به گزارش الف کتاب به نقل از فارس، «برج سکوت» عنوان رمانی سه جلدی است که سال جاری خبر انتشار آن از سوی نشر «کتاب نیستان» منتشر شد. مترصد فرصتی بودم تا بتوانم رمان یکهزار صفحهای حمیدرضا منایی را بخوانم. اثری که یک آغاز غافلگیرکننده دارد و خواننده در جلد اول با اثری خوشخوان و پرضرب روبهرو میشود. این ریتم با توجه به فضای داستان به شدت همخوانی دارد.
«برج سکوت» رمانی است که سخن از دردها میگوید و سراغ یکی از معضلات اجتماعی رفته و مسئله اعتیاد را دستمایه آفرینش کرده است. به بهانه این رمان سراغ نویسندهاش رفتیم. او بر این باور است که ««برج سکوت» رمانی است درباره انسان و انتخابهایی که میکند»، همچنین او به سختیها نوشتن اشاره کرد و گفت: «ممیزیام بکنند یا نه، جایزه بدهند یا نه، بایکوت خبری بکنند یا نه، یا تحت هر شرایط دیگری در همین ژانر فیلمنامه و داستان خواهم نوشت».
منایی به فضای رایج ادبی که تحت تاثیر شبکههای اجتماعی است نیز معترض بود و گفت: «به نظرم این گونه رمانها اعلان جنگی هستند به فضای مجازی و سطحینگری و پوپولیسم».
در ادامه مشروح این گفتوگو را میخوانید.
«درد، درد میآورد و حرف، حرف»…این میتواند شروع خوبی باشد. شما از دردی سخن گفتهاید که درد بزرگی در جامعه ی امروز است. طعم این درد را خودتان چهقدر چشیدهاید؟
نویسنده، بخصوص اگر دارای نگاهی اجتماعی باشد، نسبت به تمام کسان دیگر از جمله سیاستمداران و جامعهشناسان و روانشناسان و یا حتی روزنامهنگاران، نسبت به درد و آن چه در جامعه میگذرد حساس تر است... در تمام دنیا نویسندگان اولین موج را نسبت به معضلات اجتماعی درست میکنند... این درست است که خبر در ابتدا به واسطه رسانهها منتشر میشود اما نویسندگان هستند که آن خبر را تبدیل به دغدغهای دراماتیک و عامه فهم میکنند. بعد از آن است که نگاه خواص و عوام جامعه به آن معضل جلب میشود...
اما به نظرم سئوال شما وجه دیگری هم دارد، به این معنا که آیا خودم اعتیاد را تجربه کرده ام!؟ البته این پرسش جدیدی نیست! بعد از انتشار «برج سکوت» این سئوال بارها از من پرسیده شد... بعضیها وقتی برای اولین بار مرا میبینند اظهار شگفتی میکنند از این که مطابق تصور ذهنیشان با یک آدم معتادِ داغون روبه رو نیستند! پس جواب شما به این معنا که شخصا گرفتار اعتیاد بودم یا باشم خیر است... اما زمانی که «برج سکوت» را مینوشتم از لحاظ ذهنی و زندگی درونی برای نزدیک شدن به موضوع، تبدیل به حرمله(راوی داستان) شده بودم، با تمام رنجهایش که طبیعتاّ اعتیاد یکی از آنها بود...
