«در خیابان مینتولاسا»
نویسنده: میرچا الیاده
مترجم: محمدعلی صوتی
ناشر: فرهنگ نشر نو با همکاری نشر آسیم، چاپ اول: 1398
214 صفحه, 31000 تومان
***
میرچا الیاده (1907-1986) نویسنده، اسطورهشناس، پژوهشگر و استاد دانشگاههای سوربن، شیکاگو و هاروارد، کتابهای بسیار زیادی را در کارنامهی آثار تألیفی و پژوهشی خود دارد که از میان آنها بسیاری نیز به فارسی ترجمه شدهاند: «تاریخ اندیشههای دینی»؛ از عصر حجر تا اسرار الئوسیس، ترجمهی بهزاد سالکی، «چشماندازهای اسطوره» ترجمهی جلال ستاری، «اسطوره بازگشت جاودانه» ترجمهی بهمن سرکاراتی و ... نگرش الیاده در آثارش، تلفیقی و کثرتگرایانه است و آمیزهای است از همهی تجربهها، خواندهها و آموختههایش در زمینهی علوم قدیم و دانشهای تازه؛ از مردمشناسی و پدیدارشناسی هوسرلی گرفته تا ساختگرایی و تأویل و کشف معنای باطنی (هرمنوتیک). با آن که میرچا الیاده در ایران به عنوان استادی صاحبنظر در موضوعاتی چون تاریخ ادیان، اسطورهشناسی و شرقشناسی شناخته میشود، اما خواندن داستانهایش مخاطب را به این باور میرساند که او نویسندهای چیرهدست و خلاق نیز هست که از بستر داستان هر جا که لازم باشد، برای بیان باورها و دستاوردهایش استفاده میکند بی آن که داستان از اصل قصهگویی و ماهیت داستانبودگیاش خارج شود و محتوایش حالتی شعارگونه به خود بگیرد. نویسنده در مورد آثار داستانیاش معتقد است که: «من به خاطر ندارم که از اسناد اسطورهشناسی و اشارات نمادین آنها در نوشتن آثار ادبی استفاده کرده باشم. در حقیقت موضوع رمان یا نوول را در حین نوشتن کشف کردهام. جهانی که داستان از آن پرده برمیدارد، حاصل ذهنیت خلاق است نه تسلط مورخ تاریخی ادیان بر علم یا تفاسیر کتب آسمانی.»
«در خیابان مینتولاسا»، به نقل از مقدمهی مترجم «شامل یک رمان و 2 نوول کوتاه است که از مجموعهای با نام "دوستی با دیونیس" از زبان رومانیایی ترجمه شده است.» ؛ رمانی که همنام کتاب است و نوولهایی با نامهای «یک مرد بزرگ» و «دوازده هزار رأس گاو» که با معیارهای امروزین بیشتر داستان کوتاه هستند تا نوول. این سه داستان را پیشگفتاری از نویسنده و مقدمهای از مترجم، محمدعلی صوتی، همراهی میکنند. صوتی داستانها و نمایشنامههای بسیاری را از زبان رومانیایی به فارسی ترجمه کرده است و در زمینهی ادبیات تطبیقی فارسی و رومانیایی و اصول و روشهای ترجمه نیز پژوهشهای ارزشمندی انجام داده است.
رمان «در خیابان مینتولاسا» از زبان راوی سوم شخصی روایت میشود که با شخصیت اصلی داستان، زاهاریا فریما، همراه است. فریما که به ادعای خودش مدیر مدرسه بوده است، اکنون به دیدن سرگرد برزا از وزارت امور داخله میرود اما سرگرد هیچ خاطرهای از او ندارد. به این ترتیب او راوی داستانهایی میشود که هر بار مخاطب متفاوتی دارد. قطعات مختلف پازل روایتهای فریما نه تنها به کامل کردن داستان نمیانجامند بلکه هر بار شنونده را با سؤالاتی جدید تشنهی شنیدن ادامهی روایت میکنند. با آن که برخی از ملاقاتهای فریما با مخاطبانش حالتی از بازجویی به خود میگیرد اما هم او و هم مخاطبان مختلفش همچنان اصرار دارند تا داستان روایت شود. در مقدمهی مترجم دربارهی این داستان آمده است: «نویسنده فرم داستان را از هزار و یک شب برگرفته، با این تفاوت که در اینجا شهرزاد یکی است و "ملک جوانبخت" چندین بازپرس ادارة امنیت.»
در داستان «یک مرد بزرگ»، راوی که حضور پررنگی در داستان دارد، دوست دوران مدرسهاش، کوکوآنش را در دفتر کار خود ملاقات میکند. او که از اختلال بسیار عجیبی که به تازگی در بدنش رخ داده رنج میبرد، به واسطهی همین رازگشایی با راوی صمیمی میشود و از او کمک میطلبد. آنها پس از مشورت با پزشکان، درمییابند که کوکوآنش دچار بیماریای به نام «خاصیت بزرگشوندگی» شده است. این بیماری که تا قبل از آن در سالنامههای پزشکی وجود داشته است، با سرعت رشدی عجیب و فراگیر ظاهر میشود تا بدانجا که بیمار دیگر امکان زندگی در خانهاش و ماندن در شهری که بر اساس مقیاسهای انسانی طراحی شده است، را ندارد. پزشکان معتقدند که این بیماری ناشی از فعالیت غدهای است که در گذشتههای بسیار دور در بدن پستانداران وجود داشته است اما از دورهی چهارم زمینشناسی و در پی تکامل، به تدریج از بدن آنان حذف شده است. به نظر میرسد روایت ساده و سرراست داستان از زبان فردی معمولی، با درونمایهی پیچیده و فلسفی آن در تضادی خلاقانه است: «- با این همه، به ما بگو، چه میبینی، چه احساسی داری، چه میفهمی! به ما بگو آیا خدا وجود دارد؟ ما چه باید بکنیم که او را بشناسیم! به ما بگو آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد. ما چه جوری باید خودمان را برای آن آماده کنیم! به ما بگو! به ما یاد بده! ... دوست من دوباره نوشتة روی تخته را نشان داد و خندید. دستانش را به جانب آسمان بلند کرد و بنای صحبت با ما را گذاشت. کلمات او که در درهها میپیچید، مثل این بود که خبر از طوفان بدهد؛ درختان میلرزیدند و شاخهها در هم میپیچیدند. لنورا وحشتزده چشمانش را بست و ما همه گویی کوچکتر از آن شده بودیم که به نظر میرسید هستیم.»
«دوازده هزار رأس گاو» نیز داستان کوتاهی است به روایت راوی دانای کل. شخصیت اصلی داستان، یانکو گوره، به پئونسکو، کارمند وزارت دارایی، پولی داده است تا جواز وارد کردن شش هزار راس گاو را بگیرد ولی در حین بمبارانهای بخارست خبری از پئونسکو نیست. گوره از میخانهای که مکان اصلی روایت است، بیرون میآید، صدای آژیری را میشنود و به پناهگاهی وارد میشود. گویی با ورودش به پناهگاه سیر خطی زمان تغییر میکند و زمان و مکان از نظم آشنا در ذهن انسان امروزی خارج میشوند یا به بیانی، ماهیت واقعی زمان و مکان در پیوند با یکدیگر، بر گوره آشکار میشود. این داستان کوتاه نیز با آن که ساختاری فلسفی دارد، همچنان از اصول داستان بودگی پیروی میکند.