«خویشاوندی با خورشید و باران»
نویسنده: پیر پائولو پازولینی
ترجمه: ونداد جلیلی
ناشر: چشمه؛ چاپ اول ۱۳۹۶
۲۲۴ صفحه، ۱۷۰۰۰ تومان
****
در عالم سینما کم نیستند فیلمسازان و بازیگرانی که در عرصههای دیگر سرک کشیده و ذوق و هنرشان را در شعر، داستان، نقاشی یا تئاتر به کار گرفتهاند. اغلب به آنها به دید هنرمندانی نگاه میشود که از سر تفنن وارد حوزههای دیگر شده و پس از به پا کردن هیاهویی چند، سراغ حرفهی اصلی خود رفتهاند. جنجالی که به تازگی بر سر نمایشگاه نقاشی تهمینه میلانی به پا شد نمونهای از این میل به تفنن یا آزمایش است. رمانهای مسعود کیمیایی، شعرهای کوتاه عباس کیارستمی یا فیلمهایی که ژان کوکتو شاعر نامدار فرانسوی ساخته است از دیگر نمونههاست. شاید کتاب «خویشاوندی با خورشید و باران»، گزیدهی شعرهای پازولینی که در بخش شعر جهان نشر چشمه منتشر شده است، خوانندهی فارسیزبان را به این گمان بیندازد که با اثری تفننی از همین دست روبهروست که نباید آن را چندان به جد بگیرد. گناه چنین گمانی بدون تردید بر گردن مترجمانی است که تا کنون به صورت منسجم به شعرهای پازولینی فقید نپرداخته و او را در سایهروشنهای آثار سینمایی درخشانش مهجور گذاشتهاند. پیش از این در دو کتاب «خاکسترهای گرامشی» به ترجمهی مهین تاری و «مذهب زمان من: اشعار، یادداشتها و گفتگو» به ترجمهی سیروس شاملو و مجید راسخی، شعرهایی از پازولینی منتشر شده است اما هیچکدام از آن دو کتاب نتوانستهاند تصویری کامل از «پازولینی شاعر» به مخاطب فارسیزبان ارائه کنند. مجموعهی «خویشاوندی با خورشید و باران» از آنجا که گزیدهای از هفت دفتر شعر پازولینی را فراهم آورده است، میتواند تصویری دقیق از شاعری به دست بدهد که در نوسانات بین سینما، ادبیات داستانی و شعر، بیپروا زیسته است و نتیجهی تفکرات انتقادی و بیملاحظگی او در بیان اندیشهاش، دشمنان بسیار در احزاب و دستهجات زمانهی خود است.
شعرهای حیرتانگیز این کتاب با ترجمهی درخشان ونداد جلیلی گنجی است که به دوستداران بیشمار سینمای پازولینی در ایران هدیه شده است. کتاب مقدمهای مفید در معرفی شاعر و زندگی پرحادثهاش دارد و پس از آن از دفتر نخست شاعر با عنوان «بهترین جوانی» تا هفتمین و آخرین آنها «جوانی تازه» شعرهایی آمده است.
جهان شعر پازولینی جهانی یکسره انقلابی و پرخروش است اما از عاطفه و دریغ خالی نیست. او که در سال ظهور فاشیسم به دنیا آمد، گویی خود محصول تلاقی مدرنیته - که سینما مظهر آن بود- و نوعی خروش تغزلی و اسطورهای علیه نظم اجباری موسولینی و فاشیسم نوظهور بود.
