کتاب‌ِخواب‌کن!

احمد راسخی لنگرودی،   4030110028

به یاد ندارم زنده‌یاد پدر روزی را بدون کتاب سر کند. ضلع شمالی یکی از اتاق‌های خانه قدیمی کتابخانه‌ای داشت که در گنجه‌ای قرار گرفته بود. این گنجه زیاد بزرگ نبود؛ در طول دو متر و در عرض کمتر از یک متر، و هفت هشت قفسه پر از کتاب. با دری یک لنگه و بسیار سنگین که چوبی بود و زور می‌خواست باز و بستن‌اش.

کتاب‌ِخواب‌کن!

   به یاد ندارم زنده‌یاد پدر روزی را بدون کتاب سر کند. ضلع شمالی یکی از اتاق‌های خانه قدیمی کتابخانه‌ای داشت که در گنجه‌ای قرار گرفته بود. این گنجه زیاد بزرگ نبود؛ در طول دو متر و در عرض کمتر از یک متر، و هفت هشت قفسه پر از کتاب. با دری یک لنگه و بسیار سنگین که چوبی بود و زور می‌خواست باز و بستن‌اش. هرگاه کتابی می‌خواست درِ گنجه را به سختی باز می-کرد کتابی برمی‌داشت و درش را محکم می‌بست، پشت میز تحریرش که در طبقه پایین خانه قرار داشت می‌نشست و زیر نور چراغ مطالعه یک روند می‌خواند و از جاهایی از آن یادداشت برمی-داشت. خیلی مواقع کتاب از دستش نمی‌افتاد. چندان که با کتاب می‌خوابید و با کتاب بیدار می‌شد. خلاصه اینکه زندگی‌اش با کتاب پیوند خورده بود.

   پیشه‌اش دبیری بود. از دبیرستان که بازمی‌گشت پس از صرف ناهار به قول خود مراسم چرت عصرگاهی برپا می‌داشت. خودش می‌گفت چرت عُلمایی! چرت‌زدن‌های عصرگاهی او دیدنی بود. محال بود بدون کتاب مراسم چرت‌زنی را برگزار کند. آخه نه اینکه نام این چرت علمایی بود؟! پس باید رنگ و بوی علما را هم می‌داشت. اگر کتاب نمی‌خواند امکان خوابیدن از او گرفته می‌شد. خواب از سرش می‌پرید. در همین رابطه، اصطلاحی هم داشت که به مناسبت آن را بر زبان می-آورد: «کتاب‌خواب‌کن»! به وقت خواب انگار اعتقادی به این گفته فرانتس کافکا نداشت که «باید تنها کتاب‌هایی را بخوانیم که ما را گاز می‌گیرند و نیشمان می‌زنند.»  

   برای اجرای مراسم چرت‌زنی در گوشه‌ای از اتاق به پهلو دراز می‌کشید، و دست خود را با یک زاویه حاده در ناحیه گوش قرار می‌داد، لای کتاب، یعنی همان «کتاب‌خواب‌کن» را باز می‌کرد و همین‌طور سطرهایی از آن را می‌خواند تا خوابش ببرد. هدف از این کتابخوانی خوابیدن بود و در کمترین زمان ممکن به این هدف خودخواسته می‌رسید. هنوز یکی دو صفحه خوانده نخوانده، دست و سرش می‌افتاد و در خوابی عمیق فرومی‌رفت؛ در حالی که کتاب همینطور کنارش باز بود. آنچنان می‌خوابید که گویی مدت‌ها کمبود خواب داشته است. مصداق آن بیت معروف که از قضا در اینجور مواقع ورد زبانش بود:

        خواب اصحاب کهف چرت من است                 آب دریای نیل قورت من است

   کتابخوانی به وقت خواب برای پدر حکم لالایی را داشت! طنز قصه اینکه، پس از یکی دو ساعت بیدار که می‌شد دوباره همان دست را با یک زاویه حاده در ناحیه گوش قرار می‌داد، همان یکی دو صفحه کتاب‌، حالا بگو «کتاب‌بیدارکن» را می‌خواند، آنگاه بلند شده می‌رفت دنبال کارش. در واقع باید گفت یک کتاب در زمان‌های مختلف دو نقش را برای او بازی می‌کرد؛ در نقش اول می‌خواباند و در نقش دوم بیدارباش می‌داد!

