... فردي چهل و پنج ساله به نظر ميآمد، با سر و صورتی نسبتا آراسته. کتابها و مقداری خرت و پرت را بارِ چرخ دستی خود كرده بود و با حالتي حق به جانب وارد واگن قطار شد. در جايي قرار گرفت. سر و وضعش را مرتب كرد. آنگاه در آن ازدحام جمعيت كه جاي سوزن انداختن نبود به زحمت هرچه تمامتر خم شد و به توبرهي چرخ دستی خود نظر دوخت. درونش را كاويد و با يك دست کتاب و با دستي ديگر چند بستهي شكلات بيرون آورد. دستهاي خود را بالا و بالاتر برد تا از بالاي جمعيت ديده شود. آنگاه همانند دموستن یونانی، به طور غراء و با لحني كوبنده و کوتاه به ايراد سخنراني تبليغاتي خود پرداخت. اينچنين:
«آغاز سخنراني: کتاب سال دارم! شکلات اعلاء دارم. همه اجناسم اعلاء است! با یک خواندنی و با یک خوردنی كامتان را شيرين كنيد! بشتابید. باور كنيد! من باور كردم!.. و پايان سخنراني!»
نطق تبليغاتياش در همين چند عبارت ساده خلاصه ميشد. عباراتش اگرچه ساده بود اما لحني كه به آن داده بود بيشتر به نطقهاي تبليغاتي كانديداها به وقت انتخابات ميخورد؛ جذاب و دلربا! نفهمیدم عنوان آن کتابِ سال که مرد دستفروش تبلیغش میکرد چه بود. نهایتا كسي خريدار اجناسش نشد. نه کتاب فروش رفت و نه شکلات. بهتر است بگویم: كسي از میان آن انبوه جمعیت كامش را با خرید آن دو جنس خواندنی و خوردنی شيرين نكرد! فقط لبخند بود كه با این نطق تبلیغاتی بر گونههاي مسافران نشسته بود. همه در سکوت محو تماشايش شده بودند. حتی آنهایی که دورتر از او بودند و نمیدیدندش سرک میکشیدند که چهره این دموستن سخن را ببینند! گویی آن نطق کوتاه اما جذاب، حسابی خریدار پیدا کرده بود. هنوز دو سه ثانيه از نطق تبليغاتياش نگذشته بود كه فردي از ميان مسافرانِ مترو فرياد برآورد: «من باور نكردم!» جماعت همه با صدای بلند خنديدند؛ حتي آن ناطق تبلیغاتی، یعنی همان مرد دستفروش كه صداقت خود را باور كرده بود هم خندید!
قطار كه در ایستگاه امام خمینی ايستاد مرد دستفروش دست از پا درازتر همراه تعدادی مسافر از در خارج شد و براي فروش اجناس خود از درِ واگن ديگر وارد قطار شد. همان نطق تبليغاتي بار ديگر عینا به تكرار رفت. فقط در این نوبت جاي واژه «آغاز» واژه «در ادامه» نشسته بود. اينچنين:
«در ادامهي سخنراني: کتاب سال دارم! شکلات اعلاء دارم. همه اجناسم اعلاء است! با یک خواندنی و با یک خوردنی كامتان را شيرين كنيد! بشتابید. باور كنيد! من باور كردم!.. و پايان سخنراني!»
اين بار پس از پايان نطق تبليغاتيِ آن مرد دستفروش صداي كودك سه چهار سالهاي از میان جمعیت شنیده میشد كه خطاب به پدرش میگفت: «بابا من شکلات میخوام»! دموستن سخن حالا خیز برداشته بود به طرف آن صدای آشنا که از لابلای جمعیت شنیده میشد!