حمیدرضا منایی، در رمان «برج سکوت» که رمان حجیمی است سرگذشت انسانهایی را بازگو میکند که با دستان خودشان وارد یک مهلکه شدهاند و راه خروجی برای شان نیست. مشکل از کجاست؟ چه کسانی در این اتفاق سهم دارند؟
شوپنهاور تعریفی از انسان دارد که برای من همواره راهگشا بوده است و زیاد به آن رجوع میکنم، میگوید انسان موجودی است بین دو بینهایت، بینهایت پلیدی و زشتی و بینهایت زیبایی و تعالی... هر چند میل به تاریکی و پلیدی همه وجود یک انسان نیست ولی به یقین یکی از امیال اوست. برای درک این موضوع هم لازم نیست در ورای وجود خودمان بگردیم؛ حرص و حسد، جاه طلبی و تمامیت خواهی، آز و شهوت و یا حتی خیلی سادهتر از اینها؛ میل به غذا و پرخوری از زبانههای گرایش به پلیدی است... به این میل غریزی میتوان شرایط زیستی انسانها را اضافه کرد؛ این که در کجا و در چه تاریخی به دنیا میآیند؟ یا این که با چه بحرانهای اجتماعی درگیرند؟ اما من سالهاست که این وجه از پرسش و پاسخ را کنار گذاشتهام، این که مشکل از کجاست جوابهای بسیاری خواهد داشت که لزوما برای حل بسیاری از آنها توانایی لازم وجود ندارد... در این موارد من ترجیح میدهم صورت و اصل مساله را بپذیرم و به جای سئوال از منشا مشکل، بپرسم: چگونه میتوان فلان معضل اجتماعی را از حالت حاد به حالتی متعادل و قابل قبول رساند؟
خب اجازه بدهید این جا یک پرانتز باز کنم؛ برای این که بحرانی به اسم اعتیاد و تبعات آن را کنترل و به تعبیر شما متعادل کنیم پیش نهاد شما به عنوان داستاننویس چیست؟
گفتن یک نکته برای من ضروری است؛ به عنوان نویسنده و حتی خواننده، به هیچ عنوان «برج سکوت» را رمانی با موضوع اعتیاد نمیدانم... «برج سکوت» رمانی است درباره انسان و انتخابهایی که میکند، و میلی که به تاریکی دارد، و تقابلی که یک نفر میتواند با اجتماع پیدا کند، و چیزهای دیگر... اعتیاد فقط یکی از چندین محور داستان در «برج سکوت» است، هر چند که محوری مهم... اما با این که معتقدم تقلیل تمام آن محتوا و مفاهیم به یک محور درست نیست و نادیده انگاشتن «انسان» است، با این حال مخالفتی هم ندارم و در تاویل و تفسیر مخاطب از اثر دست نمیبرم یا به آن جهت نمیدهم...
با این حساب در پاسخ به پرسش شما میتوانم بگویم من فقط داستاننویسام و شرح ماوقع میکنم... درست است که بعد از سالها تحقیق در حوزه مواد مخدر صنعتی اندک اندوختهای دارم و حتی شاید راهکارهایی هم برای مقابله با اعتیاد در ذهن داشته باشم، اما ترجیح میدهم وارد حوزههای تخصصی نشوم... از طرف دیگر گفتن یک راه کار در موضوع مواد مخدر احتیاج به طرح ریشههای نظری و میدانی دارد تا قابل درک شود که به گمانم از موضوع صحبت ما دور است... پس اجازه بدهید آن چه در این باره فکر میکنم محفوظ بماند... اما اگر روزی گروهی تخصصی از من دعوت کند، به یقین داشتهها و دانستههایم را تا آخرین کلمه، بیدریغ خواهم گفت...
در «برج سکوت» خواننده با دردهایی روبهرو میشود که بر چهره جامعه چنگ میاندازد ولی دست ارادهای برای ترمیم این دردها دیده نمیشود. در این رمان به نقش جامعه به عنوان زمینهساز گرفتار شدن در دام ناهنجاریهای اجتماعی کم تر اشاره شده، در این باره توضیح میدهید.
پرسش شما شامل دو بخش است؛ اول این که چرا جامعه برای ترمیم معضلات خودش، مثل اعتیاد، کاری نمیکند؟ و دوم؛ چرا نقش و تاثیر جامعه در اعتیاد کسی مثل حرمله کم رنگ است؟
پاسخ به پرسش اول این است که به نظرم هم جامعه و هم حکومت نسبت به معضلات اجتماعی بیتفاوت شدهاند. ما وضعیت آدمی را داریم که در حال غرق شدن است و اول دست و پایی بیهدف میزند و بعد از این که انرژیاش تخلیه و ناامید شد، خود را رها میکند و میگوید: «هرچه بادا باد!»... حالا ما انگار در همین مرحلهایم! یک دلیل جدی این مساله فرهنگ پردهپوشی و به تبع آن «انکار معضل» و ایدهآل نشان دادن وضع جامعه است... تصور کنید کسی در خانوادهاش فردی معتاد یا مورد تجاوز قرار گرفته دارد... تقریباََ در تمام چنین مواردی خانوادهها اصل مشکل را برای حفظ آبرو انکار میکنند! چرا!؟ چون جامعه در برخورد با معضلی که خودش در به وجود آمدن آن نقش داشته به بیرحمانهترین شکل ممکن برخورد میکند! دلیل این برخورد بیرحمانه هم نبود بستر فرهنگی مناسب است که ساخت و ایجادش پروسهای طولانی و زمانبر است... اما اگر کسی دوباره بپرسد دلیل ساخته نشدن این بستر فرهنگی برای پذیرش معضلات جامعه و حل آن چیست، جواب خواهد شنید؛ انکار معضل، هم از طرف توده مردم و هم از طرف حکومت... طبیعی است با این شرایط کارکردن در چنین حوزههایی، چه در بعد نرمافزاری و فرهنگی و چه در بعد سختافزاری و میدانی، هزینههای سنگینی را به فعالان این حوزهها تحمیل میکند، طوری که ناگهان چشم باز میکنیم و میبینیم برای حل فلان معضل هیچ نیرویی در میدان باقی نمانده است...
