با این همه از سابقه نومید مشو

احمد راسخی لنگرودی،   3990805107 ۳ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار

    این‌روزها فضای زیستمان را انواع ویروسها آلوده اند؛ ویروس کرونا و مصایب جانفرسایش، ویروس گرانی و بیرحمی های غیرقابل تحملش، ویروس بیکاری جوانان و آسیبهای اجتماعی اش، ویروس بی اعتمادی عمومی و مصایب گریبانگیرش، ویروس تحریمهای پیاپی و فشارهای گرانبارش، ویروس فسادهای مالی و رقمهای نجومی اش، و...

با این همه از سابقه نومید مشو

اینروزها حال ما چندان خوش نیست. چندی است بار غم و اندوه و درد بر روح و جانمان سنگینی میکند. خوشی از میان ما رخت بسته است. گویی حالا حالاها نیز قصد آمدن ندارد این خوشی؛ چندی است فراموش کرده است که دلمان را با دستان نوازشگر خود بنوازد و با نوازشی اندوه از دلمان بزداید.

    اینروزها فضای زیستمان را انواع ویروسها آلوده اند؛ ویروس کرونا و مصایب جانفرسایش، ویروس گرانی و بیرحمی های غیرقابل تحملش، ویروس بیکاری جوانان و آسیبهای اجتماعی اش، ویروس بی اعتمادی عمومی و مصایب گریبانگیرش، ویروس تحریمهای پیاپی و فشارهای گرانبارش، ویروس فسادهای مالی و رقمهای نجومی اش، و... . این ویروسهای مهاجم چونان حلقات یک زنجیره گریبانمان را سخت می‌فشرند؛ تا آنجا که رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر. گویی این زنجیره اهریمنی به این زودیها خیال رفتن ندارد؛ جا خوش کرده است. میخواهد خلع سلاحمان کند. او همچنان می تازد؛ آنهم چه تاختنی! امان نمیدهد. بر طبل مرگ بی وقفه میکوبد.

   عجب روزهایی است این روزها؛ ویروسها همه یکجا در کمین اند و بیرحمانه قصد شکار جانمان را کرده اند. فضای خانه و جامعه بوی تند غم و اندوه را میدهد. همه ما اینروزها سخت بیقرار و پریشانیم. گویی خاک اندوه و بیقراری بر صحن خانه امان پاشیده اند. مائیم و حلقات به هم پیوسته ای از ویروسهای مهاجم. روزی نیست که خبری تلخ درباره این ویروسهای مهاجم به گوشمان نخورد و مظاهر تلخبار آن در شعاع دیدمان درنیاید. نفس کم میآوریم وقتی میبینیم با وزش باد خزان چهره گلهای باغچه خزان میشود. قلبمان سنگینی میکند وقتی صبح از خواب برمیخیزیم و چشم به چنین روزهای تیره و تاری باز میکنیم. ما تاب تحمل اینهمه رنج و گرانباری را نداریم. «مرد این بار گران نیست دل مسکینم»! میخواهیم کمی قامت راست کنیم و لختی راحت جان طلبیم. «عیسی دمی کجاست که احیای ما کند».

   این روزها زبان حال ما ایرانیان تماما حول یک عبارت میچرخد: «دل خوش سیری چند!؟» راستی رفیق، دل خوش سیری چند؟! این دل خوش کجاست که ما را لختی رفیقی و همنوایی کند؟! این دل خوش به کدامین آبادی ره سپرده است؟! او گمشده ماست یا ما گمشده او؟! چرا چندی است این خوشی سری به خانه دلِ مسکین ما نمیزند؟! چرا چندی است به میهمانی دل شکسته ما نمی آید؟! با ما غریبی میکند؟! جایی از ما رنجیده است؟! او اگرچه با ما غریبی میکند اما تصویر زیبایی از خود به یادگار نهاده است که اگر بخت یارمان باشد بر صفحه ذهنمان نقش می بندد. البته همین هم خیلی است. به همین نقش هم دلخوشیم. به همین هم آرام میگیریم.

   این روزها اگرچه همه ما قمصوریم و دلمان سخت گرفته است، اما به همین نقش خشک و خالی هم دلگرم میشویم. دلمان خوش است به این که امروز هم با تمامی رویدادهای تلخ و زهرآگینش خواهد گذشت و خوشی اگر نه فردا، که روزی به مبارکی باز خواهد گشت.

   به امید فردایی روشن شب را روز میکنیم و روز را شب. تنها امیدمان به این فردای نیامده است. فردایی که در آن از این تلخیها و نامبارکیها خبری نیست. فردایی که هنوز در پس ابر تیره و تارِ امروز پنهان است. گیریم که حالا حالاها رخ نمی نماید و با ما غریبی میکند؛ گیریم که چهره درخشان خود را از ما پنهان می دارد؛ این فردای روشن اما بالاخره خواهد آمد. دیر یا زودش مهم نیست. می آید اما. حتم که این فردای روشن روزی خواهد آمد و کلبه سرد و تاریکمان را دگر بار گرم و روشن خواهد کرد و اندوه از خانه دل ما رخت خواهد بست. چرا نیاید؟ می آید. آمدنش آنقدرها هم دور از ذهن نیست. بر زبان تجربه بلند تاریخی امان این خبر جاری است که خوشی بالاخره خواهد آمد؛ هر جا که باشد خواهد آمد؛ نخسبیده است. آری، بخت اگر بخت است خورشیدش روزی خواهد دمید. هنوز سروده حافظ را از یاد نبردهایم که:

      مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو                    یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

      گفتم، ای بخت! بخسبیدی و خورشید دمید             گفت: با این همه از سابقه نومید مشو

   نومید نمی‌شویم اگرچه چندی است سخت اندوهباریم. یاس به دل راه نمیدهیم اگر امروزمان دشوار می آید. «به راستی که با سختی آسانی است»؛ این حقیقت را از کلام وحی آموخته ایم. بختک هم که به جانمان بیفتد بارقه امید از سرمان نمی افتد. ما به امید زنده و پاینده ایم. ما با امید آموخته ایم و در همه حال با امید پیمان بسته ایم. تاریخ گرانبار ما سراسر صحنه نمایش بارقه های امید است که به ناگاه در گوشه ای از سپهر تیره و تار ناامیدی می دمد. هر جا که اهریمن ناامیدی می آید تا گریبانمان را سخت بفشرد و به دمی نابودمان کند امید از جایی چون پرنده ای خوش خبر و خوش خوان بر سرمان پر و بال میگشاید و نغمه بهارانِ خجسته را می سراید. با امید گرم میشویم. با امید نیرو میگیریم. با امید شور و نشاط در دلمان میافتد. با امید حرکت در باغچه کوچک دلمان غنچه باز میکند؛ غنچه هایی زیبا و عطرآگین که هر یکش نویدگر فرداهای روشن و فرحبخش است. باکمان نیست اگر امروزمان سخت و دشوار میآید؛ چراکه، سرانجام «کارِ چراغِ خلوتیان» باز درخواهد گرفت و خلوتخانه تاریک اهل خلوت را روشن خواهد کرد.