من که خواهم که ننوشم به جز از راوق خم
چه کنـم گـر سـخن پیـر مغـان ننیـوشـم
اشاره | پدربزرگی داشتم که بیست و چهار آذرماه 92، حوالی صد سالگی دعوت حق را لبیک گفت - خدا رفتگان شما را هم بیامرزد :) - عزیز میداشتمش. به بهانه روایت برشهایی از زندگی او، قدری آداب و سلوک و فرهنگ زمانه او را وارسیدم؛ آدابی که الآن از آنها کمتر میتوان سراغ گرفت. برای این امر، پس از نگاهی مقدماتی به شخصیت او، نه یک مراسم معظم مانند عزا و عروسی، بلکه برش موجز یکی دو ساعته از یک نوبت «حمام رفتن» او را تصویر کردم. به نظرم برای خوانندگان جذاب باشد.
* عبدالرضا طالقانی؛ پژوهشگر موسسه احیاگران تمدن فاخر | مطالب دیگر نگارنده را اینجا پی بگیرید
* * * * * * *
پدربزرگ به «صفرخان» معروف بود، نام کاملش «صفرعلی» بود. در ردیف تاریخ تولد شناسنامهاش نوشته شده بود ۱۲۹۸، اما خودش میگفت سناش بیش از این است. زمان رضاشاه که سجلّ باب شد، کارشناس ثبت این تاریخ را برای خالی نبودن عریضه در سجلّاش درج کرده بود. با این احوال، احتمال اینکه در زمان وفات، حتی صدسالگی را هم رد کرده باشد، وجود دارد. پدر صفرعلی در نوجوانی از دنیا رفت و او که فرزند بزرگ بود شد تنها نانآور خانواده؛ البته مادرش عمر طولانی داشت و تنها بیست سالی است که به رحمت خدا رفته است؛ او هم همین حدود صد سال عمر کرد.
یک وقتی، برای روشن شدن دقت این تاریخ تولد، ما (یعنی چند تا از بچهها و نوهها و نتیجهها) دنبال این گشتیم که آیا تاریخ درج شده در این شناسنامه دقیق است یا بهرسم قدیم چند سالی پس و پیش است؟ برای پاسخ به این پرسش، دنبال همدورههای بچگی ایشان گشتیم، که البته کسی زنده نبود؛ راههای دیگری را هم امتحان کردیم که نتیجه نگرفتیم، عاقبت متمسک به یک رسم خوب بزرگترها شدیم: تقدم در سلام.
قدیمترها مثل الآن نبود که کوچکتری و بزرگتری توفیر نکند؛ پیرمرد و پیرزن در اتوبوس و مترو با عصا یکلنگِپا بایستند و جوانترها هدفون بگوش، لم بدهند و «ساسیمانکن» گوش کنند و «کلَش» بازی کنند؛ کوچکتر احترام بزرگتر - ولو فاصلهشان یک سال بوده - را داشت و همواره به رسم ادب در سلام پیشی میگرفت. به کمک مادربزرگ - همسر پدربزرگ - متوجه شدیم که سی چهل سال قبل، فلان خدابیامرز که سال تولدش ۱۲۹۸ بوده و سال 69 به رحمت خدا رفته، وقتی به پدربزرگ میرسید، در سلام پیشی میگرفته است؛ که یعنی پس سناش کمتر بوده؛ و این یعنی تاریخ تولد پدربزرگ بعد از 1297 نیست. در مورد اینکه این تاریخ را عقبتر ببریم، بیش از این نتوانستیم قضاوت کنیم.
