در زمينه كتاب در همين دوران و با ترجمه كتاب «تام پين» آغاز مي‌شود. ترجمه‌اي كه به گفته خود او با جان كندن و سراسر غلط و بدون ويرايش همراه بود، آن هم در زير چادر كه به علت فقدان خانه، شركت نفت در اختيار برخي كاركنان قرار داده بود؛ «ترجمه، كار آساني نبود. هر جمله كتاب چندبار مراجعه به فرهنگ انگليسي ـ فارسي حييم لازم داشت، معناي بسياري از اصطلاحات را نمي‌فهميدم. زير چادر در تپه‌هاي مسجد سليمان ساعتها مي‌نشستم و با كتاب ور مي‌رفتم. سرانجام به هر جان كندني بود ترجمه را به پايان رساندم. عنوان كتاب را گذاشتم «همشهري توم پين» (كه از همان سرآغاز بي‌سوادي مترجم را مي‌نماياند. زيرا كه «تام» را «توم» خواندم.) اما خوشبختانه زيركي به خرج دادم و نام مترجم را ناكامل نوشتم: ك. شاد. اين شاهكار سراسر غلط غلوط، مدت‌ها در گوشه‌اي افتاده بود. سال بعد در اهواز رفيقي حزبي كه پدرش در تهران در كار نشر بود، براي ديدن رئيس تشكيلات خوزستان، به خانه ما آمد. حكايت ترجمه مرا شنيد، به اصرار نوشته را با خود به تهران برد و ديگر از او خبري نشد. چندي بعد روزي در يگانه كتابفروشي اهواز در خيابان پهلوي كتاب‌هاي تازه چاپ را ديد مي‌زدم. ناگهان چشمم به عنواني آشنا افتاد، خود خودش بود: «همشهري توم پين، نوشته ‌هاوارد فاست، ترجمه ك. شاد». يك نسخه خريدم. ترجمه، بدون هيچ‌گونه ويرايش، بي‌كم و كاست، به چاپ رسيده بود. ... رفيق واسطه را چند سال بعد در تهران ديدم. گفت از بابت چاپ كتاب پانصد تومان از ناشر حق‌الزحمه گرفته است. دستمزد من هزينه عروسي او و نامزدش شده بود»!  

از فعاليت حسن كامشاد در اداره آموزش مسجد سليمان طولي نكشيد كه در هنگامه بازار داغ سياست براي فعاليت‌هاي سياسي در قالب حزب توده، ناچار به انتقال مجدد به شركت نفت اهواز شد و برابر سمت انبارداري در بيرون خزعليه ايفاي وظيفه نمود؛ «انبار درندشت دخمه مانندي بود بيرون خزعليه كه اقسام اسباب و اثاث اداري و خانگي ــ ميز، صندلي، كمد، تخت خواب، تشك، پتو، ملافه، كارد، چنگال، قاشق، كاسه، بشقاب، ليوان، وسايل آشپزخانه و غيره ــ در آن تلمبار شده است. ده پانزده كارگر عرب گردن كلفت كه در واقع حكم باربر دارند، اين تجهيزات را بردار و بگذار مي‌كنند و به خانه‌ها و ادارات مي‌رسانند. متصدي انبار در دهانه دخمه پشت ميزي مي‌نشيند، حساب اين نقل و انتقالات را نگه مي‌دارد!»  

اما كامشاد وراي اين مسئوليت اداري، چنانكه گفته شد اهداف سياسي و حزبي خود را دنبال مي‌كرد كه از افكار چپ گرايانه وي مايه مي‌گرفت؛ او به اهواز آمده بود تا دستور روساي حزبي خود را اجرا كند، كارگران را دور هم گرد آورد تا سرود «انترناسيونال» با آنها بخواند و «خدمات داهيانه استالين را به آزادي پرولتارياي جهان بستايد». كاري كه بعدها به بي‌ارزشي مطلق آن كه در راه تحقق باورهاي خود انجام داده بود تاسف مي‌خورد.  

يكي از كارهاي تشكيلاتي وي در اهواز، رساندن مكاتبات و روزنامه‌هاي مخفي حزب به آبادان و مناطق نفت خيز بود؛ «بسته‌ها از تهران به خانه ما مي‌آمد، صندلي چرمي عقب شورلت را بلند مي‌كرديم، در گودي زير فنرها روزنامه و نشريات و مكاتبات را مي‌چيديم و صندلي را باز جاي خود مي‌گذاشتيم».  كاري كه يك‌بار مي‌رفت تا خطرآفرين شود اما مأمور گمرك‌چي از آنجا كه خود گويا از اين كار بدش نمي‌آمد، دستش را محكم فشرد و گفت «رفيق! موفق باشي!»   

