«میس لونلیهارتز»
نوشته: ناتانیل وِست
ترجمه: رضا فکری
ناشر: قطره، چاپ اول 1400
136 صفحه، 30000 تومان
***
ناتانیل وِست، متولد 1903 در نیویورک، که با نویسندگانی همچون ارنست همینگوی، هنری میلر و اسکات فیتزجرالد معاصر بود، عمدهترین آثار داستانی خود را در دههی 1930 نوشت. فعالیتش در هالیوود به او مجال کمتری برای خلق داستان میداد، اما در همان چهار رمانی هم که از او به جا مانده، میتوان عصارهی زندگی انسانِ قرن بیستمی را به روشنی دید. داستانهای او اغلب نیویورک را به تصویر میکشند؛ شهری که نمونهی جامعی از رنجهای بشر در جهان مدرن است. شهری پرجمعیت که انسانهایی با انواع پیشینهی مذهبی، فرهنگی و اقتصادی را گرد هم آورده و تنوع زیستیاش امکان تعمیمپذیری وضعیتش را به شهرهای بزرگ دنیا فراهم میکند. شهری که وِست نیز آن را گواه تاریخیِ مناسبی بر مدعای وخامت اوضاع زندگی انسان در اوایل قرن بیستم میداند. این مسأله بهویژه در رمان «میس لونلیهارتز» نمود پیدا میکند. رمانی که شرحی است بر رنج و درماندگیِ انسان در دل جهان مدرن. وِست در این کتاب نگاهی چندبعدی به مصائب همین انسان معاصر دارد.
شخصیت کلیدی رمان، مرد روزنامهنگاری با نام مستعار «میس لونلیهارتز» است که ستونی برای دریافت نامهی مشکلات خوانندگان و ارائهی راه حل و توصیه به آنها دارد. بخشی از روزنامه که به منظور بالا بردن تیراژ آن طراحی شده و قرار نیست مسائل شهروندانِ گرفتار را چندان جدی بگیرد؛ موضوعی که در همان اوایل رمان نیز مورد اشاره قرار میگیرد. میس لونلیهارتز نیز همچون دیگران، در آغاز با بیاعتنایی از استیصال خوانندگانش میگذرد. اما بهتدریج مسأله ابعاد جدیتری پیدا میکند و او به شکلی ملموس و عینی درگیر مشکلات آنها میشود و میکوشد چارهای قطعی برای این دردها بیابد. آدمهای درماندهی ستون او، تنها از فقر و مشکلات مالی نمینالند. آنها در روند کلی زندگیشان هم به بنبست رسیدهاند و به دنبال نسخهای شفابخش برای زخمهای کهنه و عمیق خویشاند. القابی که نامهها را با آنها به پایان میبرند نیز گویای همین مطلباند؛ «سرخورده»، «بیزار از همهچیز»، «پوستکلفت»، «زنی بهفنارفته با شوهری مسلول». اینها آدمهایی هستند که هرگز نتوانستهاند در دنیای واقعی و عینی راهی برای حل مشکلات یا حداقل تسکین دردهای خود بیابند و دست به دامن کسی شدهاند که شاید با مشورتی کوچک یا اندرزی معنوی بتواند کمکشان کند.
میس لونلیهارتز راهی پرفرازونشیب برای یافتن پاسخ طی میکند. راهی که او ناگزیر در آن باید مسائل بسیاری را به شکلی عینی و از نزدیک تجربه کند و به سودمندی یا مضر بودن آنها پی ببرد. در این رهگذر، شرایک، سردبیر روزنامه و همسرش مری، بتی، نامزد میس لونلیهارتز و خانم دویل، یکی از خوانندگان ستون و آدمهای پیرامون آنها، همراهیاش میکنند و هر کدام میکوشند به جنبهای از مسأله اشاره و بخشی از آن را روشن کنند. هرچند که در اغلب مواقع بر ابهامها و پیچیدگیها میافزایند.