* معیشت
از کار و بار پدربزرگ هم اگر بپرسید، از کودکی سرِ زمین کشاورزی کار کرد، باغ و جالیز کاشت، برنج عمل آورد، باغ مرکبات و پرتقال داشت و ضمناً در کنار اینها به یک صنعت هم اشتغال داشت: «تراشیدن شانههای فانتزی چوبی»؛ البته الآن فانتزی است، آن زمان این شانهها جزئی از زندگی مردم بوده است. صفرخان در این صنعت شده بود سرآمد و زبانزد همه منطقه شمال کشور و الموت و طالقان و شهر تهران تا برسد به سمنان. یکبار آمده بود تهران و دید جایی هنرِ دستش را میفروشند؛ با هزار آب و تاب، و تعریف و تمجید فروشنده از این محصول و صنعتگرش. پدربزرگ آدرس سازنده را خواست، که فروشنده آدرس خودش را داد به خودش! باز هم با هزار تعریف و تمجید. بعد از شصت سال با چه شعفی این داستان را مکرر برای نوههایش تعریف میکرد؛ فکر کنم خود من این قصه را 10 باری از زبان او شنیده بودم.
شانهای مشابه آنچه پدربزرگ میتراشید؛ البته کار دست او تزئیناتی داشت و بسیار زیباتر بود
قدیمها همه مردم منطقه محصول سالانه مرکباتشان را میدادند به میدان بارفروشهای تهران؛ روی اعتبار بارفروش و بدون هیچ تضمینی؛ و بعد از مدتی میرفتند برای تسویه حساب؛ و در این مسافرت هر ساله به تهران پدربزرگ یک پالتوی گرم برای خودش و یک سری ملزومات برای اهل منزل تهیه میکرد.
* خانواده
بچههای پدربزرگ به قول شمالیها «دوگروهی» و بلکه «سه گروهی» بودند؛ یعنی همزمان دو همسر داشت، اولی فامیل بود، و دومی مادربزرگ بنده، که غریبه بود. البته قبل از اینها یک زن دیگر هم گرفته بود، که همان اوایل زندگی ناچار شد طلاقش بدهد. پدربزرگهای پدری و مادری من، خواهرهای همدیگر را داشتند؛ بنابراین آن زن اول، عمه پدر من هم بود، اما به گواهی همه بستگان، زن بدقلقی بوده؛ و پدربزرگ با وجود اینکه اهل حزم و احتیاط بود، نهایتاً ناچار به جدایی شد؛ نه که فکر کنید طرفداریاش را میکنم، از خانواده پدریم هم آمارش را گرفتم، آنها این شنیدهها را تایید کردند. به هر صورت او هم از سال ۶۷ اسیر خاک است؛ خدای بیامرزدش. بعد از او صفرخان دو بار زن گرفت، که شمردم؛ به فاصله حدود پانزده سال.
از این دو، زن اول - بانو حوا – سال 76 به رحمت خدا رفت؛ به فاصله کوتاهی پیش از او، خاله زینب - تنها دختر پدربزرگ از زن اولش که خانواده ما و مادرمان علاقه ویژهای به او داشتیم - نیز به رحمت خدا رفت. خدا هر دو را بیامرزاد؛ بانو حوا، از مادربزرگ من پانزده، بیست سالی بزرگتر بود. او قبل از پدربزرگ، دوبار ازدواج کرد؛ که هر دو همسرش فوت کردند. برای بار سوم، به رسم قدیم با درخت عقدش کردند، که شوهر سومی دچار مشکل نشود، بعد به عقد پدربزرگ درآوردندش. از او 6 فرزند و از مادربزرگ هم 6 فرزند، باصطلاح ثمره زندگی پدربزرگ بود، البته بعلاوه خاله زینب خدا بیامرز. فرزندان پدربزرگ از این قرار هستند: مرحومه زینب، فضه، صدیقه، حدیقه، قدسیه، حسین و حسن که با مادر من ناتنی هستند، و جمیله، خدیجه، حسنیه، ناصر (که در خردسالی از دنیا رفت) محمدجعفر و جواد که تنی هستند. با این حساب بچههای پدربزرگ جمعاً سیزده نفرند. بچههای مادربزرگ متاسفانه همگی تهران هستند؛ متاسفانه، چون مادربزرگ از سال 1392 تنها شده و تنها سرگرمیش در هشتاد سالگی، باغچهکاری مختصرش است.
