راستگویی یک مشت دروغگو

مریم جعفری*،   3990813088 ۵ نظر، ۰ در صف انتشار و ۰ تکراری یا غیرقابل انتشار
 راستگویی یک مشت دروغگو

_ هیس! ساکت می­شوی یا نه؟ با همین دلقک بازی­هات ذهن مردمو بهم ریختی. خیلی­ها مردن و خیلی­ ها هم بزودی می­ میرن. مگر این که عقلانی رفتار کنی!

_ می­خوام دهنتو ببندم. تو دنبال تعطیل کردن این مملکتی. با تعطیل کردن، افراد زیادی آسیب می­بینن.

_ از اول معلوم بود که تو از پس مدیریت بحران این ویروس برنمی­آیی .

_ عملکرد من باعث شد جلوی مرگ و میر بیشتر، گرفته بشه.

_ بینندگان عزیز، شما حرف­های این شخص را باور دارید؟ نظر سنجی­ها نشان می­دهد که اکثر مردم از عملکردت در مورد این ویروس راضی نیستن.

_ اینو بدون که دستاورد من در 47 ماه بیشتر از دستاورد تو در 47 سال بوده.

_ در دوره تو ما ضعیفتر، بیمارتر، فقیرتر، خشنتر و دورتر از همدیگه شدیم.

_پسر تو یک فرد فاسده که با چینی­ها زد و بند داشته. خودتو هم از کثافت کاری پسرت خبر داشتی... شماهاید که باعث بیکاری مردم و بدبختی اونا شدید نه من!

جنی وارد اتاق شد و گفت: « چی کار می­کنی؟»

_ تلویزیون می­بینم. ببین چه حرفایی که بهم نمی­زنن. انگار نه انگار که دارن توی یه برنامه زنده صحبت می­کنن! 

_ بی­خیال. الان، توی همین برنامه هردوشون نقاباشونو برداشتن و دارن در مورد هم راست می­گن. دروغگوهای راستگو!

_ آره. راست می­گی. باز خوبه که یه همچین زمانهایی هست که یه کمی راست از دهن اینا بشنویم.

_ چه طوره؟ تغییری دیدی یا نه؟

_ نه. مثل قبله. هیچی! فردا می­شه شش ماه.

_ امیدتو از دست نده. می­تونست بدتر از اینا هم اتفاق بیفته. به این چیزا فکر کن. امید داشته باش. امید...

_ امیدوارم. اما خاطرات اون شب منو ولم نمی­کنه. جنی، هر وقت به مانوئل نگاه می­کنم و یاد اون نگاه معصومانه و پر از ترسش میوفتم، دیونه می­شم. صدای ضجه­‌هاش هنوز تو گوشمه. همه بدنش از ترس می­لرزید! 

_ یادآوری این افکار برات سمه. سعی کن به خودت مسلط بشی. با این فکرها خودتو اذیت نکن.

_ مسلط؟! اگه بدونی برای اولین بار تو زندگیم چه قدر مستاصل شده بودم، باورت نمی­شه. وقتی اون وحشیا دست مانوئل از تو دستم کشیدن و بردن، دنیا رو سرم خراب شد. صدای جیغ و گریه مانوئل، هوش و حواسمو برده بود. دو تا نره غول منو گرفته بودن که نتونم به سمت بچم برم. جنی باورت می­شه؟ هر چی بهشون التماس کردم و گفتم ، اون بچه آسم داره، مریضه، به گوششون نمی­رفت. بعدشم که منو پرت کردن توی اون قفس­. مثل یه حیوون! چه جوری می­تونم فراموش کنم؟ اینجوری حرف زدن، برای تو آسونه. چون نچشیدی. ندیدی! بگذریم از اینکه سر خودم چه بلاهایی که نیاوردن. جنی، مدتی که اونجا بودیم، انگار چند سال گذشت. خیلی سخت بود. شرایط بهداشتی وحشتناک، شکنجه ­های روحی...انگار اونجا از دنیا به دور بودیم. انقدر شرایط بد بود که یه سری از آدما به خاطر نبود اولین امکانات، مجبور می­شدن از آب توالت­ها بخورن. هیچ خبری از انسانیت و تمدن نبود. وای که یادآوری اون اتفاقات از خود اتفاق هم سختره! 