در همين ايام بود كه براي اولين بار به منظور شركت در كنفرانس صلح جهاني وين به اروپا سفر كرد كه به نمايندگي خلق خوزستان انجام گرفت. كنفرانسي كه وي از آن به‌عنوان يكي از موفق‌ترين و پرسروصداترين تلاش‌هاي تبليغاتي جنگ سرد شوروي در لفاف شوراي صلح جهاني ياد مي‌كند.

كامشاد پس از ملي شدن نفت، در پی وقایع ۲۸ مرداد به شركت نفت تهران انتقال يافت و از اينجا سرنوشت اداري او وارد مرحله جديدي شد. او در خاطرات خود ورود به اين مرحله جديد را چنين به نگارش درآورده است:

«روزي در اوايل ارديبهشت 1333 ابراهيم گلستان نزديك‌هاي ظهر به اداره آمد. رفت پشت ميزش نشست، اندكي قلم زد، ناگهان سربرداشت و خونسرد با لحني طبق معمول پرريشخند، گفت: حسن كامشاد، اگر در گيرودار اين روزها، ... روزهايي كه هر آن ممكن است مأموران فرمانداري نظامي به اداره بيايند و شما را بازداشت كنند، ... كسي بيايد و بگويد آقاي كامشاد مايل‌ايد برويد در دانشگاه كمبريج انگلستان زبان و ادبيات فارسي تدريس كنيد، چي جوابش مي‌دهيد؟»

فقط گفتم: «ابراهيم خواهش مي‌كنم بگذار به كارم برسم، حوصله ندارم»، سكوت كرد و هر يك به كار خود پرداختيم. ساعتي بعد گلستان دوباره سربرداشت و گفت: «آقاي كامشاد من ساعت يك بعداز‌ظهر پرسشي از شما كردم. پرسيدم: اگر در گيرودار...» و دوباره تمام آن خزعبلات را از نو گفت و نيز سوال آخر را. نگاهي التماس‌آميز به او انداختم، گفتم «ابراهيم، خواهش... اذيت نكن». باز خاموش نشست. اين صحنه تا عصر چندين بار تكرار شد. بار آخر ديگر تاب نياوردم، با عصبانيت گفتم «با كمال ميل مي‌پذيرم، دستش را هم مي‌بوسم، همه عمر سپاسگزارش مي‌مانم... راحت شدي؟» خيلي خونسرد گفت «خب، اين را اول مي‌گفتي». گوشي تلفن را برداشت، شماره‌اي گرفت و گفت «پرفسور ليوي» و لحظه‌اي بعد و عليكي به انگليسي و افزود: «با دوستم صحبت كردم، خوشحال مي‌شود شما را ببيند.» و پس از مكثي كوتاه «بسيار خوب، بسيار خوب» و گوشي را گذاشت. رو به من كرد و خيلي جدي، درحالي كه به ساعت مچي‌اش مي‌نگريست، گفت: «آقاي كامشاد، ساعت شش تشريف ببريد هتل دربند، پرفسور ليوي استاد فارسي دانشگاه كمبريج منتظر شماست!» ... همه را شوخي لوس بي‌مزه‌اي قلمداد كردم».  

و اين چنين بود كه آن شوخي لوس و بي‌مزه، غافلگيرانه جدي شد و پاي حسن كامشاد به مدت 5 سال به دانشگاه كمبريج افتاد. كمبريجي كه به قول او بعد از اصفهان به هيچ كجا به اندازه اين شهر كوچك دلبسته نشد.  دوست و مونس او در كمبريج، توفيق صايغ، شاعر و نويسنده‌اي فلسطيني بود كه با اشغال فلسطين خانواده او به بيروت گريخته بود. شاعري كه به علت نازك‌دلي و طبع ظريفش، در عمرش هيچگاه كبريت روشن نكرد. توفيق صايغ «نزديك دانشكده در خانه پيرزني انگليسي اتاقي گرفته بود. پيرزن اتاق ديگري هم داشت و من در آنجا اقامت گزيدم. صاحب خانه يك پسر، يك گربه و يك سگ داشت. هرقدر سگ و گربه را نوازش مي‌كرد پسر را مي‌آزرد. البته پسر هم تحفه‌اي نبود، بي‌كار و بي‌عار بود، درسي نخوانده بود و شب‌ها دير وقت، مست و خراب، به خانه مي‌آمد. سرانجام هم حوصله مادر سررفت، پسر را از خانه بيرون انداخت و تمام ثروت خود را در وصيت نامه‌اش به آن سگ و گربه واگذاشت!  