اما در پاسخ به پرسش دوم با شما موافق نیستم که نقش و تاثیر جامعه در اعتیاد کسی مثل حرمله کم رنگ است! چون مساله مهم بود ارجاعات بسیار زیاد و روشنی در رمان در این باره وجود دارد... شخصیت حرمله و حتی دوستانش در کنش و واکنشهای اجتماعی زمان جنگ و دوره بعد از جنگ شکل میگیرد...
بخش دیگر رمان شما مرور گذشته است، قرار است این مرور گذشته، بخصوص یادآوری تلخ و شیرین دهههای 50 و 60 چه مفهومی را به خواننده منتقل کند؟
کار داستاننویس پیام دادن نیست و خواننده امروزی هم مخاطب پیامخوان نیست! این حرف که قرار است رمان یا داستان چیزی یا پیامی را به خواننده منتقل کند از میراث ادبیات مارکسیستی است که من اعتقاد و علاقهای به آن ندارم. انکارش هم نمیکنم، ممکن است کسی این گونه بنویسد و به آن اعتقاد داشته باشد... من به عنوان یک نویسنده بنده داستان و روایتم هستم، وقت نوشتن به این فکر میکنم که اجزاء و عناصر داستانی که مینویسم در بُعد زیباشناختی و تاثیرگذاری در نهایت انسجام و کمال باشند... هم چنین سعی میکنم آن چه از حادثهای درک کردهام، دقیق روایت کنم. این دو عامل منجر به ایجاد همذاتپنداری در خواننده و مخاطب اثر میشود و در نهایت به زعم ارسطو باعث کاثارسیس یا تهذیب نفس یا به قول فرهنگستان؛ روانپالایی میشود که به گمانم میتواند هدف هر متن دراماتیک باشد.
شما در «برج سکوت» دست روی زخمی گذاشتهاید که امروز پیامدهای آن در جامعه به شدت محسوس است و خانوادهها به شدت از ناحیه آن احساس خطر میکنند. چه طور چنین موضوعی را برای نوشتن انتخاب کردید؟
موضوع داستان میباید با نویسنده در تعامل باشد تا کاری موفق از آب درآید، به این معنا که همان قدر که من موضوع را انتخاب میکنم موضوع هم مرا انتخاب کند...
اما پاسخ ملموسترم برمیگردد به بستر زیستی خودم؛ من در یک محله با تمام قواعد شناخته شدهاش زندگی کردم و بزرگ شدم. بخصوص در سالهای بعد از جنگ موجی فراگیر از اعتیاد تعداد زیادی از بچهها و دوستان هم نسل مرا گرفتار کرد... پشت بند این موج اول که مبتنی بر الگوی مخدرهای سنتی بود، موج دوم با الگوی مخدرهای صنعتی از راه رسید که به معنای دقیق کلمه قتل عام راه انداخت... یک بار با یکی از دوستان نام بچه محلها را میگفتیم؛ تعداد زیادی گرفتار اعتیاد شده بودند و از آن دل خراشتر، تعداد زیاد کسانی بود که در اثر «اُوِر دُوز» جان باخته بودند...
آقای منایی جلد یک کتاب شما دارای ضرباهنگ خوب و رضایتبخشی است، ولی در ادامه این ریتم کُند میشود و به تکرار میافتید. در این مورد توضیح میدهید که چرا این ریتم را حفظ نکردید و مانع افت آن نشدید؟
ضرباهنگ داستان برای من بسیار مهم است، به حدی که حتی خط داستان را فدای ریتم میکنم... تمام سعی من این بود که با وجود طولانی بودن برج، ریتم را از دست ندهم... به این مساله توجه کنید که اثری با حجم برج سکوت و با این ضرباهنگ تند نمونه دیگری ندارد، چون حفظ ریتم در این حجم و با حفظ عناصر پیش برنده داستان بسیار مشکل است... من دقیقا نمیدانم شما در کجا از دست رفتن ریتم را احساس کردهاید اما با فرض این که این اتفاق افتاده است دو نکته به نظرم میرسد؛ اول این که در حرکت طولی داستان و سیر وقایع میشود ریتم را به تناوب حفظ کرد اما در حرکت عرضی داستان، یعنی جایی که تحلیل شخصیتها یا شرح وقایع اتفاق میافتد، برای ارتباط مخاطب با داستان میباید کمی از ریتم را گرفت تا فرصتی برای درک و فهم باشد و به قول معروف داستان در خواننده تَهنشین شود... اما جدای از حرکت عرضی داستان و مواردی که گفتم اگر در جایی ریتم افتاده باشد، اشتباه من بوده است.
