محرم امسال، جان‌ها جور دیگری می‌سوختند

  4040423092

در هیاهوی جنگ و التهاب روزگار، اشک بر حسین(ع)، پنجره‌ای شد به آرامشی عمیق؛ جایی که برخی، برای همیشه مسیرشان را عوض کردند.

محرم امسال، جان‌ها جور دیگری می‌سوختند

ه گزارش ایرنا زندگی -محرم امسال، تهران تنها شهر نبود. پایتختی از اشک و آتش بود. هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نه فقط به‌خاطر صدای دسته‌ها و طبل‌ها، که به‌خاطر خبرهایی که مردم هر صبح با دل‌شوره باز می‌کردند؛ خبر از تجاوز، تهدید و موشک. در دل این روزهای دلهره‌آور، هیأت‌ها تبدیل به پناهگاه شدند؛ پناهگاهی برای جان‌هایی که زیر بمباران رسانه‌ها و جنگ روانی، دنبال نقطه‌ امیدی می‌گشتند. و همان‌جا، در سایه‌ بیرق‌های سیاه، بعضی‌ها برای همیشه با گذشته‌شان خداحافظی کردند.

«از هیاهو به خلوت رسیدم»

حسن، ۲۶ ساله، گرافیستی است که از شلوغ‌ترین میدان‌های ذهنی می‌آید؛ مردی خسته از مرورهای بی‌وقفه در شبکه‌های اجتماعی، از گم‌گشتگی در هیاهوی پست‌ها، خبرها و تحلیل‌های گوناگون.

او می‌گوید:«شب دوم محرم، در هیأتی کوچک اما صمیمی، مداح جوانی پشت تریبون ایستاده بود. صدایش می‌لرزید، اما جمله‌ای گفت که استخوان در جانم شکست: گوشی‌های ما شده‌اند سوهان روح؛ بُراقِ جهنمی که آرام‌آرام آدمی را از قاف حسین جدا می‌کند. آن شب به خانه بازگشتم و ساعت‌ها در سکوت، به صفحه خاموش موبایلم خیره ماندم. شب سوم، تمام شبکه‌های اجتماعی‌ام را پاک کردم. امروز، جز پیام‌رسانی ساده برای کار، هیچ صدای مزاحمی در زندگی‌ام نیست. و چه آرامشی‌ست این خلوتِ بی‌فریاد.»

محرم امسال، جان‌ها جور دیگری می‌سوختند

«دخترکی مرا نجات داد»

نسرین، دانشجوی ترم آخر روان‌شناسی، هیچ‌گاه با محرم انس نداشت. سال‌ها بود که شب‌های محرم را نه در کنار روضه، بلکه در سکوت اتاقش یا میان شلوغی خیابان‌های تهران می‌گذراند. محرم برایش چیزی جز صدای طبل و ترافیک سنگین نبود؛ آوایی گنگ از گذشته‌ای دور، که با زندگی امروز او بی‌ربط می‌نمود.

اما امسال، دعوت مادر و همراهی خواهر کوچک، بی‌آنکه تصمیمی از پیش‌گرفته باشد، او را به هیأتی محلی در جنوب تهران کشاند. مجلس ساده‌ای بود؛ نه از آن هیأت‌های مشهور، نه با صوت مداحان نامدار. اما شب سوم که روضه حضرت رقیه(س) خوانده می‌شد، کنارش دختربچه‌ای نشسته بود؛ شش یا هفت ساله، با چادری مشکی که به زحمت بر سرش مانده بود. کوچک بود، اما با چه حالی سینه می‌زد. دست‌های کوچکش را بالا می‌برد، بی‌تکلف، بی‌ریا؛ چنان غرق در روضه که گویی در حرم دمشق ایستاده است.

نسرین می‌گوید:«لحظه‌ای به او خیره شدم. آن کودک، تمام تصویری شد که از حضرت رقیه در ذهنم می‌ساختم. دختری به همان سن، با همان مظلومیت، که اسیر خیمه‌گاه سوخته و خرابه شام بود. دیدن اشک آن دخترک، چنان ضربه‌ای بر روحم زد که گویی خودم در خرابه نشسته‌ام. در آن لحظه، نه صدای مداح را می‌شنیدم، نه سنج و دمام را؛ فقط آن کودک بود و دنیایی که ناگهان درون من شکسته شد. از خودم پرسیدم: چرا او این‌گونه می‌گرید و من، این‌همه سال، بی‌اشک زیسته‌ام؟»

از همان شب، رفتن به هیأت برایش یک برنامه نبود؛ یک پناه شد. با هر شبِ روضه، لایه‌ای از غبار بی‌تفاوتی از جانش فرو می‌ریخت.

اکنون، در شب ۱۲محرم، نسرین دختری‌ست که دیگر از عزاداری گریزان نیست؛ دختری که شب‌ها با صدای زیارت عاشورا می‌خوابد و به کودک گمنامی می‌اندیشد که با اشک‌های بی‌صدایش، دری را به‌سوی حقیقت بر او گشود.

محرم امسال، جان‌ها جور دیگری می‌سوختند

«در صف یزید ایستاده بودم، بی‌آنکه بدانم»

احمد، مردی پنجاه‌ساله است. کارمند ساده‌ای در اداره پست، با ریش جوگندمی، دستی پینه‌بسته و نگاهی که سال‌هاست به رسانه‌ها مشکوک مانده. از آن‌ها بود که همیشه می‌گفت: "این‌همه خرج عزاداری، به چه کار مردم می‌آید؟ مگر حسین(ع) را با گریه ما برمی‌گردانند؟"

با سیاست کاری نداشت؛ یا بهتر است بگوییم، به زعم خود، از همه‌شان بریده بود. او، دلش پُر بود. پُر از گلایه، از حکومت، از مسئولان، از شعارهایی که در زندگی‌اش بازتابی نداشتند. اما محرم امسال، چیزی در او شکست.

