نگین سلیمانی

​ دکتر احمد جلالی،   3981128122 ۳ نظر، ۰ در صف انتشار و ۱ تکراری یا غیرقابل انتشار
نگین سلیمانی

چون لاله می مَبین و قدح در میانِ کار​

این داغ بین که بر دلِ خونین نهاده‌ایم

 

نیمه‌شبانِ جمعه، سیزدهم دیماه، در این غربت، بی‌تابیِ دردِ جسمانی، مرا به بی‌خوابی کشیده بود. حدود ساعت سه بامداد، ناگهان خبر سخت سنگین شهادت سردار سلیمانی، مثل صاعقه فرود آمد. زد و سوخت و برد. در غربت که هستی، این احوال سهمگین‌تر درمی‌رسد. داغی چنان عمیق که اولویت‌های ذهنی آدمی را در یک‌دم کن‌فیکون می‌کند. بنابر سنتی که آموخته‌ایم، به هنگام شنیدن خبر مصیبتِ فقدان عزیزی، ذکر «انا لله و انا الیه راجعون» بر زبان می‌آید.

اما با این خبر، آیه‌ی دیگری بی‌اختیار زمزمه‌ی خاطرم شد، هرچند شان نزولی متفاوت دارد: «يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ!»i او عزیز بود و ما را عزیز می‌خواست. سردارِ نامدارِ دفاع مقدس و مقاومت، دست پیرمرد سیل‌زده را هم می‌بوسید و از غرقاب بیرون می‌کشید. هیبت و حشمتش در مهربانی‌اش ذوب شده بود. با چه حسِ نابی از یارانِ شهیدش یادمی‌کرد و فرزندانشان را در آغوش می‌کشید! بزرگ بود اما بزرگی نمی‌فروخت. از خلقِ درمانده روی برنمی‌تافت، دست پس نمی‌کشید، پایِ علوّ بر زمین نمی‌کوفت، و چشمِ پاداش نداشت؛ پی خجسته «سواره»‌ای که «پیاده» می‌شد تا «دستگیر» پیاده‌ها باشد. این‌ها را دیده‌ایم اما در این سال‌ها، غرقاب‌ها در میان بوده که ما ندیده و نشنیده ‌ایم، و طعمِ وفاداری‌ها که ما نچشیده‌ایم. جوانمردی هنر بزرگی است که بیانِ جوهرِ آن در آموزه‌ی بوسعیدِ بوالخیر به ایجازِ تمام در روایتِ عطار آمده است: «شوخ ما را پیش چشم ما میار»، کاستی‌ها و خطاها و آلودگی‌های‌مان را به رُخ مان مکش!

در دفعِ ستم و وحشتِ داعشیان، مسلمان و مسیحی و ایزدی صدایش می‌زدند. می‌شنید و اجابت می‌کرد. مردانگی‌اش چنان شهره بود که مخالفانش، و حتی دشمنانش در میدانِ نبرد هم، در تنگناها، روی قولش، وفایش، و مردانگی‌اش حساب می‌کردند.

هم‌رزمان و یاران و نزدیکانِ او البته گفتنی‌ها دارند. من این توفیق را نداشته‌ام که یکی از آنان باشم. اما قبل از هرشنیدنی، دیدنی‌ها دیدیم در جنس و عمق و وسعت واکنش مردم! ترجمان همان آیت قرآنی که «اینان را خدا محبوب دلها می‌کند»! این دل نوشت هم، نیاز‌بردن یک هموطن است به داشتنِ قهرمانی چون او، وگرنه، ذکرِ جمیلِ او را به چون منی نیازی نیست.

نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس​

که عندلیب تو از هرطرف هزارانند

 

دلاوری‌هایش البته زبانزد است، اما غنای شخصیتی، تدبیر، دوراندیشی، حکمت، و مهارت‌های دیپلماتیک او کمتر شناخته شده است. مثلا کمتر کسی می داند که او چگونه توانست مشکل اختلاف‌نظرهای فنی و تکنیکی و سیاسی یک پرونده‌ی پیچیده و مهم مشترک ما را با یکی از کشور‌های همسایه‌مان برای ثبت در فهرستِ میراثِ جهانی، طوری حل کند که نه تنها اختلاف از میان برخیزد، بلکه طرفین با فهم درست منافع ملی و کشفِ منافعِ مشترک، به حمایت متقابل برخیزند. شناختِ او از احوالِ منطقه، بینش سازنده و راهنمائی‌های خردمندانه‌اش در این امور هم کارگشا بود. شرحش از مجال این مقال خارج است. خیرخواهی و انصافِ جوانمردانه‌اش می توانست مخاطب را آرام و مجاب کند، تا منطقش را بشنود. شخصیتش اعتماد برمی‌انگیخت. موفقیت را در خیر می‌دید. شرطِ پهلوانی هم همین است.

*****

با انفجارِ خبر در پهنۀ ایران، در سینه رنجورِ مامِ سالخورده‌ی میهن، یکباره امواج متلاطم بی‌ریایِ انسانی، حیرت و حسرت، همت و غیرت، خشم و تکریم، اشک و تعظیم برخاست. با یاد و نام این مرد، حقارت‌هایم پیش چشمم صف می‌کشند. «منیّت»‌ها شرم‌سارانه می‌گریزند. دیگر نه دردِ جسمانی معنا دارد، نه دغدغه‌های حقیرِ کار و بار و خُرداندیشی‌های احوالِ زمانه‌ی کج‌رفتار. واکنش خودجوشِ مردم را که تماشا می‌کنم می‌گویم: «باز این چه شورش است که در خلقِ عالم است»؟ کاش آنجا می‌بودم. از این خلاء سردِ وهم‌آلودِ غربت می‌گریختم. و از نَفَسِ مردم قدرشناش وطنم جان می‌گرفتم. قدرشناسی چه زیباست. بزرگا وفایِ مردم! مرحبا به هوش استراتژیک ملت، و درک رابطه ی اخلاص و امنیت و دفاع ملی! چه روزهای عجیبی بر ملک و ملت ما می‌گذرد. وقتی حالِ خلق را، و خود و خانواده‌ام را می‌بینم، در تماشای تصویرِ این علمدارِ نازنین‌بالایِ وطنم می‌خوانم:

ای یار آشنا علم کاروان کجاست​

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

 


نمی‌دانم چگونه درد و داغِ فقدان حاج قاسم را به خانواده مکرم او، به بزرگانی که ارجمندی شخصیت و اخلاص او را دریافته بودند، به هم‌رزمان دلسوخته‌اش، به همه مردمی که در درون و بیرونِ ایران برای او گریسته‌اند تسلیت می‌باید گفت؟ بگذارید همه به این تسلا درآویزیم که او چنان رفت که می‌خواست و می‌شایست. این سرباخته و سالها بی‌پا و سر تاخته، بارها شهیدِ عشق و وفا و ایمان خویش شده بود. و چه هنرمندانه، سربازانه مانده بود که سردارانه برود! پرکشید بی‌هیچ حسرتی، و ما ماندیم و داغدار و حسرت‌زده. امروز، عکسِ مِهرِ میهنم بر مُهرِ یک نام افتاده. نامی که نماد شد. به راستی رازی در میان است.  سردارِ عارفِ ما از اولیاء بود،

هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید!​

که من او را ز محبان خدا می‌بینم

 

در این غربت، پناه بردم به سرودن سوگنامه‌ای، نوحه‌ای، برای «سردارِ سرباز»، به رسم عرض ادب و احترام به او و همه‌ی شهیدان و پاکبازان و جانبازانی که در دفاع از امنیت ملی و بنیان‌های اعتقادی و کیانِ این مرز پرگهر، پایمردی‌ها کردند.