در «برج سکوت» گاهی با شخصیتهایی روبهرو هستیم که باورپذیر از کار در نیامدهاند. آن شخصیتها را مهم ندانستید که رویشان تمرکز نکردید یا توجیه دیگری داشتید؟
مثل کدام شخصیت؟
برای مثال به برخی از شخصیتهای دوران کودکی «راوی» خیلی نزدیک نمیشویم و دورادور میبینیمشان... یا به شخصیت بقال محل یا پسرش کلاغ گاهی نزدیک میشویم ولی وارد جزئیات نه... یا حتی «فری» که ناگهانی با بدن او زیر دوش روبهرو میشویم و ...
هر نویسندهای بر اساس کارکرد دراماتیک، شخصیتها را درجهبندی میکند. اگر قرار باشد شخصیت درجه اول با شخصیت درجه سوم به یک میزان در اثر حضور داشته باشند، نوشتن یک رمان هرگز تمام نخواهد شد... نویسنده چارهای ندارد جز توسل به قاعده اهمُ فی الاهم... چیز دیگری که میتوانم به این حرف اضافه کنم طبع خودم است که به ایجاز و کمگویی و مینیمالیسم در داستان گرایش دارم... الآن ممکن است بپرسید رمان سه جلدی چه نسبتی با مینیمالیسم دارد!؟ خط داستان برج به خودی خود بلند است اما در روایت، «برج سکوت» را در نهایت ایجاز نوشتهام...
در مورد مثالی هم که از برخورد ناگهانی با بدن فری در حمام زدید، این برخورد ناگهانی نیست... فری به واسطه آشنایی با دوستان جدید و «نشئه خوری»های سنگین از حرمله فاصله میگیرد... در این مورد برای حضور فری در داستان یا باید از زاویه دید اول شخص خارج میشدم که شدنی نبود یا باید با حضور سایهوارش در ذهن حرمله جلو میرفتم که همین اتفاق هم افتاده است...
شما نسبت به روند جوایز ادبی هم ظاهرا اعتراضاتی داشتید. زمینه این اعتراضات در چیست؟
جوایز ادبی، اعم از دولتی و خصوصی، یکی از زخمهای عفونت کرده ادبیات ایران است با این حال در بعد فردی من به هیچ جایزهای اعتراض نکردم و نخواهم کرد... قضاوت بماند با خوانندگانی که هم «برج سکوت» را خواندهاند و هم آثاری که از جلال آلاحمد تا احمد محمود جایزه گرفتند... اما در بعد اجتماعی و به دلیل تالی فاسدی که این جایزهها به دنبال دارند به ناچار شرح مفصلی دارم؛
سنت در جایزههای دولتی و مشخصاََ جایزه جلال این است که داوران اندک تخصصی در کار داستان ندارند و کسی هم که تخصص نداشته باشد طبیعتاََ تعهد نخواهد داشت و دست و دلش در قلع و قمع آثاری که ورای فهم و دانش و سود و زیان شخصیاش باشد نخواهد لرزید.
