درباره خیام، سوءتفاهمهای بزرگی وجود دارد. مهمترین این سوءتفاهمها تلقی شادخواری و شادباشی از شعر خیام است. دعوت خیام به شادباشی و شادخواری، چیزی است از قبیل «خنده تلخ من از گریه غمانگیزتر است». از اسباب بدفهمی متون کهن، این است که اصل جنس هر حسّ و حالی را اول باید از نمایندگی معتبر «برند»، خرید و طعمش را تجربه کرد و بعداً همه دیگرانی را که به آن حسّ و حال شهرتی پیدا کردهاند، با آن اصل جنس سنجید؛ نمونههای اصیل و به اصطلاح «اوریژینال» شعر «شادمان» را باید در دیوان شاعران درباری مداح مثل منوچهری دامغانی و فرخی سیستانی پیدا کرد. طعم آن شعرها که زیر زبانت برود، دیگر «بنشین و دمی به شادمانی گذران» خیام را با دیده تردید نگاه میکنی. تردید در چه؟ در این که نکند پشت لاقیدنماییها و شادباشهای خیام، یک اندوه عظیم و یک یأس پهناور باشد؟ دقیقاً همین است. یکبار نشریه نگاه نو، مصاحبه آقای رامین جهانبگلو با آیزایا برلین را منتشر کرده بود و آنجا آیزایا برلین جملهای گفته بود که برای من جذاب بود: «من یک لائیک شادمان هستم». این جمله را برای شاعر نابغه این روزگار، محمد رمضانی فرخانی بازگفتم. گفت: «هنر کرده! لائیک اگر شادمان نباشد، چه کند؟». حالا صحبت شادمانی خیام است؛ البته خیام، قطعا ملحد نبوده. مرحوم علامه محمدخان قزوینی در «مقالات»، مناجات خیام با خداوند را از ابوالحسن بیهقی نقل کرده است. اکنون دسترسی به آن کتاب ندارم ولی مضمون مناجات خیام این است که «خدایا من همه تلاشم را برای شناخت تو کردم. اگر به خطا رفتهام، تو مرا ببخش». کسی در این شک ندارد که خیام به عنوان یک شخص تاریخی، ملحد نبوده؛ ولی قطعا آنچه از شعر خیام در همان عصر و یکی دو نسل پس از او فهمیده میشده، یک جور تردید است، یک حیرت آمیخته با تلخکامی و بدبینی. نشان به آن نشان که هم عطار در مصیبتنامه هم شمس تبریزی در مقالات، از همین منظر به خیام طعنه زدهاند. به همین سیاق که «محمد» ما درباره «آیزایا برلین» گفت، من هم میگویم: وقتی که فیلسوفی مثل خیام، به درماندگی ناشی از حیرت، آن هم حیرتی تلخ از جنس شک دچار میشود، اگر خود را به شادمانی نزند، چه خاکی به سر بریزد؟
آنچه از شعر خیام، از عاطفه کلان حاکم بر شعرهایش فهمیده میشود، عجز عقل در برابر معمای هستی و به خصوص مرگ است و اندوهی دامنهدار و ژرف از بابت این معما که سر به مهر میماند؛ و همین! این عجز به شکلی بسیار پررنگ و با ارزش هنری «شاهکار» در رباعیات عطار و هم در مثنویهای او دیده میشود تا جایی که به قول دکتر شفیعی کدکنی (در مقدمه مختارنامه) برخی از رباعیات عطار، از شدت شباهت حال و هوا و پردازش مضمون، به اسم خیام زبانزد شده است. منتها فرق عطار با خیام در این است که از خیام، تعداد معدودی رباعی مانده و بس، اما آثار عطار در یک منظومه، همدیگر را بازتعریف میکنند وگرنه میبایست عطار هم مثل خیام متهم شود همان طور که خود عطار، در ضمن حکایتی در مصیبتنامه، کیسهای گذرا به تن خیام کشیده است و از زبان یکی از دیوانگانش او را به «ادعای خردهدانی» متهم کرده. فرق دیگر عطار با خیام، این است که او در «اشعار مرگاندیشانه» خویش، پرونده را باز رها میکند: «نمیفهمم، نمیفهمیم» اما خیام دعوت میکند به واکنشی در برابر این عجز: شادخواری و تغافل. یک نقطه تلاقی میان شعر خیام با اشعار قلندری و ملامتی در همینجا شکل میگیرد و راز بدفهمی شعر و شخصیت خیام، همان راز بدفهمی شعر و شخصیت حافظ از آب درمیآید یعنی همانطور که مرحوم احمد شاملو فکر میکرد حافظ یک آدم لاابالی اهل اباحه بوده، صادق هدایت که میآید برای اولین بار، مجموعهای از رباعیات خیام را منتشر میکند، از ظنّ خود، خیام را یار خویش دیده است. در عصر عطار و شمس تبریزی، بخشی از جبههگیری در برابر خیام، قطعا به خاطر شهرت او به «فیلسوفی» بوده است و این، اقتضای عصر سلجوقی و موج بزرگ ضدفلسفی است که از آن عصر، آغاز میشود اما در عصر ما، این تلقی که خیام یک شاعر ملحد شادخوار بوده، ریشه در فهم نادرست یأس فلسفی و فرق آن با ایمان دینی دارد؛ یک بار یکی در جلسهای به من گفت: خیام به معاد اعتقاد نداشته. گفتم: چطور؟ گفت: چون میگوید:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
یا از پس صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
گفتم: خب؟ گفت: خب همین دیگر! دارد میگوید که امید بردمیدن از خاک حتی در حد یک زندگانی نباتی هم نیست. گفتم: چرا نمیبینی که دارد میگوید: «ای کاش که بود!». این مثال را زدم تا فرق یأس فلسفی با انکار ایمان را ملموس کرده باشم. این رباعی، یأس یک فیلسوف را از اثبات معاد میرساند اما در عین حال، آرزوی جانفرسای او برای وجود داشتن معاد را هم نشان میدهد. فرق است میان یاس و حسرت خیام با یأس و نفرت صادق هدایت.
نقل از اعتماد