غروب پنجشنبه ۴شهریور ١۴٠٠، با پیامک کوتاه یکی از استادان ادبیات، از درگذشت زنده یاد محمد میکائیل اقدم باخبر شدم. عکسی نیز از او ، پیوست خبر درگذشتش بود. پس از این همه سال های دراز بی خبری از او ، امروز تصویرش مرا با غم به سال های دور و پرخاطرهٔ روزگار دانشجویی ام در دانشگاه تهران برد. دقیقا به ٣٠ سال پیش! محمد میکائیل اقدم، در دوران دانشجویی ام خدمتگزار گروه زبان وادبیات فارسی دانشکدهٔ ادبیات وعلوم انسانی دانشگاه تهران بود. تا امروز هم نمی دانستم نام فامیلی اش «اقدم» و نام او نیز «محمد میکائیل» بوده است. امروز بادیدن آگهی درگذشتش متوجه این نکته شدم. فکر می کنم بیشتر دانشجویان هم روزگار من و استادان گروه نیز تا امروز از این موضوع بی خبر بوده اند. . او در همه حال ودر نزد همگان، از دانشجویان گرفته تا استادان و مسئولان و مدیران و رؤسای گروه و دانشکده و دانشگاه، «میکائیل» بود. میکائیل، زادهٔ روستای قراقشلاق مهاباد در آذربایجان غربی بود. در خردسالی پدر ومادر را از دست داده و سرپرستی و تربیت اش را ارباب وکدخدای روستا به عهده گرفته بود. در عنفوان جوانی، شایدشانزده یا هفده سالگی، به تهران مهاجرت کرد و شاگرد قهوه خانه داری در حوالی خیابان ناصرخسرو شد و زندگانی خود را بدین طریق در آنجاها و در پامنار گذراند. . چندی بعد با تکیه بر همت و زانوی خود، صاحب کسب وکاری مستقل و خانواده و فرزندشد و خواندن و نوشتن آموخت. . در ١٣۴٨ به استخدام دانشگاه تهران در آمد و در ١٣٨۴ نیز بازنشسته شد . نام میکائیل همیشه سر زبان ها بود. آن قدر که در کلاس ها و راهرو و دفتر گروه ادبیات فارسی، ما «میکائیل، میکائیل » می شنیدم، نام هیچ استاد یا نویسنده یا شاعری از مشاهیر آن قدر برده نمی شد. میکائیل مورد رجوع بسیار ارباب حاجت بود. استادان، بیشتر کارهای خود را از او می خواستند. محل اعتمادشان هم بود . تکثیر جزوه های درسی و ورقه های امتحانی و گاه برگرداندن تکالیف به دانشجویان یا امانت دادن کتاب به آنها معمولا از «طریق میکائیل» انجام می شد. دانشجویان هم کم وبیش سعی می کردند در مواضع حساس ، و البته پیش از برداشتن هر قدمی، اول از «طریق میکائیل» استمزاجی کنند و به ذائقهٔ مداراگر یا احیانا بدخلقی و بد قلقی استادان پی ببرند. میکائیل از هر طرف ( استادان یا دانشجویان) که مورد خطاب و رجوع ومشورت قرار می گرفت، درستکارانه رفتار می کرد. می کوشید محل اطمینان باشد. بارها در خصوص مسئله ای با او مشورت کردیم و خواستیم که حال و هوای «استاد و کلاس درس یا امتحان» را به اطلاع ما برساند. صمیمانه این کار را کرد وهرگز هم راز ما برملا نشد. رازداری میکائیل البته فراتر از این مسائل بود. او محرم اسرار نیز بود. درروزگار دانشجویی ما، محیط دانشکده ودانشگاه تقریبا معطر به عالم «خواهر وبرادری» بود. دانشجویان دختر و پسر هم نمی توانستند «سرخود و بی اجازه» ، شیفته هم شوند و احساس خود را بیان کنند. اگر در دانشکده و دانشگاه، از قضامحبت دختری در دل پسری می افتاد راه متعارف ابرازش بود که آن پسر از همکلاسی های مرد متأهل، «دهان قرصی» را بیابد و ماجرا را بااو درمیان گذارد. آن مرد متأهل دهان قرص هم باید می کوشید تا یک همکلاسی خانم متأهل «دهان قرص» پیدا کند. این دو همکلاسی «دهان قرص» موضوع را بررسی و به اصطلاح «سبک سنگین» می کردند تا بلکه بتوانند به بهترین صورت ممکن آن دو پرستوی عاشقِ ناشناس باهم را، به هم برسانند. مدت ها هم آن دو، گرفتار خبر بردن و خبر