نکته ی دوم در جایزههای دولتی خط ممیزی است که بین خودیها و غیر خودیها کشیده شده است... در سالهای گذشته بارها با این مساله برخورد کردهام که نویسندگانی داستانهای بسیار خوبی نوشته بودند اما در جایزههای دولتی شرکت داده نشدند در حالی که همان سال از طرف جایزه جلال کتابی کاملاََ بیارزش به عنوان اثر برتر معرفی شده است! چرا این اتفاق میافتد!؟ مگر همه این کتابها از یک وزارتخانه مجوز نشر نمیگیرند!؟ مگر وزیر ارشاد فقط وزیر یک عده است!؟ کجای این قضیه به عدالت و شرافت اهل فرهنگ شبیه است!؟ همین خطکشی نامبارک بین خودی و ناخودی تا مخاطبان درجه اول کتاب، و بعد تمام جامعه امتداد پیدا میکند، به حدی که ما در نهایت با جامعهای شقه شده و دوپاره روبهروایم... چه کسی از این انشقاق و گسست نفع میبرد و چه کسی زیان میکند؟
نکته آخر بیارج و قرب بودن جایزههای دولتی است... سال گذشته جایزه جلال را تا یک چهارم کم کردند(اگر اشتباه نکنم!) آدم احساس میکند وزارت ارشاد از سر ناچاری این جایزه را میدهد و اگر رویش میشد همین اندک را هم تعطیل میکرد. در صورتی که چند ده برابر همین رقمها را در جشنواره فیلم فجر با روی باز خرج میکنند! مدتی است که توئیتر آقای صالحی را میخوانم؛ پر است از امید و شعارهای زیبا... ایشان خیلی تمایل دارد که وجه فرهنگی بر وجه ارشادی وزارتشان غلبه داشته باشد. خیلی امید داشتم با آمدن ایشان به وزارت ارشاد تغییری در شرایط به وجود بیاید، اما امید بیهوده و باطلی بود و حالا هم تبعیضها وجود دارند و در هنوز بر همان پاشنه میچرخد...
اما جایزههای خصوصی؛ همان خط فرضی نامبارک و منحوسی که دولتیها دارند، پررنگترش را در سمت مخالف میتوان دید با این تفاوت که اینها دم از آزادی بیان و ادبیات میزنند! داوران جایزههای دولتی اگر از روی بیتخصصی و ناآشنایی و غرضورزی ادبیات را قلع و قمع میکنند، اینها همان کار را با تخصص و آگاهی از ادبیات انجام میدهند؛ همواره یک گروه از جایزهداران به یک گروه از جایزه بگیران و ناشران متبوع خود جایزه میدهند! آن چه در این روند مهم است اسم نویسنده و بخصوص ناشر است و نه ادبیات...
اما نتیجه این حرفها؛ هر دو طیف به نام ادبیات کار میکنند اما بزرگترین ضربهها را همینها به داستان و ادبیت میزنند و در نهایت نشانیهای غلطی که به واسطه جوایزشان به مخاطبان میدهند، اعتماد عمومی را نسبت به داستان و ادبیات ایرانی از بین میبرد... نتیجهاش میشود تیراژ چهارصد جلدی کتابها... میشود فضای خالی درام و داستان که نه دولتیها می توانند پر کنند و نه خصوصیها...
نام ناشر و پرداخت رسانهها چه قدر در دیده شدن یک اثر تاثیر دارد؟ در مورد اثر شما این موضوع چه قدر صادق بود؟
در همه جای دنیا مثل ایران نام ناشر و اطلاعرسانی رسانهها و همچنین نقد منتقدین برای دیده شدن کتاب مهم است... اما در ایران ما حیات و مماتمان آلوده به سیاسیکاری (و نه امر سیاسی) و مرزبندیهای عقیدتی و جناحی است... این جا اگر کسی کتاب برای ناشر دولتی ببرد اصلا بعید میدانم لای کتاب را باز کنند! اول نگاه میکنند به شناسنامه ات! به این که آیا خودی هستی یا نه! ناشر خصوصی هم به شکلی دیگر همین رفتار را میکند؛ یک نفر را به عنوان بررس با سواد و سلیقه نامعلوم مینشاند در دفتر نشر که راجع به آثار رسیده قضاوت کند! چیزی برایتان تعریف کنم؛ «برج سکوت» را داده بودم دست نشر افق... زنگ زدند که بیا راجع به کار صحبت کنیم... رفتم... پسر بچهای که روبه روی من نشسته بود اصرار میکرد که من اعتراف کنم شبیه کدام نویسنده نوشتهام! یا میگفت چرا این کار سه نقطه دارد!؟ از حرفهایی که می زد احساس کردم کتاب را نخوانده! همین را هم گفتم! اول زیر بار نرفت و بعد قبول کرد... گفت کسی دیگر کتاب را خوانده و گزارشش را برای او فرستاده! چند وقت بعد داستان را برای دوستی تعریف کردم، رفت و با کتاب همان بررس برگشت؛ کتاب شاید در بازار باشد و بتوانید ببینید! حیف از جوهر و کاغذ! این آدم حتی الفبای ابتدایی داستاننویسی را نمیداند آن وقت با کدام سواد و شعور داستانی کار مرا قضاوت میکند، تازه آن هم نخوانده! یک بار هم برج را برای نشر مرکز بردم... بعد از زمان طولانی خانمی با من تماس گرفت و گفت کار را نپذیرفتهاند! علتش را پرسیدم، جواب داد این کار رمان نیست! از این حرف اما ناراحت نشدم، هر کس سلیقهای دارد! میان حرفها از سابقه نوشتنش پرسیدم... گفت نمینویسد اما ادبیات را دوست دارد و در این حوزه فعالیت میکند!