جنی از اتاق بیرون رفت. کنار تخت رو صندلی چمباتمه زدم. ریز ریز گریه می­کردم. بعد از چند دقیقه جنی دوباره برگشت و بغلم کرد و گفت: « نچشیدم. اما منم توی همین دنیا دارم زندگی می­کنم. من یه پرستارم. هر روز با شرایط مثل تو روبه‌­رو می­شم. دارم می­بینم چه بلایی سرمون داره میاد. اما چی­کار کنم. جز امید دادن به تو، کار دیگه‌­ای از دستم بر میاد؟

این دو تا آدمی که دارن توی مناظره یقه ­هاشونو جر میدن تا پته همدیگرو بریزن روی آب، مال همون کشورین که ادعاش می­شه، حامی حقوق بشره! حامی حقوق زنان و کودکان تو کل دنیاست! تازه کلی قانونم در مورد حقوق کودکان، حقوق زنان هم .... نوشتن. اما موقع منافع خودشون، اینجوری جنایت می­کنن. همین کشور به ظاهر متمدن این بلا رو سر تو و امثال تو آورده. همه­ ی اینا یه جور بازیه. بازی قدرت! برای همین بهت می­گم بی­ خیال. باز خوبه بدتر از این نشد. می­دونی توی همین بخش چندتا بچه عین شرایط بچه تو بستری شدن؟ همه هم مثل تو از مرز آمریکا برگشتن. خیلی از این بچه­ های بی­گناه لب مرز تلف شدن.

یکی از همین بچه ­ها می­گفت: "اونجایی که بودیم یکی از دوستامون حالش بد شد. بیهوش اوفتاد وسط اقامتگاه. هیچ کس به دادش نرسید تا اینکه جون داد و مرد." من تو رو می­ فهمم! توخیلی چیزا رو بهم نگفتی. می­دونم حال جسمی تو هم اصلا خوب نیست. حدس می­زنم که چه بلاهایی سرخودت اومده. ازت نمی ­پرسم، چون احساس می­کنم اذیت می­شی. اگر فکر می­کنی بهم بگی آروم می­شی، خوشحال می­شم بشنوم. »

_ چی بگم؟ همین مقدار که بهت گفتم، خودت تا تهشو بخون. دوری از مانوئل یک طرف، شکنجه روحی، تجاوز به منو و صدها زن دیگه، توی مرز مهد آزادی هم یه طرف دیگه! اونجا به حقوق اولیه ما به عنوان یه انسان توجه نمی­شد، چه برسه به... 

با صدای پروفسور از جا پریدیم.

_ چی شده؟ چرا اونجا کز کردید؟ حالش چه طوره؟

_ همون جوریه. تغییری نکرده.

_ حمله آسم با یه حمله عصبی باعث شده بره تو کما. ما داریم همه تلاشمونو می­کنیم. تو هم باید هر کاری از دستت برمیاد رو بکنی. مدام باهاش حرف بزن. تو گوشش هندزفیری بزار. نگران نباش.

جنی با پروفسور از اتاق بیرون رفتند. به سمت مانوئل رفتم. به صورت معصومانه­اش خیره شدم. دست کوچک و بی رمقش را گرفتم. شروع کردم به بوسیدنش که صدای بوق ممتد، قلبم را از جا کند. به سمت در اتاق دویدم. پایم به آهن پایین تخت گیر کرد و با صورت زمین خوردم.
جنی همراه با دکتر و چند پرستار دیگر با سرعت وارد اتاق شدند. یک نفر زیر بغلم را گرفت و از اتاق بیرونم برد. جنی با دکتر و بقیه پرستارها سر مانوئل ریختند. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. نمی­خواستم باور کنم که ممکن برای همیشه مانوئل را از دست بدهم. قلبم تند تند می­زد. حال خودم را نمی­فهمیدم. بی تاب و کلافه بودم. یکی از پرستارها گفت: « دماغت شکسته. خونریزی زیادی داری. بلند شو بریم.»

_ بچم. بچم...

_ لا اقل بیا یه پانسمان کوچیک بکنیم تا خونریزیت کم بشه.

_ اگه بمیره، منم می­میرم.

_ دکترا تلاششونو می­کنن. یکم آروم باش.

بعد از چند دقیقه جنی از اتاق خارج شد. نگاهم به نگاه جنی گره خورد که گفت: «متاسفم. واقعا متاسفم.»

_ یعنی چی؟ جنی نگو، نگو که بدبخت شدم. 

_ مانوئل کوچولو، راحت شد... 



*پژوهشگر مرکز رشد بانوان دانشگاه امام صادق(ع)