همزمان با تدريس در دانشگاه، به تشويق پرفسور روبن ليوي، استاد فارسي دانشگاه كمبريج، تحصيل در مقطع دكتري در رشته ادبيات را پي گرفت. رساله دکترای او درباره پايه‌گذاران نثر جديد فارسى بود. پس از بازگشت به ايران در سال 1338 در اداره روابط عمومي كنسرسيوم نفت، تصدي قسمت نگارش را به‌عهده گرفت. وظايف عمده اين قسمت نگارش، تنظيم و انتشار هفته نامه خبري شركت‌هاي عامل نفت به زبان انگليسي، تهيه برنامه‌هاي نفتي هفتگي براي راديو ايران، نگارش كتاب‌هاي آموزنده درباره صنعت نفت، نظارت بر انتشارات و فيلم‌نامه‌ها، تماس با دانشگاه‌ها و مجامع فرهنگي، برگزار كردن سخنراني و تهيه برنامه‌هاي تبليغاتي بود.  

كامشاد در زندگينامه خود‌نوشت از خاطرات آن روزها و رييس تندخوي انگليسي‌اش چنين نقل مي‌كند: «كاركردن با جك كولارد(Jack Collard)  (رئيس روابط عمومي كنسرسيوم) كار آساني نبود. يكي از وظايف عمده اداره روابط عمومي كنسرسيوم، هماهنگ كردن فعاليت‌هايش با اداره روابط عمومي شركت ملي نفت بود. مديريت شركت ملي نفت در آن زمان تغيير كرده بود. عبدالله انتظام رئيس هيأت مديره و مدير عامل شده بود و امير‌عباس هويدا در مقام معاون او امور اداري را سرپرستي مي‌كرد. در جلسات مشترك ما با شركت ملي نفت، از طرف آنها معمولاً خود هويدا، منصور محسنين، رئيس روابط عمومي، و ابوالقاسم حالت مي‌آمدند و از طرف كنسرسيوم كولارد و فتح‌الله سعادت (كه بعدها معاون وزارت اطلاعات و جهانگردي شد) و من. اين ديدارها پيوسته صحنه نبرد هويدا و كولارد بود. گاهي كه هويدا كارد به استخوانش مي‌رسيد، رو به ما مي‌كرد و به فارسي مي‌گفت: «اين مرتيكه ديوانه است!» و كولارد بلافاصله از من مي‌پرسيد: «What does his excellency say?» (چه مي‌فرمايد، جناب؟) ناچار دروغي سر‌هم مي‌كردم و هويدا از روي شيطنت قاه قاه مي‌خنديد و كار را خراب‌تر مي‌كرد.»  

حسن كامشاد در نوبتي ديگر طي دعوتنامه‌اي از دانشگاه كاليفرنيا (لس آنجلس) به‌عنوان استاد ميهمان رهسپار آمريكا شد و به مدت يك سال به تدريس زبان و ادبيات فارسي پرداخت. در بازگشت به ايران كار در اداره روابط عمومي كنسرسيوم را پي گرفت، ولي پس از مدتي به پيشنهاد دكتر منصور فروزان، رئيس امور بين‌المللي به شركت ملي نفت انتقال يافت و ضمن تصدي نمايندگي ايران در كميسيون اقتصادي اوپك، در امور مربوط به اوپك مشغول به فعاليت شد. يكي از مشغله‌هاي وي در اين دوران تدريس در دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران بود كه به دعوت دكتر سيد حسين نصر رئيس دانشكده، انجام گرفت.

كامشاد در 29 بهمن 1354 به سمت نمايندگي شركت ملي نفتكش ايران در انگلستان انتصاب يافت و در پنج سال بعد از انقلاب همچنان در سمت خود در شرکت کشتیرانی ایران و انگلیس فعاليت داشت تا اين كه در سن 57 سالگي زودتر از موعد و بدون آمادگي قبلي بازنشسته شد. وي از مترجمان نامداري است كه كتاب‌هاي متعددي را در موضوعاتي چون: فلسفه، تاريخ و رمان به فارسي برگردانده است. وي بیشتر شهرت خود را در حوزه نويسندگي مدیون دوره بازنشستگی مي‌داند. زندگی دوره بازنشستگی او چندان پربار است که وقتی فهرست آثار او را مرور مي‌كنيم بی‌اختیار می‌گوییم ای خوشا بازنشستگی!

از اين نويسنده پركار علاوه بر آثار فراوان ترجمه و چند كتاب به زبان انگليسي، تألیفاتي نيز به چاپ رسيده است كه «پايه گذاران نثر جديد فارسي» از آن جمله است.

 

yektanetتریبون

آخرین عناوین