در سینمای او آن دسته از فیلمهایی که خوانشهایی شاعرانه بر متون قدیم چون ادیپ شهریار، مدهآ، قصههای کانتربری، دکامرون، انجیل متی و هزار و یک شب است، سیمای پازولینی چهرهی یک فیلمساز کنشگر با رویهای اکسپرسیونیستی است که مولفههای نئورئالیسم را به فضای اسطورهای تحمیل میکند اما در آثاری چون ماما روما یا سالو او یک مارکسیست خشن و یک شاعر دوربین به دست است که میخواهد علیه لایههای عفونتگرفتهی فاشیسم و حاکمیت سقوطکرده در کلیسا بشورد. خوانندهی خویشاوندی با خورشید و باران میتواند به خوبی این چهره را در خوانش کلی شعرهای پازولینی ببیند؛ سیمای شاعری که از یکسو یک متفکر منطقی مارکسیست و از سویی دیگر یک اندیشمند و شاعر بزرگ و پیشرو است. با این همه «آلبرتو وراویا» در سخنرانی خاکسپاری پازولینی تنها لفظ شاعر را به کار برده است. کلمهای که بهضرورت برازندهی کسی چون اوست؛
«کسی که از همهی ما گرفتندش شاعر بود. جهان، شاعران زیادی به خود نمیبیند و در هر قرن فقط سه یا چهار شاعر زاده میشود! (…) پس از گذشت این قرن پازولینی از جمله تعداد اندکی خواهد بود که در مقام شاعری اهمیت خواهد داشت. شاعر مقدس است!»
شعر «به شاهزاده» از دفتر «مذهب روزگار من» را میخوانید:
اگر خورشید بازگردد، شب اگر دررسد
اگر شبی به طعم شبهای آینده باشد،
اگر عصر بارانی از روزگار خوشی بیپایان
روزگاری که اندکی هم اگر شده رهایی دست میداد
سر باز آمدن داشته باشد،
چه محظوظ شوم چه ملول
شادتر نخواهم شد:
چرا که از تپهی عمر سرازیر شدهام…
شاعری زمان بسیار میطلبد:
ساعتهای متمادی خلوت و انزوا میخواهد خلق انچه قدرت است
رهایی و شادی و آزادی است
اسلوبدادن به آشفتگی است.
مرا دیگر مهلتی نمانده به لطف مرگ
که چه بیمحابا نزدیک میشود
و جوانی میفرساید
و نیز به لطف این دنیای انسانی ما
که نه فقیر را نانی باز میگذارد
نه شاعر را آرامشی.
پازولینی پس از ساخت آخرین فیلمش «سالو: ۱۲۰ روز در سدوم» که اقتباسی از داستانی نامتعارف از مارکی دوساد است به طرز فجیعی به قتل رسید. رازهای این جنایت پس از گذشت ۴۳ سال هنوز سر به مهر باقی مانده است اما آنچه بدیهی و غیر قابل انکار است آنکه قتل او جنایتی سازمان یافته از جانب کلیسا و فاشیسم در واکنش به سالو بود. در یکی از شعرهای درخشان این کتاب به نام «بقای بیامید» بخشی هست که بسیاری آن را پیشگویی قتل شاعر میدانند:
«… چنان که در فیلمی از گدار: تنها
در اتومبیلی که شتابان در بزرگراه سرمایهداری نوِ لاتین
از فرودگاه برمیگردد
(آنجا که موراویا باقی ماند: روحی پاک و چند چمدان)
تنها، «آلفارومنوش را تختهگاز میراند»
در آفتابی چنان آسمانی
که مگر در قوافی قصیدهای غمناک نمینشیند
-زیباترین خورشیدی که امسال دیدهایم-
چنان که در فیلمی از گدار:
زیر نور خورشیدی که خون میریزد و ساکن میماند،
بیهمتا
ترعهی بندر فیومیچینو
قایق موتوری بیخبر بازمیگردد
ملوانان ناپولی با جامههای پشمی
تصادف اتومبیل، ازدحام چند تماشاچی…
چنان که در فیلمی از گدار
رمانتیسیسم بازیافته در دوران بدبینی سرمایهداری نو و عصر بیرحمی
پشت فرمان
در امتداد جادهی خروجی فیومیچینو…
کاخ اینجاست
(چه راز و رمز دلنشینیست برای نمایشنامهنویسی فرانسوی،
این بنای پرشکوه پاپی زیر آفتاب بیمار و بیپایان و پیر
بر فراز پرچینها و خطوط بوتهها در پسزمینهی زشت زندگی رعایای دهاتی
مثل گربهایام که زنده سوزانده باشندش
به چرخهای تراکتور زیر کرده باشندش
پسربچهها از درخت انجیر آویخته باشندش
شش از هفت جانش اما باقی مانده باشد
مثل تودهای خونین که از ماری بازمانده باشد
مثل ماری نیمخورده…»