   در مهمانی هم که بود این شیوه همیشگی‌اش ترک نمی‌شد. از میزبان یک کتاب‌ درخواست می-کرد. امان از روزی که در خانه میزبان، کتابی، یعنی همان «کتاب‌خواب‌کن» پیدا نمی‌شد. طبیعی بود که مراسم چرت‌زنی در آن روز استثنائا انجام نمی‌گرفت و این برای او که عادت به چرت عصرگاهی داشت کم اتفاقی نبود! طاق‌باز دراز می‌کشید و با چشمانی نزار و التماس‌گونه طول و عرض سقف را سانت می‌کرد تا خوابش ببرد، اما مگر خوابش می‌برد! همینطور در جایش دست و پا می‌زد تا وقت چرت‌زدنش بگذرد. آنگاه دست از پا درازتر برمی‌خاست و می‌رفت سراغ کارش!

   فراموش نمی‌کنم در یکی از این مهمانی‌ها به وقتِ چرتِ عصرگاهی از میزبان درخواست یک کتاب می‌کند. میزبان که اساسا نسبتی با کتاب و کتابخوانی نداشت و این متاع در آن خانه اصلا محلی از اعراب نداشت، می‌پرسد: چه کتابی؟ در پاسخ می‌گوید: «کتاب‌خواب‌کن»! صاحبخانه که از این اصطلاح شگفت‌زده می‌شود مکثی کرده و لحظاتی بعد می‌رود به اندرونی تا کتابی پیدا کند. دریغا، کتابی در آن خانه نبود جز قرآن و مفاتیح! با تاخیر زیاد نزد پدر می‌آید در حالی که مفاتیحی در دست داشت، آنهم داخل جلد پارچه‌ای! پدر با شگفتی تمام می‌گوید: «این که کتاب‌خواب‌کن نیست! کتابی دیگر بیار.» صاحبخانه ناگزیر دوباره می‌رود به اندرونی تا کتاب درخواستی وی را پیدا کند. طبیعی است که هر چه می‌جورد چیزی نمی‌یابد. این بار دست خالی بازمی‌گردد! حالا دیگر نوبت پدر بود که از این لاکتابی صاحبخانه ابراز شگفتی کند. خطاب به صاحبخانه: «یعنی در این خانه یک کتاب هم پیدا نمی‌شود، مگر ممکن است؟!» در ادامه آن گفته معروف سیسرون، فیلسوف روم را بر زبان می‌آورد: «مگر نمی‌دانی خانه بدون کتاب مانند بدن بدون روح است.»

   بیچاره میزبان، از خجالت چیزی نمانده بود که آب شود! سرگردان، نمی‌داند چکار کند. پس از چند لحظه‌ مکث، تازه یادش می‌آید؛ فورا می‌رود به اندرونی و این بار با یک ستون کتاب‌ درسی بچه‌ها می‌آید؛ هر چه که بود و نبود همه را جمع کرده می‌آورد! چنانکه از خود راضی باشد خطاب به حضرت مهمان: «اینهم یک جین از همان کتاب‌خواب‌کن‌های سفارشی؛ بردار و بخوان و بخواب!» دست حضرت مهمان به یکی از آنها کشیده می‌شود. بدین‌سان مراسم باشکوه چرت علمایی پدر در خانه میزبان برگزار می‌گردد. 

   باری، میزبان فردای همان روز می‌رود کتابفروشیِ سر محل چند جلد کتاب جورواجور می‌خرد برای چرت‌های عصرگاهی حضرت مهمان و دمیدن روح به این کالبد بی‌روح!