آفتابی کز طلوعش صبح صادق بر دمید....

گروه فرهنگی الف،   4000801078 ۴ نظر، ۰ در صف انتشار و ۲ تکراری یا غیرقابل انتشار
آفتابی کز طلوعش صبح صادق بر دمید....

دکتر سعید نیاکوثری *

باران رحمت حق  بر  ظلمت دیجور مکه باریدن گرفت .فرش زمین  زیر ترنم الطاف عرش کبریایی بود . لبهای خشک  زمین  مکه ، تشنه  طراوت باران انسانیت بود.شمیم شرافت از خانه ساده آمنه در رگ کوچه های عصبیت حجاز ،نوید نور می بخشید . هنوز دستهای تمنای دختران زنده به گور و آخرین فریادهای التماس گونه برای زیستن  بر پرده های ضخیم گوشهای وامانده از شنیدن می کوبید و دشنه های ستم سینه های امید را می شکافت .خنجرهای تعصب بر پیکره آدمیت فرو می آمد و فرعونهای جبار قدرت، مست از خمرهای رذالت ، اندام نحیف  بشریت را به شلاقهای جمود می خست. ابلیس در پستوی دالانهای تاریک دل جا گرفته بود. تیغ خشم خون می نوشید و جان می گرفت. جاهلیت بر اریکه عصبیت تکیه زده و  خون آشام شب  رگهای نور را می مکید. حجاز، کویر تفتیده ای که  گویی انسانیت را مجال حیات نداشت  و عشق را هرگز فرصت عبور از خاطر نبود.جز اندک قبایلی که  در روشنای مسیحای عیسوی لقمه نانی به خون دل می زدند و شرفای مکه از نوادگان اسماعیل علیه السلام، که روزگار به رفادت و سقایت می گذراندند .زخمهای عمیق نبردهای قبیله ای و نزاع خون آلود تیره های قریشی، آیین  قاطبه عرب بود که جز  کینه توزی و رفض حاصلی نداشت...

ام القری خسته از حاکمیتهای مشئوم اجدادی ، بیزار از پرستش های لات و عزات و رنجور از التهاب های خونریز رقابتهای طبقاتی چشم به راه میلاد مسعودی بود  که نوید آن را از نوای راهب مسیحایی شنیده ، صدای قدمهایش را در هفت آسمان طنین انداخته .مولودی در طایفه بنی هاشم شرافتشان به پاکی درون بود و نجابتشان ریشه در اصالت دیرینه شان داشت.خاندانی از نجیب زادگان که  خانه حق را حرمت می نهادند و نسل اندر نسل به نجابت و امانت شهرت داشتند...

آمنه را اما سایه همسر بر سر نبود  تا میلاد فرزند بر او آسان شود.دیدگانش هنوز از مرگ عبدالله خیس و نبض حیاتش از رنجهای روزگار پریش...دیده انتظار را با شکیب بیدار میداشت مگر به میلاد فرزندکوچکش،زخم عمیق فراق همراه زندگی اش را التیام بخشد و رخسار زرد و بی فروغش،روشنی گیرد.شاید بدان امید که غبار تنهایی از دیوار گلی خانه برگیرد و دریچه های زندگی را به افق های روشن بگشاید.شاید این امیدها بود  که دردهای تولد فرزند را برایش آسان می نمود...

طاق کسری اما مجال شکیب نماند و پیش جمال جانان  طاق از سر بنهاد و طاقت از کف بنماند.آذرگشسب پیش روشنای شمس وجودش، شرم از شعله افروزی بداشت ...خوابهای آشفته ،موبدان خفته را بیدار کرد . زمین لبریز ارهاصات و زمان مشحون  هشدارها ...مسیح در آسمان و کلیم بر بلندای طور ...اسماعیل بر زمزم عشق و ابراهیم در طواف دوست...کارگاه آفرینش اما لبریز بانگ نوشانوش بود .ساقی خلقت صهبای مودت در کام تلخ و تشنه بشریت  می افشاند.طلسم افسونگران پیر مهر باطل خورد .پای ظلمت تالان غارتگر به زنجیر کشیده شد.ارابه های عصبیت در گل فرو ماند و شمشیرهای رذالت تاب برّان نماند.ربیعی بدیع بر دمید تا سرزمین بطحا محبط وحی خدا گردد و کان بشری مخزن سرِ ُّالله شود...آفتابی بردمید که شعاع کانون مهرش  تا همیشه تاریخ دلهای بیدار را به تکریم و جانهای آگاه را به تقدیس دست در حلقه های زلف و پای در زنجیر محبت.قامت تاریخ پیش عظمت وجودش دوتا و  اُستن حنانه عشق از بعیدش بی تاب... قلبها به سعی صفایش  هروله کنان و خردها در هوای میخانه معرفتش  مغیلان به پا.قلمهای فصیح از وصفش ادهم و زبانهای بلیغ در مدحش الکن ..

صیت کمالش از دایره زمان برون و حسن سیرت جمالش از جغرافیای امکان  فزون... افواه عالم زبان به اقرار رسالتش گشایند و اسماع آدم به ارادتش گوش به فرمان سپارند.خرد به شاگردی اش زمین ادب بوسد و عقل به غلامی اش تیه عزلت برگزیند. مجمر مهرش آنچنان فروزان که شعله های آتشین خورشید را امید تفوق نباشد و دایره شکوهش آنچنان بیکران که پرگار عالم هستی از حیرت به دَوَران...پادشاهان عالم پیش جبه کرامتش کلاه سروری بر زمین نهاده و اطیاب طیب بشر ،بر آستان خُلق و کرمش ،زانوی تکریم بر تراب تعظیم گذارده ... فلک کمین بنده ی آستانش و زمین  کمر بسته ی ردایش... بدر منیرش هفت آسمان را روشنی بخشد و ربیع جمالش کویرهای زمین را آبادی فزاید.جویندگان  جمال دل بسته  وصالش و پویندگان کمال سرگشته نگاهش... 


*مدیر کانون فرهنگی هنری صبا