«شب چهارم محرم بود. از سر اتفاق — یا شاید از سر اجبارِ دل همسرم — به هیأتی در محله‌مان رفتم. قصد ماندن نداشتم، اما نوحه‌خوان، با صدایی گرفته و بغض‌آلود، فریاد زد: ای حسین! دوباره تنها مانده‌ای، بازهم جماعتی به تماشا ایستاده‌اند...و بعد، خطیب مجلس گفت:کوفیان، نماز می‌خواندند، قرآن می‌خواندند، اما وقت انتخاب، تماشا کردند. نه به خیمه زدند، نه از آن دفاع کردند. امروز، دوباره همان صحنه است؛ فقط لباس‌ها و زبان‌ها عوض شده. این‌سو، رژیمی‌ست کودک‌کُش، با خوی یزید. آن‌سو، ملتی مقاوم، با پرچم حسین...

در دل من، چیزی جابجا شد. سال‌ها بود که با خودم می‌گفتم بی‌طرفم؛ نه آن‌سویم، نه این‌سو. اما آن شب، فهمیدم: در عاشورا، بی‌طرفی خیالی‌ست که به صف یزید می‌انجامد. تاریخ، تکرار شده؛ فقط ما دیر فهمیده‌ایم که تماشاگران، شریک جنایت‌اند.»

از آن شب، احمد دیگر همان مرد سابق نیست. نه به‌خاطر شعار، نه به‌خاطر مداح یا سخنران، بلکه چون آیینه‌ای روبه‌رویش گذاشتند و دید که کجا ایستاده است.

«گمان می‌کردم مخالفتم با حکومت است، اما حالا می‌فهمم اگر صف‌ها روشن است، باید بی‌مهابا ایستاد. من حالا نماز صبحم را در صف مردمم می‌خوانم. شب‌های محرم را با اشک، و روزهایم را با آگاهی سپری می‌کنم. کاش زودتر می‌فهمیدم که تماشاگر بودن، عافیت نیست؛ خیانت است.»

محرم امسال، جان‌ها جور دیگری می‌سوختند

«اشک، مرا به زندگی برگرداند»

زهرا، دختری ۲۱‌ساله است. سال گذشته، ناگهانی پدرش را از دست داد. حادثه‌ای تلخ و بی‌مقدمه، که گویی ناگهان خاک را از زیر پایش کشیده بودند. روزهای پس از آن، برایش مفهومی نداشتند. زمان، کش‌دار و بی‌روح می‌گذشت. خانه‌اش، ساکت بود؛ آن‌قدر که گاه صدای تیک‌تاک ساعت را هم نمی‌توانست تحمل کند.

و بعد، آن شب‌ها از راه رسیدند. شب‌هایی که شهر، هنوز از تهدیدهای دشمن عبور نکرده بود. اخباری که هر روز می‌آمد، یک چیز را تکرار می‌کرد: هیچ‌چیز قطعی نیست؛ نه آرامش، نه زندگی، نه حتی فردا.

زهرا می‌گوید:«هر شب اخبار جنگ را دنبال می‌کردم. تهدیدهای اسرائیل، ترس از حمله، از آینده... و ناگهان فهمیدم ما هیچ ضمانتی نداریم که زنده از امشب بگذریم. این فکر، تلخ بود؛ اما تلخ‌تر این بود که اگر قرار است زندگی همین‌قدر کوتاه باشد، چرا با اینهمه فاصله، بی‌محبت، بی‌معنا، طی‌اش کنیم؟»

همین تلنگر کافی بود تا پس از مدت‌ها گوشه‌گیری، به اصرار یکی از بستگان نزدیک، به مجلس عزاداری در یکی از حسینیه‌های نزدیک خانه‌شان در شرق تهران برود؛ مجلس ساده‌ای بود، بی‌زرق و برق.

«شب اول، فقط نگاه کردم. نه حرف زدم، نه گریه کردم. اما شب هشتم، وقتی مداح روضه‌ وداع علی‌اکبر را خواند، چیزی در دلم شکست. آن لحظه به پدرم فکر کردم... این‌که چطور در یک لحظه، نبود. و به علی‌اکبر فکر کردم... این‌که در همان لحظه‌ وداع، امام حسین(ع) چه دید، چه گفت، چه کشید. اشک‌هایم فرو ریختند، بی‌آنکه بخواهم. نه از غم فقط، بلکه از رهایی. انگار اشک، دستم را گرفت و بلندم کرد. احساس کردم از باتلاق بیرون آمده‌ام. نفس کشیدم. بعد از مدت‌ها، نفس واقعی.»

او حالا می‌گوید:«اگر قرار است عمر این‌همه کوتاه باشد، من می‌خواهم در صف کسانی باشم که دل‌شان زنده است؛ با اشک، با روضه، با حقیقت. محرم امسال، مرا از مردگی نجات داد.»

محرم امسال، جان‌ها جور دیگری می‌سوختند

از نو شدن در آتشِ محرم

امسال، محرم فقط ده شب سیاه‌پوشی نبود. مدرسه‌ای بود برای بازگشت. در روزگاری که هجوم دشمنان نه از مرزها، بلکه از ذهن‌ها آغاز شده، محرم، با تمام شکوه و سادگی‌اش، دل‌هایی را که از هیاهوها خسته بودند، صدا زد. بعضی گوشی‌هایشان را کنار گذاشتند، بعضی خواب‌شان را، برخی گذشته‌شان را...

محرم امسال، همان زمینی بود که آتش بر آن افتاد، اما گل رویاند.