نوههای پدربزرگ را هم یکبار شمردیم؛ جمعاً شد 58 نفر؛ چندین نتیجه هم داشت؛ اخیراً یک نبیرهاش را هم دید؛ مانده بود ندیده، که اجل امان نداد. در جوانی، برای خودش برو و بیایی داشته و نه هفت سر که تا بیست سر عائله را یک تنه نان میداده است. از زنها و بچهها، تا مادر، برادرهای یتیم، و خدم و حشماش؛ البته اینقدرش را مطمئنم، شاید هم بیش از این باشد.
برخلاف بقیه که عموماً اعصاب شلوغی ندارند وقتی سفرهاش پهن بود، رنگ و رویش باز میشد. من طی سی و چند سال هرگز ندیدم که از شلوغ کردن نوه و نتیجههایش خم به ابرو بیاورد و عتاب کند، هرگز؛ به قول قدیمیها حقیقتاً «درِ خونه باز» بود، جالب اینکه واقعاً خانه قدیمیاش در نداشت! و هرگز طی پنجاه سال سکونت در آن، دزدی نشد؛ الا این اواخر که در و پیکری پیدا کرد! باز هم البته یک دزدی مختصر شد که مردم محل فوراً دزد را شناختند. بارها شاهد بودم که سر سفره که نشسته بودیم، فقیری وارد میشد برای عرض حاجت؛ و پیرمرد حتماً حتماً در این شرایط، او را مهمان سفرهاش میدانست، و سفارش میکرد برایش غذایی مهیا کنند تا خوب سیر شود؛ بعد هم تا جایی که میتوانست و ازش برمیآمد توبرهاش را پُر و راهیاش میکرد.
پدر من، علاوه بر اینکه داماد او بود، خواهرزادهاش هم بود. بنابراین پدربزرگ، گرچه نسبت به همه بچهها و نوههایش محبت داشت، اما با خانواده ما یکطور دیگری بود؛ البته باز هم به رسم قدیم، در خانه پسرهایش یکطور دیگر(تر)ی بود؛ خانه پسر را خانه خودش میدانست و عروس را دخترش؛ و اعتقاد داشت که دختر مال خانه مردم است؛ دختر بعد از ازدواج اصلاً جرات نداشت برگردد؛ باید میرفت پی بختاش. چندبار مادرم به کنایه به او گفت که آقاجان بین دختر و پسر فرق میگذارد. یک بار اشک در چشمانش جمع شد و گفت: دخترم، چه فرقی میکند؟ و واقعاً محبتش نسبت به همه بیدریغ بود، اما سبک زندگی قدیمها و سختی کار و کسب و زندگیشان اینطور اقتضا میکرد که خانه پسر راحتتر باشند و مزاحم پسر مردم - داماد - نشوند. علی ای حال، بخاطر نسبت دایی و خواهرزادگی با بابا، در خانه ما هم خیلی راحت بود.
این اواخر یک اتفاق جالب دیگر هم افتاد، که محبت او را نسبت به ما را باز هم مضاعف کرد. پدربزرگ، در جوانی بخاطر مهارتی که در تراشیدن شانه داشت، مسافرتهایی به نواحی مختلف کشور داشت. از جمله سه تابستان یکی از کاسبهای قدیمی الموت به نام مشدی ابوطالب آمد دنبالش و او را با خودش برد، که در همان الموت برایش شانه آماده کند. پدربزرگ از این سالها خاطرات خوشی داشت که از دوران بچگی برایمان تعریف میکرد. بعد از سالها از این مسافرت من و برادرم بصورت کاملاً اتفاقی، از همان دهِ مشدی ابوطالب همسر اختیار کردیم؛ البته ابوطالب سالهاست که رخ در نقاب خاک کشیده، اما خاطرات خوش آن دوران موجب شد پدربزرگ این دو تا عروس را دو چندان دوست داشته باشد. همیشه به آنها یا خانوادهشان که میرسید از حال و روز محلهشان و اهالی قدیمی آنجا پرسوجو میکرد؛ خیلی دوست داشت باز هم به این روستا برود و دیداری تازه کند، اما بخاطر کسالتش هرگز نتوانست.
