«سایه ملخ»
نوشته: محمد رضا بایرامی
ناشر: کتاب نیستان، چاپ اول 1397
232 صفحه، 22000 تومان
****
منطقه رفتن ما به آخر هفته افتاده بود. نمیدانم چرا فکر کردیم که دروغ گفتهاند و علاف خواهیم شد و پنجشنبه که روز اعزام نمیتواند باشد! بنابراین شنبه رفتیم ایستگاه راهآهن و دیدیم بیشتر گردانمان رفته و چون "امریه" هم به اندازهی کافی نداشتیم، تو راهروهای قطار سرپا ماندیم تا "اندیمشک" (که شرح سرپیچی حاصل از نداشتن جا، به صورت مبسوط در "آتش به اختیار" آمده.)
به هرحال، یک شبانه روز بعد هم که به منطقهی "تقسیم" رسیدیم، همه رفته بودند پیکارشان. باید صبر میکردیم تا مسوولین دوباره بیایند و تکلیف ما را روشن کنند. بنابراین بی صاحب و سرگردان ماندیم زیر آفتاب سوزان "دشت عباس " خوزستان. بعد از عملیات "نصر 3" بود و جایی که آمده بودیم، پر از مجروح. کسی به ما توجهی نداشت. شبیه زندانیان اعمال شاقه شده بودیم! ظهر گذشت و بعد از ظهر شد و کسی دلش سوخت و غذایی آورد برایمان و بعد هم چای. با توصیهای اکید: "دستتون رو لیوان باشه تا ملخ نره توش!"
راست میگفت. جایی که کاروان ما فرود آمده بود، پر از ملخ بود. هر قدمی که میگذاشتی و هر قدمی که برمیداشتی، هزاران ملخ به هوا بلند میشد. ملخها چنان زیاد بودند که موقع راه رفتن، تو صورتت میخوردند.
دستم را گرفتم روی لیوان و در همان حال که دشت سوخته و انبوه بیشمار آنها را نگاه میکردم، کمکم "سایهی ملخ"، شروع کرد به شکل گرفتن:
"با ناباوری زل زدم به ملخ. نبیل پاهایش را گرفته بود. "...وقتی یکهو گرفتش جلویم، تنهی ملخ بالا آمد و سرخی زیر بالهاش پیدا شد. شاید اگر آن را جلوی چشم خودم و توی دست نبیل نمیدیدم، هیچ وقت نمیتوانستم باور کنم چیزی که میبینم ملخ است.
ـ این را از کجا آوردی؟
ـ گرفتمش.
ـ از کجا؟
ـ از همین نزدیکیها.
ـ کی گرفتی؟
ـ همین الان؛ سر راه. تازه تپه را دور زده بودم که صدایی شنیدم. اول عین خیالم نبود. اما وقتی دوباره تکرار شد، فکر کردم عائد است که دارد سنگ پرت میکند و سربهسرم میگذارد. برگشتم و دیدم خبری از عائد نیست و وقتی دوباره راه افتادم، دیدم چیز همپای من به هوا بلند میشود و تلپی زمین میخورد. انگار میخواست از من فرار کند و نمیتوانست. از پشت به آن نزدیک شدم و جفت پاهایش را از زانو محکم گرفتم تا نتواند در برود. تازه آن موقع بود که باور کردم ملخ است.
پاهای کشیده و پرگوشت ملخ را جلوی رویم تکانتکان داد. ملخ با چشمهای شفاف و گردش، مثل اسبی که گوشهایش را خوابانده باشد، کمی عصبانی به نظر میرسید. گهگاه پاهای ارهمانندش را تکان میداد و سعی میکرد خودش را از دست نبیل خلاص کند. اما نمیتوانست. نمیدانم چرا از دیدنش چندشم شد. آیا به خاطر بزرگیاش بود؟
گفتم: «حالم را به هم میزند.»
نبیل گفت: «چرا؟»
گفتم: «نمیدانم. شاید به خاطر بزرگیاش!»
و با خود گفتم: «آیا هر چیزی را از اندازه طبیعیاش بزرگتر کنیم، این طور به نظر میرسد؟»
آن پاهای کشیده و گوشتی، آن کلهی گرد، که جلوی آن مثل سنگهای کف رودخانه کمی پخ بود، و آن بالهایی که از بس هم، رنگ تنه بودند، وقتی بسته میشدند، اصلاً به چشم نمیآمدند؛ همان چیزهایی که هر ملخ دیگری داشت، همان ملخهایی که بعضیهایشان را میگرفتم توی مشت و وقتی پوزهی شاخکیشان را به کف دستم میمالیدند، قلقلکم میشد و دیگر دلم نمیآمد اذیتشان کنم، بعد پرتشان میکردم به هوا تا بال باز کنند و دوباره به پرواز دربیایند. آن ملخ هم همان چیزهایی را داشت که هر ملخ دیگری میتوانست داشته باشد، ولی چرا از دیدنش آن قدر چندشم شده بود؟!
سر در نمیآوردم. نبیل گفت: «آن سوار کی بود که میآمد طرفت؟»
گفتم: «خدر!»
گفت: «از کجا میآمد؟»
گفتم: «از طرفهای شفتو!»
گفت: «آخرش این خدر هم مثل داییاش جانش را میگذار سر شکار.»
برای اینکه تلافی نرسیدنم را درآورده باشم، گفتم: «تو میگویی یا بابایت؟»
کمی پکر شد. گفت: «منظورت چیست؟ یعنی به من نمیآید از این حرفها بزنم؟ خوب همه این طور میگویند. بابایم هم میگوید. راحت شدی؟»
خندیدم.
و صحبت من با نیبیل و ماجرای نبیل با ملخ همچنان ادامه یافت تا سایه ملخ پررنگ تر و پر رنگ تر شد. اگر به چگونگی به پایان رسیدن داستان و نتیجه آن علاقمند شدید به سراغ کتاب رفته و آن را مطالعه کنید.