نه تنها منطقی پشت این برخوردها و بررسیها نیست که نسبت به شخصیت و زحمت نویسنده بسیار بیادبانه و نامحترمانه است!
همین رفتارها را تعمیم بدهید به وضعیت و شرایط اطلاعرسانی درباره کتاب، تعمیم بدهید به وضع جوایز... آن چه اینجا قربانی میشود و شده ادبیات و داستان است که انگار در ایران از همه یتیمها یتیمتر است.
شاید بتوان گفت ادبیات اجتماعی مبتنی بر واقعیتهای جامعه در ایران شکل نگرفته، علت این مساله از نظر شما ریشه در کجا دارد؟
یک دلیلش را پیشتر اشاره کردم که «نپذیرفتن معضل» است... ما اول میباید بپذیریم که با بحران اعتیاد یا طلاق یا محیط زیست و شبیه اینها روبهروایم... در مرحله بعد باید بپذیریم که پرداختن به این بحرانها سیاهنمایی نیست به آن معنا که چیزی را که نیست هست نشان بدهیم... این درک و مدارا هم در توده مردم و هم در لایههای تصمیم گیرنده حکومت باید شکل بگیرد... اگر کسی بپرسد چه نیاز و ضرورتی برای این درک و مدارا وجود دارد من یک جواب ساده اما یقینی دارم؛ هیچ راهی شریفتر و امن تر از طرح بحرانهای انسانی (چه در قالب فردی و چه در بعد اجتماعی) جز در ادبیات و داستان وجود ندارد... هیچ جامعه انسانی از ابتدا تا انتها خالی از بحران نبوده و نخواهد بود... در این میان فقط راه ادبیات بوده و هست که انسانها را از تلاطم ویرانگر بحرانها سالم بیرون میبرد و یا خسارت را به حداقل میرساند...
دلیل مهم دیگر وجود ممیزی است... ادبیاتِ معطوف به بحرانهای اجتماعی همیشه حساسیتزا بوده و سنگینترین ممیزیها در این ژانر اتفاق افتاده است... سالها این نگاه حاکم بوده که طرح بحرانها در ادبیات و سینما سیاهنمایی از شرایط موجود است و همین نگاه باعث به حاشیه کشاندن ادبیات اجتماعی شده است...
از آن طرف وقتی نویسنده برای انتخاب موضوع داستان پارامترهای محیطی را در نظر میگیرد، میبیند تولید اثری در ارتباط با بحرانهای اجتماعی بیشترین زحمت نگارش و کمترین بخت بیرون آمدن از بخش ممیزی وزارت ارشاد را دارد! اگر هم اثر بیرون بیاید آن چنان باد ممیزی برش وزیده که دیگر از اصل حرف و داستان چیزی در آن پیدا نمیشود! نتیجه بالا بردن هزینه برای تولید آثار اجتماعی، رمانهای آپارتمانی بیخاصیت میشود و ادبیاتی که به زوال کشیده شده است! برای همین سالهاست که این ژانر به حاشیه رانده شده، آن چنان که خیلی وقتها صفحات حوادث روزنامه از رمانهای تولید شده در این حوزه جلوترند! این حرف برای یک کشور به معنای فاجعه است و نه تنها در کم کردن بحران و فساد کمکی نمیکند که برعکس، با مخفی کردن بحران و کنار گذاشتنش از جلوی چشم باعث گسترش آن میشود... برای نمونه مصرف قرص ترامادول برای دیر انزالی یکی از شایعترین و پرطرفدارترین مخدرهای صنعتی در ایران است و عامل فروپاشی بسیاری از خانوادهها... کدام بستر فرهنگی(اعم از ادبیات و سینما) توانایی پرداختن به چنین موضوعی را دارد!؟ نویسنده با خود فکر میکند برای رمانی سیصد صفحهای دست کم به سه سال کار طاقت فرسا و سخت نیاز دارد... در حالی که بعد از اتمام کار با انگ پرداختن به مسائل جنسی به راحتی زیر تیغ ممیزی نابود میشود!