مادربزرگ - خصوصاً در سالهای آخر - تیماردار و سنگ صبورش بود. نجابت، اصالت خانوادگی و رفتارهای سنجیده مادربزرگ زبانزد است؛ او دخترِ خان عباسآباد و از تیره «خلعتبری»هاست. طایفه خلعتبریهای عباسآباد خانواده بزرگی هستند. سپهدار اعظم و فرزندش امیراسعد و امیرارسلان خلعتبری از این خانواده بودند. پدرِ مادربزرگ خانهای داشت به قول مادربزرگ «۸ در بالا و ۸ در پایین»، یعنی ۱۶ خواب! رضاشاه مانند خیلی از اربابهای دیگر، این خانواده را هم تاراند. روزگار با خانواده مادربزرگ خوب تا نکرد و بعد از مرگ پدر و مادر، دست تقدیر او را به این دهات کشاند. وجود آن اصالت خانوادگی که گفتم، در رفتار او و بچههایش کاملاً نمایان است.
*منزل
از سال ۸۶ پدربزرگ و مادربزرگ به منزلی نقل مکان کردند که زمینش از او و ساختش از دایی جعفر بود. قبل از ساختن این خانه، پنجاه سال در خانه گلی و دو طبقه سکونت داشتند. یک پله چوبی این دو طبقه را به هم متصل میکرد و نقشه هر دو طبقه یکی بود؛ در دو طرف دو اتاق داشت و یک تراس بزرگ T شکل که بادهای شمالی جنوبی و شرقی غربی را میگرفت. چه شبهایی را ما در این تراس، زیر پشهبند، و در خنکای بادهایی که شبها از سمت کوه به دریا میوزد، گذراندیم.
منظرهای از بالای تپههای مشرف به دریا در محله پدربزرگ
اتاقهای بالا، هرکدام به یکی از همسران تعلق داشت؛ از اتاقهای پایین هم، یکی هال بود و اتاق آخری هم جای ظروف و آشپزخانه. مطبخ اصلی هم یک اتاقک مجزا بود که در حیاط قرار داشت که جدای محلی برای طبخ غذا تنور هم داشت. مستراح هم بیست متری دورتر از خانه تعبیه شده بود، و به این ترتیب - برخلاف دستشوییهای امروزی که به حال و پذیرایی خانه باز میشوند - اهل خانه از صدا و بوی دستشویی در امان بودند. چون آب لولهکشی نبود، و ضمناً سوخت هم کمیاب بود، و گرم کردن آب برای حمام خصوصی دردسر داشت، خانهها هیچیک حمام نداشتند و از حمام عمومی محل استفاده میکردند. یک اتاقک کوچک یک و نیم در یک و نیم هم در طبقه پایین قرار داشت که اتاق کار پدربزرگ بود، برای آماده کردن شانههای چوبی که عرض شد. اتاقکی که برای ما یک دنیا خاطره بود؛ دو تاقچه چوبی در ارتفاع دو متری، برای نگهداری اره و تیشه و سمبه و ابزارهای دیگر تعبیه شده بود؛ و همیشهی خدا تا مچ پا پر از خاکاره بود. بیرون این اتاقک هم یک تنه درخت یک و نیم متری به قطر سی سانت را اریب گذاشته بود بهعنوان پایه، برای یک مرحله از همین کارش.
* خاطرهبازی
فرصتی که دست میداد پدربزرگ با زبان شیرینش از گذشتهها میگفت. در میان نوهها، من خیلی به این خاطرات علاقه داشتم و ساعتها را با او میگذراندم که جزو شیرینترین ساعات عمر من بود.