*****

در قاب‌بندیِ این سوگنامه، افزون بر ماتمِ ملی، آن‌روز (یکشنبه ۱۵دیماه۹۸)، تماشایِ دو تصویرِ تکان‌دهنده، نقش‌آفرین بود: يكی عكس دستِ سردار، بريده، با انگشترش! «انگشتِ سلیمانی»! و ديگری، صحنه‌ی نوحه­‌سرائی ميليونی در مشهد. اولین‌بار بود که دیدم مردم در استقبال از پيكر شهیدی، یکصدا نوائی را سردادند که مختصِ رثای حضرت ابالفضل در عاشورا است: ای اهل حرم، میر علمدار خوش‌آمد / سردار حسین سید و سالار خوش آمد / علمدار خوش‌آمد...، و چه هنرمندانه، به تناسبِ موضع و موقع، ترجیعِ «علمدار نيامد» را به «علمدار خوش‌آمد» برگردانیدند! و به آهنگِ ادبیاتِ خاص عاشورائی موضوعیتِ روز بخشيدند. پرطنین و پرتپش! این قال‌ها ترجمانِ حال‌هاست. و حال‌ها با اسطوره‌های یک ملت در گفت و شنودند.

گوئی بار دیگر تاریخ یک‌سرزمین با مردمانش سخن می‌گوید، و همه‌ی علمداران و شهیدان و قهرمانانش را صدا می‌زند. ابالفضل در میدان، و سیاوش در آتشستان! اين شعر در چنین حال و هوائی آمد. «پاک‌کن چهره­ی میهن به سرِ زلف ز اشک»! اشکِ تعظیم، به نشانه‌ی تکریمِ پاکبازانی که برای امنيت پایدار و تماميت ارضی ما، بر جلوه‌ی بازارِ  سود و زيان چشم فروبستند، و به بینائی از دامِ چاهِ جاه فراجَستند. کُنجِ امن و امان نجُستند. از گَنجِ جان، به پايمردی دست­شستند. گَردِ نام و نشان از دامان افشاندند، و بی‌قرار و سبکبار راندند، و چندان بی‌فسون، فسانه‌ی ایثار خواندند که افسانه‌ی احرار و ابرار ماندند. چه می‌گویم! «باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی»!؟ زبانِ حالِ قدرشناسیِ مردم، گوئیا پژواکی بود ربانی از این وعده‌ی قرآنی: انَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَـنُ وُدًّا. وصدق الله العلی العظیم.

«انگشتِ سلیمانی»

«چو گل هردم به بویت جامه برتن​​

کنم چاک از گریبان تا به دامن»

 

روان بر چهره‌ام جویِ گلاب است​​

که در چشمم گلِ رویت بَر آب است

 

نگینِ سرخِ خون بر دست‌هایت​​

کشد ملکِ سلیمان زیرِ پایت

 


سلیمانی‌کن و انگشت پیش‌آر​​

نگینِ بوسه‌ام بر دستِ خویش آر

 


«گر انگشتِ سلیمانی نبینم​​

چه خاصیت دهد نقش نگینم»؟

 


بنازم پرچمِ خونینِ دستت​​

در این میدان، شهادت نازِ شستت

 


هزاران سر برُست از گردنت باز​​

تو را زیبنده بادا نامِ «سرباز»

 


تو را تا عشق سردارِ وطن کرد​​​

حدیثت نکته‌ی هر انجمن کرد

 


پس‌آنگه زین‌قفس تا بی‌کران برد​​

به اوجِ آسمان، زین خاکدان برد

 


شهیدا، پاکبازا، پورِ ایران​​

سیاوش بودی اندر آتشستان

 


به ماتم مامِ میهن گیسوافشان​​

گریبان چاک کرده تا به دامان

 


شکوهِ مردم از این عشق و این غم​​

دماوند است و سیلابِ دمادم

 


برآید از ستیغش تیغِ خورشید​​​

بدرّد شب، برآرد صبحِ امید

 


هزاران سر برُست از گردنت باز​​

تو را زیبنده بادا نامِ «سرباز»

 

احمد جلالی، پاریس، ۱۳۹۸/۱۰/۱۵

----------------------------------------

1- يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّـهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ (سوره یوسف، 88). شان نزولِ این آیه، بیانِ تقاضای برادران یوسف از او به هنگام بی چیزی است. اما، از ایامِ نوجوانی به یاد دارم که آیت الله حاج شیخ آقا بزرگ اشرفی شاهرودی این آیه را چون دعائی از سرِ عجز در قنوتِ نماز خود می خواند و چه به دل می نشست. این تلقی و تاثیرِ نَفَسِ آن بزرگوار به یادگار همچنان با این بنده مانده است. رحمه الله علیه.