دلیل سوم اما نداشتن نویسندههای توانمند است... ما با نسلی از نویسندههای تنبل روبهروایم که میل غریبی به نوشتن از فضاهای آشنای خود دارند و ریسکپذیر نیستند و سراغ فضاهای جدید نمیروند... وقت نوشتن هم صِرف محفوظات ذهنی برایشان کافی است... جدای از شرف بعضی قلمها و افراد نجیب ادبیات، بیشتر کسانی که در حوزه داستان به عنوان نویسنده کار میکنند، «شومن»های فضای مجازیاند که فکر و ذهنشان معطوف به جمع کردن «فالوئر» و «پرزنت» کردن خود است تا پژوهشهای جدی... نوشتن داستان مستلزم سه عنصر است؛ تخیل، دانش داستاننویسی و تجربه زیسته... در این میان اولی ذاتی است اما برای به دست آوردن دو مورد دیگر میباید جان کند که از قضا کسی وقتش را ندارد! نتیجهاش هم می شود بسیاری از خزعبلاتی که به عنوان رمان و داستان با ضرب و زور فضای مجازی به خورد مخاطب داده میشود...
«برج سکوت» رمانی حجیم است که در روزگار کنونی که داستانهای 100 صفحهای رمان خوانده میشود اتفاقی تازه محسوب میشود. اکنون که زمان زیادی از انتشار کتابتان میگذرد نظرتان در مورد حجم رمانتان چیست؟ و اگر باز هم قرار باشد بنویسید چنین حجمی را برای نگارش انتخاب میکنید؟
نوشتن رمان در این حجم و در سالهای طولانی مستلزم داشتن دو ویژگی است؛ اول زهد بسیار سختگیرانه نسبت به خود که طبیعتا اطرافیان را هم درگیر خواهد کرد و باعث رنجشان خواهد شد... دوم توان بدنی و روحی بسیار بالا... چون نوشتن هم به لحاظ بدنی و هم روانی کاری بسیار سنگین و طاقت فرساست... حالا نمیدانم دوباره میتوانم خودم را در چنان شرایط آرمانی قرار بدهم یا نه، اما آن چه به یقین میدانم این است که من به این شکل از رمان و حجم که پیشبرنده و خوشخوان باشد اعتقاد دارم... به نظرم این گونه رمانها اعلان جنگی هستند به فضای مجازی و سطحینگری و پوپولیسم...
خب نتیجه این اعلان جنگ از پیش مشخص است که در شرایط کنونی رمان شکستخورده میدان نبرد با فضای مجازی است. فضایی که محلی برای سُر خوردن است و تامل و درنگ در آن جایگاهی ندارد. این اعلام جنگ سودمند هم است؟
خیلی وقت ناامید میشوم از نوشتن حتی از حرف زدن... با خودم فکر میکنم آخرش که چی!؟ به این فکر میکنم که هزاران نفر قد بلندتر از من در جایی که کوتولهگی مد روز است و بلاهت سکه رایج، موفق نخواهند شد... در بعد فردی و زندگی شخصی هم نویسندگی نه شهرتی به همراه دارد و نه پولی... مطلقا هیچ! فقط جنگ هر روزه با خود است و بیخوابیهای شبانه... اما سخت بودن انجام یک کار و عدم اقبال عمومی به معنای نادرستی آن نیست... جامعهای که کتاب نمیخواند در مسیر نادرستی از تاریخ پیش خواهد رفت، اما نادرستتر آن است من به عنوان نویسنده همراه این جریان باشم و ننویسم... گاهی هم اما دل شیر دارم! با خودم زمزمه می کنم؛
گرچه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
احتمالا میدانید که معنای این بیت سنتی ادبی- عرفانی در تاریخ ما دارد... میگوید تو اول قطع امید کن(شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/بیوطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن) و بعد برو، بدو، خودت را به در و دیوار بزن... تا وقتی که امیدوار هستی نخواهی رسید اما آن لحظه که قطع امید کنی، هر جا که باشی عین مقصد است... به هر حال این روی سکه هم هست! من هم بین همین دو حال، میان خوف و رجا، البته با غلبه حال خوف زندگی میکنم...