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت
بشنـو که پند پیـران هیچت زیـان نـدارد
گاهی برای همین، نوههای دیگر مرا دست میگرفتند. خیلی پیش میآمد که زمان کار کنارش مینشستیم؛ عینک ذرهبینیاش را میزد و همینطور که کار هنریاش را آماده میکرد با ما هم مشغول بود به نصیحت و قصه و خاطره. میگفت این خانه دو طبقه را به سیزده هزار تومان بنا گذاشته؛ و البته از تعاون همه فامیل و همسایه و دوست در بنایی و ساختش میگفت. قدیمها – برخلاف الآن - اینطوری بوده که همه به هم هرچقدر که میتوانستند در ساخت خانه کمک میکردند؛ به همین دلیل صاحب خانه پول کارگر نمیداد و فقط میماند تهیه بخشی از مصالح؛ مثل دیوارهای کاهگلی به قطر یک متر یا چوبهای نراد و شمشادی که بهعنوان ستون و سقف استفاده میکردند.
تا چند ماه آخر عمر، باوجود کهولت سن و اینکه گوشهایش کمشنوا شده بود، همواره اخبار و تحلیلهای سیاسی را دنبال میکرد و خودش هم صاحب تحلیل بود. تکنوکراتها و غربدیدهها را منحرف میدانست؛ از نحله سیاسی مرحوم هاشمی هم دل خوشی نداشت. با توجه به این علاقهمندی و پیگیری، به تاریخ سیاسی ایران هم مسلط بود؛ از زمان احمدشاهی تا فداییان اسلام و مصدق و تا انقلاب را برایت روایت میکرد؛ اینکه زمان رضاخان بود که تازه مردم از زندگی خانخانی و ایلیاتی به زندگی با ساختار اداری و باصطلاح مدرن تغییر وضعیت دادند، صاحب سجلّ شدند، روی امنیت را دیدند و آژانهای شتِلبگیر بجای خانهای ولایات، امنیت مناطق را بدست گرفتند. از چگونگی گذار این ساختار حکومتی از ایلیاتی به مدرن و تبعاتش به تفصیل و با شیرینی خاصی برایت یک به یک میشمرد؛ از کشف حجاب و کلاههای اجباری میگفت؛ از نواب صفوی میگفت، که یک بار با شوق به تهران رفته و پای صحبتش نشسته بود؛ وقتی از نواب میگفت، دهانش را پر میکرد، چشمانش پر از اشک میشد و دستهایش را مدام کنار گوشهایش بالا و پایین میبرد. شجاعت و صراحت نواب از او برای پدربزرگ یک اسطوره ساخته بود. شاید همین موجب شده بود که بعدها در زمان جنگ، سه پسر از چهار پسر پدربزرگ – جز آخری که عقلرس نشده بود - همزمان در جبهه حضور داشتند.
غیر از تاریخ سیاسی، از زندگی جاری مردم هم میگفت؛ میگفت مردم بومی این نواحی عموماً دو دستهاند: کسانی که پدرانشان در شهرهایی مثل شهسوار و عباسآباد زندگی میکردهاند؛ و آنهایی که از زمان قاجار به مرور از کوه به این منطقه کوچ کردهاند. الموتیها، مرانیهای ارتفاعات سههزار، و طالقانیها - مانند خانواده پدری ما - از مهمترینِ این اهالیِ کوچ کردهاند.
پدربزرگ از چاووشخانی و سحرخانی و قاشقزنی و سیاهبازی که دیگر از آنها دیگر خبری نیست، میگفت؛ از اولین اتومبیلی که به تنکابن آمده بود و مردم برای تماشایش جمع شده بودند؛ از اینکه قدیمها قاشق و چنگال و بشقاب نبوده و غذا را در مجمعه میریختند و دستجمعی تناول میکردند، یا اینکه دامدارهای ایلیاتی هر سال یکبار از کوه پایین میآمدند و مایحتایجشان را با مردم پایین تهاتر میکردند و مردم پایین هم با تامین نیازهای سالانه، پنیر و روغن و گوشت را تهیه و با روشهای مختلف، برای یک سال ذخیره میکردند؛ عروسیهای هفت شبانهروزی، کُشتیها و مراسمهای شیرین محلی؛ بیدار شدنهای سحرهای رمضان، و هزار منظره بدیع دیگر از آداب و رسوم آن روزها را برایمان تصویر میکرد.
