«خاکستر و خاک»
نوشته: عتیق رحیمی
ناشر: چشمه، 1398
52صفحه، 10000تومان
***
عتیق رحیمی، فیلمساز، نویسنده و عکاس 58 سالهی افغانستانی، با نگاهی ویژه و سبکی منحصربهفرد، همواره آثاری متفاوت از نویسندگان همنسل و هموطن خود خلق کرده است. شاید یکی از دلایل مهم این ویژگی مربوط به دورهای باشد که او در افغانستان حضور داشته و تجارب زیستی متفاوتی را از سر گذرانده است. نوجوانی و جوانیِ او در افغانستان با کودتاها و دولتهای مستعجل و به دنبال آنها با تهاجم روسیه مصادف بوده است. سایهی هجوم و اشغال کشور به دست روسها و نیز جنگهای داخلی چنان سنگین بود که مجالی برای کار هنری و نوشتن به او نمیداد. بنابراین ابتدا به پاکستان و سپس به فرانسه مهاجرت کرد. در پاریس در رشتهی ادبیات و سپس سینما تحصیل کرد. در دههی نود میلادی، برای تلویزیون فرانسه چهار مستند ساخت و پس از آن به کار نوشتن مشغول شد. اولین رمانِ او، «خاکستر و خاک» در سال 2000 منتشر شد. او بر اساس این رمانِ کوچک، فیلمی ساخت که مورد توجه منتقدین جشنواره کن قرار گرفت و جایزهی نگاهی دیگرِ هیأت داوران را به خود اختصاص داد. در دو رمان بعدی او، «هزارخانهی خواب و اختناق»، در سال 2002 و «بازگشتِ تصوری» در سال 2005، سبک خاصاش تثبیت شد. رمان «سنگِ صبور» در سال 2008 برای او جایزه ادبی گنکور را به همراه داشت و او را به ساختن فیلمی از روی آن در سال 2012 سوق داد.
فضای داستانهای عتیق رحیمی اغلب ذهنی است. شخصیتهای اصلی در دل جنگ معمولا احساس تنهایی و وانهادگی میکنند و از اینرو به جهان درونی خویش پناه میبرند، تا با گفتوگوی ذهنی با خود، اندکی از وحشتی را که دنیای بیرون به آنها وارد میکند، فروبنشانند. در مسیری از «خاکستر و خاک» تا «لعنت بر داستایوفسکی»، رویکرد رحیمی به رمان همواره اینگونه بوده است و همین نگاه هم او را از نویسندگان همدورهاش از جمله خالد حسینی، محمد آصف سلطانزاده و محمد حسین محمدی که نگاه نسبتا عینیتری به قصه دارند، متمایز میکند. نقطهی اوج این نگاه را میتوان در رمان «خاکستر و خاک» دید.
رمان کوتاهِ «خاکستر و خاک» روایتگر یک روز از زندگی آدمها در بحبوحهی اشغال افغانستان توسط روسهاست. شخصیتهای اصلی داستان را پیرمردی به نام «دستگیر» و نوهاش به نام «یاسین» تشکیل میدهند. دستگیر به همراه یاسین برای دیدنِ مراد به کوهستانی آمدهاند که در دل خود معدن زغالسنگی دارد. مراد در آن معدن کار میکند و چهار سال است که دور از خانواده زندگی میکند. در این مدت تنها چهار بار به دیدن آنها رفته است. آخرین دیدار او با خانواده به یک ماه پیش برمیگردد. دستگیر مدام نگران است که مراد دربارهی حضور او و یاسین در معدن، (آن هم درست یک ماه بعد از آخرین ملاقاتشان) کنجکاو شود و بخواهد از حال همسر، مادر و سایر اعضاء خانواده جویا شود، چیزی که دستگیر حتی از فکر کردن به آن هم گریزان است.
نظرگاه داستان دوم شخص است که در عینِ سهیم کردن مخاطب در تجربهی شخصیت کلیدی و جهانشمول کردن احساسات او، به کندوکاو ذهنش از منظری واضحتر میپردازد. فعلهای امری که شخصیت را به انجام کاری وامیدارند یا از آن نهی میکنند، حاکی از استیصال اوست. مثلا وقتی از یکجا نشستن کلافه است همین صدای راوی است که به او میگوید برخیز و کاری بکن، یا هنگامی که نوهاش آب میخواهد، همین صداست که او را از رفتن دنبال آب بازمیدارد.
چالش دستگیر در زمان انتظار برای رسیدن ماشینی که به معدن میرود، نه تنها با آنچه در اینجا و اکنون رخ میدهد، که بهتدریج با تمام آن ماجراهایی است که زندگی ِ سالهای اخیر برای او را رقم زدهاست. او مدام خاطرات را مرور میکند تا سهم خود را به عنوان همسر، پدر و حتی هموطن در خانواده و قریه و کشور ببیند و بشناسد. تصویری که از خود می بیند گاه تیره و مبهم و همینطور آمیخته با کابوس است. گاه مجبور است برای فرار از این تصویر پر از رنج و ترس به دنیای بیرون پناه ببرد، با نوهاش حرف بزند، یا با مرد دکاندار و نگهبانِ کجخلق همصحبت شود. گرچه آنها نیز بر احساس بیپناهیِ او میافزایند و دوباره او را به دنیای درون خود هل میدهند.
یاسین، به تازگی در بمبارانِ قریه شنوایی خود را از دست داده است. اما پیرمرد طبق عادت قدیم با او حرف میزند. وقتی یاسین سنگها را به هم میکوبد و صدایی حس نمیکند به پدربزرگاش میگوید که سنگها دیگر صدا ندارند. گاهی دستگیر آنقدر با یاسین همذاتپنداری میکند که حسِ کر بودن به او دست میدهد: «تصورش را کن. تا چند زمان پیش حرف میشنیدی و نمیدانستی کر بودن یعنیچه، و یک روز، دیگر صدایی نمیشنوی. چرا؟ تازه، احمقانه است اگر برایت بگویند که کری! نه میشنوی، نه میفهمی. نمیپنداری که این تو هستی که نمیشنوی؛ گمان میکنی که دیگران بیصدا شدهاند. صدا از انسان رفته، از سنگ رفته، صدا از دنیا رفته. پس چرا انسانها بیخود و بیهوده دهن میجنبانند؟»
کریِ یاسین برای دستگیر، حاکی از غریب بودنِ آنهاست در دنیایی که معلوم نیست چرا از چهارسویش توپ و تانک نزدیک و نزدیکتر میشود تا آنها را ببلعد. دنیایی بیگانه که از رنج یاسین و دستگیر هیچ نمیفهمد و حالا آنقدر تنگ شده که مساحت آن تنها به اندازهی درهای است که آنها را از مراد جدا میکند. اما آیا ممکن است آن سوی دره دنیایی تازه در انتظارشان باشد؟ دنیایی روشن و آرام که سکوت آن ناشی از کری نیست؟ دنیایی که مراد مثل کابوسهای دستگیر در آن فریاد نمیزند و در آتش دست و پا نمیزند؟ ماجراهای داستان در مسیری پُرپیچوخم با نثر دری و با اشاراتی به اسطورهها و افسانههای ایرانی و افغان، میخواهند به پاسخ چنین پرسشهایی برسند.