بی‌هراس از کرونا در جستجوی زندگی در سطل‌های زباله

محمدصادق کلبادی،   3990110074 ۴۸ نظر، ۰ در صف انتشار و ۲۶ تکراری یا غیرقابل انتشار
بی‌هراس از کرونا در جستجوی زندگی در سطل‌های زباله

قامتش زیر کیسه  آبی رنگ و بزرگی که به دوش می‌کشید خم شده بود. ایستگاهش سطل‌های زباله آهنین بود، از این سطل زباله تا سطل بعدی تکه نانی که در دست داشت را می‌جوید و با آستینش عرق از پیشانی پاک می‌کرد. نه از دست‌کش خبری بود و نه از ماسک.

طاهر با صورتی استخوانی و رنگ پریده و کلاهی بر سر و چشمانی کم فروغ  چهل و چند ساله بنظر می‌آمد اما 31 ساله بود و اهل یکی از شهرهای مرزی غرب کشور. 10 سالی از پایتخت نشینی‌اش می‌گذرد اما سهم اش از خاک تهران دره‌های فرحزاد بود و سقفی به وسعت یک آسمان! به قول خودش« هرجایی که بتونم بخوابم خونمه و آسمون هم سقفم!» برای کار عازم تهران شده بود و دوسالی در پمپ بنزین مشغول بود اما اعتیاد اول کار بعد جای خواب و بعد هم وجودش را از او گرفت  تا 8 سال بی‌کاری و آوارگی و زباله گردی برای چندرغاز بشود تمام زندگی‌اش...

اگرچه وحشت از ویروسی که این روزها شهر را خلوت کرده و بسیاری را خانه نشین، نمی‌گذاشت نزدیکش بشوم اما دل به دریا زدم و برای دقایقی همراهش شدم. دستکش و ماسکم را که دید گفت:« برو کنار نفتی نشی» گفتم «اگر نمیخوای کرونا بگیری بیا این ماسکو بزن » بی‌حوصله و بی‌رمق نگاهم کرد و گفت : « این چیزا رو من اثر نداره ماسکتو نگهدار برای خودت» دل و دماغی برای حرف زدن نداشت اما یک پاکت سیگار قفل دهانش را باز کرد « این چیه می‌کشی آخه؟ فقط مگنا قرمز یا بهمن کوچیک خوبه، نداری؟» گفتم نه عملم سنگین نیست» با نیش خند گفت:« از اون ماسک و دستکشی که دستته معلومه»!

گوشه‌ای به دیوار تکیه داد و نشست تا نفسی تازه کند که سیگارش را روشن کرد و گفت:«غذا داری بهم بدی یا پولشو بدی؟» گفتم « باشه ولی آخه چطور اینقد نترس و بیخیالی؟ نشنیدی این ویروس جدید چندین نفرو کشته؟» پک عمیقی از سیگار گرفت و دودش را که بیرون می‌داد گفت:« از چی بترسم؟ الان 7-8 ساله شب و روزم شده خوابیدن کنار سگ و گربه ، غذامم که هرچی گیرم بیاد، یکی دلش بسوزه یچیزی بهم بده یا برام بگیره، من زندگی نمی‌کنم که از دستش بدم فقط نفس می‌کشم، الکی الکی هستم. دوتا سگ دارم اوناهم بی‌کس و کار بودن خیلی باوفان، ته همین دره یه چادر دارم» وسط حرفش پریدم و گفتم:« امسال برف و بارون خیلی زیاد بود، تو همون چادر بودی؟» پک بعدی را عمیق‌تر کشید و گفت:« از شهرداری چند شب اومدن مارو جمع کردن بردن یه تو یه سالن گرم و نرم ولی بعدش ولمون کردن...راست گفتی واسم غذا می‌گیری یا سرکارم گذاشتی؟» گفتم:« خیالت راحت غذا چی دوست داری؟» خندید و گفت :« یه لقمه نون و پنیر هم بدی من راضی‌ام»

بلند شد و کیسه را دباره روی شانه‌هایش گذاشت و در حالی که سیگارش به فیلتر رسیده بود چنان عمیق پک می‌زد که گویا آخرین سیگار زندگی‌اش هست، چند قدمی که پیش رفتیم دباره از زندگی‌اش برایم گفت از اینکه وقتی 12 ساله بود پدرش بخاطر بیماری از دنیا رفت و مادرش هم در خانه‌های مردم کار می‌کرد. نه علاقه‌ای به تحصیل داشت و نه شرایطش را پس تا کلاس اول راهنمایی درس خواند و بعد مدرسه را رها کرد. وقتی کمی پشت لبش سبز شده بود سیگار را تجربه کرد و بعد هم نئشگی با تریاک! تا امروز که از دره‌های فرحزاد سر در آورده و با زباله‌گردی روزها را به شب می‌رساند.

از درآمد این کار پرسیدم که می‌گفت چیزی حدود 50 تا 60 هزارتومان در روز! با خنده گفتم:« خوبه زن نداری وگرنه خرجت بالا می‌رفت»، خندید و گفت:« زن که نه ولی هستن ...» ادامه نداد اما حدس می‌زدم چه در سر دارد گفتم:« اونها هم کارشون همینه؟» پاسخ اش کوتاه بود: «نه؛ بلخره عمل خرج داره...» هرچه سعی کردم از آن حرف‌های انگیزشی و آن چنانی برایش بگویم ذهنم یاری نمی‌کرد؛ آخر چگونه می‌شود آتش بر کف دست نهاد و با یاد کوه‌های پر برف قفقاز خود را سرگرم ساخت؟

در همین فکرو خیالات بودم که گفت: «ولی سیگارش خوب بود دستت دردنکنه!» گفتم باشه بیا این هم پول غذای امروزت ولی قانع نشدم چرا از این ویروس کرونا نمیترسی ؟» کیسه‌اش را دباره زمین گذاشت و پول را که در جیب پالتوی کهنه و پاره‌اش می‌گذاشت گفت: «اگر یه روز مثل من زندگی کنی توام دلت می‌خواد این زندگی سگی تموم بشه؛ تاحالا چندبار خودکشی کردم  بیا ببین دستمو، چندبار رگمو زدم ولی نفهمیدم چی شد شهرداری چیا جم کردنم، یبارم اینقد مواد زدم داشتم می‌مردم...» با خنده گفتم: «حالا خودت به کنار، تو از زندگی سیر شدی، فکر نمی‌کنی بقیه مردم یا همون دوستات از تو بیماری بگیرن و یه وقت بمیرن؟» نگاهش به سطل زباله‌ای بود که در گوشه‌ای از خیابان چشمش را گرفته بود، سرعتش را بیشتر کرد و گفت:« داداش هوامو داشتی دمت گرم ولی به جهنم، بمیرن! مگه من برای این مردم مهمم؟من دیگه ته خط رسیدم...»

جوابی نداشتم، جوابم را هم گرفته بودم او هم به سرعت به آن سوی خیابان گام برمی‌داشت بی‌آنکه عابران و اتومبیل‌ها برایش مهم باشند.