خدا رحمتش کند؛ در خورد و خوراک مشکلپسند بود و این عادت را تا آخر عمر حفظ کرد؛ طوری بود که اگر مثلاً میخواستیم بدانیم یک عسل اصل است یا نه، ایشان بهتر از هرکس دیگری کارشناسی میکرد.
* بدِ حادثه
سال ۸۷ مشکلی برای پدربزرگ پیش آمد که شرایط زندگیاش را تغییر داد؛ از این قرار که بیهوا در خانهاش زمین خورد. باوجود اینکه در بهترین بیمارستانهای تهران و توسط بهترین متخصصان معالجه شد، اما از آن تاریخ به بعد به کمک «واکر» راه میرفت. با این وصف، دیگر مجبور بود تمام روز را در خانه بنشیند؛ به همین خاطر هم مثل بچهها حساس شده بود؛ باید هر هفته دو سه بار از تهران احوالش را میپرسیدی وگرنه قهر میکرد؛ گو اینکه هرگز تنها نماند. ما تا جایی که زندگی ماشینی و پرمشغلهمان اجازه میداد، دور و برش بودیم؛ گرچه بجز احوالپرسی گاه به گاه، کار مهمی ازمان برنمیآمد.
پدربزرگ آخر عمری کنج خانه نشسته بود و چشم براه بچههایش بود که آخر هفتهها راه پنج ساعته کندوان را برای دیدنش بروند. صفرخان دیگر برای برای استحمام، برای خرید، و حتی برای راه رفتن به کمک احتیاج داشت؛ در این زمان بشدت به دیگران و بخصوص مادربزرگم وابسته بود؛ و البته بیشتر به لحاظ عاطفی به مادربزرگ وابسته بود. طوری بود که مادربزرگ هرگز نمیتوانست سفر برود؛ دو روز نگذشته حال پدربزرگ بد میشد! بنابراین مادربزرگ هرگز مسافرت نمیرفت. مثلاً یکبار ناپرهیزی کرد و رفت سوریه؛ پدربزرگ در نبود او با اینکه بچهها همگی دورش را داشتند و پذیرایی مفصلش میکردند، یک رفتارهایی از خودش نشان داد که دیدنی بود.
این بیست و چند سال آخر، که تقریباً از کار افتاده بود و درآمد کمی داشت، خرجشان عمدتاً به عهده دایی جعفر بود؛ با وجود اینکه وضع خود دایی جعفر هم تعریفی نداشت و همواره در خانه اجارهای زندگی میکرد و میکند، با این حال هرگز نگذاشت به پدر و مادرش سخت بگذرد، در این مسیر، الحق از همراهی همسرش هم نباید گذشت. چند سال آخر، بعد از پانزده سال از این رسیدگی بیدریغ، پدربزرگ برای قدردانی، قطعه کوچکی زمین به او داد؛ که الآن یک خانه نیمساز در آن دارد.
شرایط بدنی پدربزرگ طی بیست سال آخر، بارها بحرانی شد و گاهی حتی دکترها قطع امید کردند؛ اما بدن محکم و استخواندارش کم نمیآورد و هربار برمیگشت. سال آخر عمر شرایطش خیلی سخت شد؛ مادربزرگ برایش سنگ تمام گذاشت اما کافی نبود، طوری شد که پسر کوچکترش – دایی جواد - ناچار شد کار و زندگیاش در کرج را رها کند و برود شمال و در خدمت او باشد. وقتی خبرش را دادند باورمان نمیشد؛ میگفتیم این بار هم جناب عزرائیل را جواب خواهد کرد. بعد از اینکه به رحمت خدا رفت - خدا رفتگان شما را هم بیامرزد - وفا، انسانیت، تیمارداری و از خودگذشتگی مادربزرگ نُقل محافل بود؛ کیمیایی که در ما امروزیها کمتر بتوان سراغ گرفت.