آوردن میان این دو نفر بودند. آخرین اخبار و تصمیم ها هم از طریق آنان رد وبدل می شد. خود دختر و پسر بسیار بندرت پیش می آمد در محیط دانشکده باهم گفت وگو کنند . راز داری میکائیل و دهان قرصی اش، خوشبختانه یکی از آن واسطه ها را در این امر خیر کم می کرد. درواقع حضور میکائیل به نوعی راهی میانبر و کوتاهتر بود. میکائیل خیلی هم موفق عمل می کرد. خانواده هایی خوشبخت نیز به سعی صمیمانهٔ او پا گرفت. وظیفه ای که بارها شنیده ایم قراراست در دانشگاه برعهدهٔ نهادی گذاشته شود میکائیل بی سروصدا و بی تبلیغ بانهایت وجدان و درستی انجام می داد. او به معنی واقعی طریقهٔ مماشات و رفتار با اهل علم، چه استاد و چه دانشجو، را خوب می دانست. با هر دو گروه نیز ( استاد و دانشجو) گرم و بسیار صمیمی بود . از میان استادان گروه، زنده یادان دکتر مظاهر مصفا و دکتر قیصر امین پور با او گرمی و ملاطفتی کاملا چشمگیر داشتند. بارها دیده بودم در آبدارخانه به سراغش می رفتند و کنارش می نشستند و سرصحبت با او باز می کردند. دکتر مصفا هروقت می خواست از طبقهٔ زحمتکش و درستکار و بی ادعای جامعه و از همکاران صادق دانشگاهی خود حرف به میان آورد «میکائیل» را مثال می زد. بانهایت دلسوزی می گفت من نمی دانم چگونه می توان از «میکائیل» متوقع بود. میکائیل نیز البته خوب متوجه محبت این استادان بود . در مواجهه با دانشجویان هم بسیار بردبار و پرحوصله بود. بندرت نیز می شد چهرهٔ بی لبخند او را دید. معمولا آرام بود. تنها یک بار او را برافروخته دیدم که براثر خویشتنداری و فروخوردن غم و عصبانیت، تمام صورت و گردنش گُرگرفته بود. گویی از کنار کورهٔ پرآتشی همین چند لحظهٔ پیش برخاسته بود. از تمام سر و رویش در آن هوای سرد زمستانی عرق می بارید. مورد قضاوت نامنصفانه و عتاب غرض آلود و رفتار بی ادبانهٔ یکی از استادان گروه واقع شده بود. در ماجرایی که واقعا تقصیری متوجه او نبود. دانشجویی از میکائیل خواسته بود جزوه ای در اختیارش بگذارد . به دروغ هم ادعا کرده بود استاد کلاس از موضوع مطلع وخود او هم مرا سراغ شما فرستاده است. او هم به حرف دانشجو اعتماد کرده و جزوه را داده بود. استاد هم میکائیل را مجرم می دانست واز تندی و فحاشی هیچ کم نگاشت. میکائیل دربرابر آن همه بی احترامی، فقط بانهایت ادب و شرمندگی، ماجرا را توضیح می داد و سعی داشت نگذارد آن استاد بیشتر عصبانی شود. بعدها که از میکائیل پرسیدم چرا آن روز، آن قدر کوتاه آمدی؟ گفت: دلم به حال این استاد همیشه می سوزد. تنها وبی کس است…
آن ادب و خویشتنداری میکائیل، درسی بود که هرگز ازیادم نرفت. در برابر خشم و عصبانیت دیگرانی که آدمی از کم وکیف زندگی و از محرومیت ها و ناملایمات آنان خوب آگاه است ، اگر انسان بتواند خویشتنداری پیشه کند و غمی برغم های آنان نیفزاید انسانی ترین رفتاراجتماعی را از خود نشان داده است.
خبر مرگ «میکائیلِ» گروه زبان وادبیات فارسی دانشگاه تهران آن هم در ٨٢ سالگی ، بسیاری را از صمیم دل غمزده وداغدار کرد. هرکس بی گمان خاطراتی شیرین از بردباری ها و گره گشایی ها او در ذهن خود دارد. روزهایی را به یاد خواهد آورد که میکائیل با آن قدم های کوتاه، درپی انجام دادن خواستهٔ استادان از پله های دانشکده بالا وپائین می رفت. همچنین راهروی گروه ادبیات را در پیش چشم خواهد آورد : صدای پای کسی با کفشی خوابیده پاشنه و سینی چای به دست و صدای پرطنین و محکم فارسی سخن گفتنی آمیخته به لهجه کردی که طی روز شاید بارها به گوش می رسید.