شرایک، سردبیر روزنامه، بیش از سایر شخصیتها با این موضوع کلنجار میرود و میس لونلیهارتز را به چالش میکشد. او هنر، خاک، دریاهای جنوب و در نهایت مسیح را بهعنوان راهحل به این مرد سرگشته پیشنهاد میدهد و با کلامی هجوآلود و سرشار از کنایه، هرکدام از این راهها را ارزیابی میکند و معایب و فوایدش را برمیشمارد. شرایک کاملاً بر این مسائل اشراف دارد و میتواند ساعتها دربارهشان سخن بگوید. او اهل مغلطه و فلسفهبافی است و برای هر ایرادی که میس لونلیهارتز وارد میکند، جوابی قانعکننده و منطقی در آستین دارد. او همانند یک بازیگر چیرهدست در هر صحنهای حاضر میشود و تماشاچیان را تا پایان نمایش شگفتزده نگه میدارد. شخصیتی که قادر است همه را تحت تأثیر خود قرار دهد و گفتوگوهای او با میس لونلیهارتز عرصهی مناظرهی دو تفکر خیر و شر است.
ناتانیل وِست، رمان «میس لونلیهارتز» را در اوج بحرانهای اقتصادی خلق کرد؛ بحرانهایی که نهتنها دامن آمریکا، که گریبان کل جهان را گرفته بود. دورهای میان دو جنگ جهانی که افول آرمانهای انسان عصر مدرن را در عریانترین شکل خود به نمایش میگذاشت. انسانی که هم فشارهای اقتصادی و معضلات اجتماعی او را از پا انداخته بود و هم باید با بحرانهای معنوی مواجه میشد. او که در دورههای تاریخی گذشته با سلاح معنویت به مصاف مشکلاتش میرفت، حالا هیچ ایدئولوژی مدرنی وجود نداشت که برایش رهاییبخش و نجاتدهنده باشد. انسانی که هرچه میکوشید از این سردرگمی خلاصی پیدا کند، به شکل رقتانگیزتری در آن فرو میرفت. یکی از بارزترین نمونههای این سرگشتگی صحنهی گفتوگوی آقای دویل، همسر یکی از خوانندگان روزنامه با میس لونلیهارتز است. جایی که مرد درمانده از تنشهای بیشمار زندگی و از چرایی آنها میپرسد. این صحنه یکی از ماندگارترین بخشهای کتاب است، چراکه فریادی است برای رنج انسان امروزی. او در نامهای که طی دیدارش به میس لونلیهارتز میدهد، شمهای از این استیصال را اینگونه ترسیم میکند:
«من یک مرد افلیج چهل و یک ساله هستم که همهی عمرم را هم به همین شکل بودهام اما هرگز به خودم اجازه ندادهام غمگین بشوم تا این اواخر که وقتی دیدم به هیچ کجا نمیرسم مدام احساس نکبت کردهام و از خودم میپرسم همهی اینها برای چیست. شما تحصیلکردهاید پس فکر کردم شاید بدانید. چیزی که من میخواهم بدانم این است که چرا من باید با بالا و پایین کشیدن پایم از پلهها برای بیستودو دلار و پنجاه سنت کوفتی در هفته نمرهی کنتورها را برای شرکت گاز بخوانم در حالی که کارفرماها سوار بر ماشینهای گندهشان از کثافت شهر دور هستند.»
ناتانیل وِست در این رمان، به مسائل بغرنجی در زندگی عصر جدید میپردازد و با نگاهی طناز و زبانی استعاری قصهاش را روایت میکند. به همینخاطر است که داستان او را میتوان بارها خواند و هر بار از بخشی از رویکرد منحصربهفردش در بازی با مفاهیم اساسیِ زندگی بشری لذت برد و توجه هوشمندانهاش را به جزئیترین ظرایف وضعیت کنونی انسانِ مدرن، به ذهن سپرد. همین ویژگیهای آثار وِست است که علیرغم عمر حرفهای کوتاهاش، داستانهای او را از محدودهی یک دورهی خاص تاریخی بیرون میآورد و به آنها وجهی فرازمانی میبخشد.