با همین پیرمردیاش و با وجود بیماریهای متعدد به نماز بهموقع ملتزم بود. سواد قرآنی داشت و آنقدری از قرآن را که در کودکی در مکتبخانه یادش داده بودند مکرر و منظم میخواند. کم و بیش اهل مطالعه بود و به «حلیت المتقین» علامه مجلسی عشق میورزید؛ چند کتاب از جمله قرآن و مفاتیح را همیشه دم دست داشت. عمیقاً معتقد بود که کارها را با آدابش انجام بدهد. نه فکر کنید که تنها عروسی و عزا را میگویم، نه؛ حمام رفتنش هم آداب خودش را داشت.
خانهای شبیه به منزل قدیمی پدربزرگ
* حمام
بیست و چند سال پیش از این مادرم گفت پیرمرد را ببرم حمام؛ هنوز در منزل حمام نداشتند. گفت پدربزرگ را با ماشین ببرم که اولِ صبح سری به زمین برنجکاریاش بزند و بعد ببرم حمام که استحمام کند؛ آن وقتها ما یک تاکسی پیکان نارنجی داشتیم؛ تازه پشت لبم سبز شده بود و تصدیق هم نداشتم؛ یادش بخیر.
مادربزرگ برای پیرمرد، و مادرم برای من لباس گذاشتند داخل ساک. مادربزرگ سفارش کرد که پول مول برندارم، مگر بهقدر ضرورت. حکمتش را بعد از ساعتی فهمیدم. به اتفاق رفتیم سرِ زمین؛ «زمین» یعنی زمین برنجکاری که برنجِ خانواده را بزور تامین میکرد و از وقتی پدربزرگ از کار افتاده بود، داده بودش اجاره؛ که نصف محصول سهم او بود، و نیم دیگر سهمِ «کننده».
از میان کوچههای محل که میگذشتیم برخوردها دیدنی بود، هرکس او را میدید - اگر سرعت ماشین امان میداد - کلاهی برمیداشت یا دستی تکان میداد، که یعنی «سلام پیرمرد». به زمین که رسیدیم، اوضاع محصول را خوب وارسی کرد؛ از کمّ و کیف محصول که مطلع شد، رفتیم درب منزل مستاجر زمین؛ دستور داد نگه دارم و اهل خانه را صدا بزنم. رفتم داخل حیاط و اهل خانه را صدا زدم. مادر خانواده بیرون آمد؛ مرا نمیشناخت؛ وقتی خودم را معرفی کردم و پدربزرگ را نشان دادم که در ماشین نشسته بود، هرولهکنان خودش را به او رساند و شروع کرد به چاق سلامتی گرم. از حال همه تیره و طایفه ما که مطمئن شد، تازه رسید به اصل مطلب و گفت که شوهرش فلانجا سر زمین مشغول است، و الآن نیست که خدمت برسد. پدربزرگ سفارش کرد که شوهرش یک کارهایی را پی بگیرد. خیالش که از زمین راحت شد، سر و ته کردم و راه افتادم به سمت حمام محل.
دود گازوئیلی که برای گرم کردن آب حمام میسوخت، از پشت حمام به آسمان بلند بود. حمام در روزهای هفته نوبتبندی شده بود به زنانه و مردانه. هر روز از ساعت پنج صبح آب گرم بود. بیرون حمام، مثل همه حمامهای قدیمی، لنگ آویزان بود و مغازهای روبرویش بود برای تهیه مایحتاج اولیه. مسئول حمام، یک نسبت فامیلی هم با ما داشت. زنش خواهرزاده زن بزرگ پدربزرگ بود. حمام یک «نمره» داشت - که به قول پدربزرگ گرم و نرم نبود - و نیز قسمت عمومی.
وارد رختکن عمومی شدیم. طول و عرض شاید هفت در هفت؛ دیوارهای کاشی شده تا کمر و نه چندان تمیز. زمین موزاییک شده؛ و یک سکو به ارتفاع نیم متر و عمق یک متر که دور تا دورِ رختکن کشیده بودند و مردم لباسهایشان را همانجا در ملا عام عوض میکردند؛ البته زیر حوله و با هزار مراقبت؛ فضا بغایت با حیا و امن بود، و از کمدهای سه قفله حمامهای عمومی شهری نیز هیچ اثری نبود. بجای کمد، هر چند متر رختآویز دیواری گذاشته بودند که مردم لباسهایشان را همانجا آویزان میکردند تا بعد از استحمام (این دلیل سفارش مادربزرگ بود برای برنداشتن پول مول) و حوضچه کوچکی با یک شیر آب سرد در وسط سالن و در گوشه هم یک اتاقک مستراح تعبیه شده بود و تمام.