فارس: با توجه به سئوال اول و این که در بخشی از رمان نوشتهاید «درد، درد میآورد و حرف، حرف» آیا باید «برج سکوت» را فریاد اعتراضی نسبت به ساز و کار مسائل اجتماعی دانست؟
در ابتدا برایتان گفتم که من با ادبیات مارکسیستی که ادعای پیامرسانی دارد میانهای ندارم اما از طرف دیگر ادبیاتی که به خواب برنده باشد و آدمها بخوانند که خواب شان ببرد هم کار من نیست... برای من هنر(و در این مورد مشخصا داستان) به معنای مواجهه است... هنرمند میباید مخاطبش را در معرض «آن چیز دگر» قرار بدهد به گونهای که مخاطب ببیند، با گوشت و پوست درد را حس کند و در نهایت راجع به آن موضوع حساس باشد و به فکر فرو برود... اصلا هم اشکالی ندارد اگر درد نهفته در ماجرا شب هنگام خواب را بر چشمش حرام کند یا لقمه غذایی را به سختی فرو دهد... فهم و درک یک نوع زایمان است یا پوست انداختن... و هیچ زایمان و پوست انداختنی بیدرد و دشواری اتفاق نمیافتد...
اما عبارت «فریاد اعتراضی» مورد نظر شما یک وجه معنایی دیگر هم برای من دارد؛ جلال آل احمد سنتی ادبی را در ایران پایه گذاشت که مبتنی بر زبانِ روایی تند و اعتراضی بود. نمونه اش را در کارهایی مثل «مدیر مدرسه» و «سنگی بر گوری» میتوان دید... متاسفانه این زبان در بعد از انقلاب و با پررنگ شدن نقش مرحوم گلشیری به حاشیه رفت و کم رنگ شد... من خودم را متعلق به همان سنتروایی جریان جلال میدانم که عنوان «مکتب تهران» دارای مختصات دقیقی از ویژگیهای آن است در مقابل مکتب اصفهان که حوزه فعالیت مرحوم گلشیری و شاگردانش است...
حمیدرضا منایی اگر بخواهد داستان بنویسد، باز هم سراغ چنین موضوعاتی میرود؟
من هزینه گزافی برای نوشتن «برج سکوت» پرداختم. از وقتی هم که کتاب تمام شد و شروع کردم به گشتن دنبال ناشر تا همین امروز از هیچگونه اجحاف و تضییع حق و بیاحترامی نسبت به من و «برج سکوت» دریغ نشده است... نمونه بگویم برایتان؛ هیچ کدام از خبررسانهای حوزه ادبیات نیمخط خبر برای «برج سکوت» نزدند! یا موردی دیگر؛ برج را برای بررسی به نشر نیماژ داده بودم... چیزی در حدود سه ماه مرا سر دواندند و بعد گفتند کتاب را نمیخواهیم... دو جلد کتاب دستشان بود، سه بار رفتم برای پس گرفتنشان! میگفتند کتابها را دادهایم کسی بخواند و پس نمیآورد! آخر سر هم نتوانستم کتابها را پس بگیرم و بابت ویرایش مجدد آن دو جلد، نزدیک سه ماه دوباره کار کردم!
اما جدای از این قسمت چرک ماجرا بگذارید چیز دیگری برایتان تعریف کنم؛ حدود سه سال پیش با پسرم رفتیم میدان ترهبار برای خرید... در ورودی میدان پیرزنی با سختیِ کهولت سن داخل سطل آشغال را برای پیدا کردن دورریزهای میوه و سبزیجات میگشت... به پسرم که آن موقع حدودا هفت ساله بود نشانش دادم و گفتم چه میکند... دو نفری زدیم زیر گریه... هر جا هر وقت درد و فساد و بحرانی میبینم، سختترین رنجها را در درون میکشم، بعد ساعتها فکر میکنم که کجا میتوانم آن درد را در قالب امر دراماتیک شرح و بسط بدهم که شاید تاثیرگذاریاش در جامعه از دامنه تکرار و همهگیریاش کم کند... من سالها پیش امکان گرفتن پذیرش از دو دانشگاه بسیار معتبر در خارج از کشور را داشتم اما نرفتم، در تمام این سالها حتی لحظهای برای نرفتنم دلم نسوخت... من بچه این خاک و آب و آسمانم، به قول شاملو؛ چراغ من در این خانه میسوزد... با این حساب جواب شما به شرط بقاء، آری است... ممیزیام بکنند یا نه، جایزه بدهند یا نه، بایکوت خبری بکنند یا نه، یا تحت هر شرایط دیگری در همین ژانر فیلمنامه و داستان خواهم نوشت...