پدربزرگ وقت وارد شدن یک نیمنگاهی از زیر چشم انداخت که اوضاع را بررسی کند و ببیند که کی هست و کی نیست! بعد باز هم سرش را به زیر انداخت و به راهش ادامه داد، به انتظار اینکه حضار سلامش کنند. سلانهسلانه قدم برمیداشت؛ سرش پایین بود و قدم به قدم جلوی پایش را میپایید. مراقب بود نکند پایش احیاناً سُر بخورد و کمسویی چشم و ناتوانی قدمها آبروی هشتاد سالهاش را ببرد. دو نفری که در رختکن بودند با دیدن او احترام کردند، با سلام و احوالپرسی گرم و صمیمانه. ما شهریها جلوی دوربین تلویزیون هم که کارش ضبط و پخش اطوار تصنعی ماست، اینقدر باصفا نمیشویم؛ جایتان خالی، چه حظّی میبردم. سلام و احوالپرسیها را همانطور که آرام قدم برمیداشت و جلویش را میپایید، علیک گرفت؛ چند قدمی که برداشت، ایستاد. سرش را بالا گرفت و چشمی چرخاند. چشمهایش یک رختآویز را نشانه رفتند. به اتفاق به همان سو تغییر جهت دادیم.
لنگ بلند قرمزش را برایش از ساک درآوردم. آخر باوجود اینکه از لباسهای بیحیای ما شهریها هرگز استفاده نمیکرد و شورت ماماندوز میپوشید، اما باز هم برای محکمکاری لنگ میبست؛ حیا برای پیرمرد جایگاهی ویژه داشت. لنگ را دورش پیچید و حسابی محکم کرد. بعد دمپایی را جلوی پایش گذاشتم؛ یک یک و با تکیه به من دمپاییها را پوشید و راهش را با همان ترتیب به سمت حمام از سر گرفت. سریع آماده شدم و لباسها را جمع و جور و آویزان کردم و رفتم زیر بغلش را گرفتم که نکند ناغافل سُر بخورد.
وارد حمام شدیم. اتاقی تقریباً به همان ابعاد؛ شاید کمی بزرگتر. وسطش یک حوضچه یک و نیم در دو به عمق یک متر، با دو شیر آب گرم و سرد که مردم با دستاس از آن آب میکشیدند؛ و چهار یا پنج اتاقک دوش هم بود که هرکس کارش تمام می شد دوش میگرفت و به رختکن میرفت. با دیدن پدربزرگ صدای ولوله داخل حمام، خاموش شد و همه حضار باز هم احترام کردند.
کف حمام خیلی سُر بود و هر لحظه امکان لغزیدن وجود داشت؛ ضمن اینکه هنوز یادم هست که یک بخشی از حمامهای قدیمی کفِ داغی داشت؛ نمیدانم چرا. قدمآهسته بردمش تا لب حوضچه. خودش بیآنکه چیزی بگوید چند تاس آب از آن کشید و ریخت روی زمین. که یعنی جایی که میخواهد بنشیند را تمیز کرده باشد. بعد با دقت و کمک دستانش، که به لبه حوض گرفت، آرام با کمی فاصله از حوضچه نشست روی زمین؛ که باز به همان زبان یعنی تو باید سر من آب بریزی!
نرمنرمک روی سر و بدنش آب میریختم و او با حوصله بر و بازویش را دست میکشید. دو تا در میان هم سر خودم میریختم که بینصیب نباشم. مادربزرگ وسایل استحمام را در یک کاسه قرمز رنگ گذاشته بود. محتویات این کاسه عبارت بودند از: یک صابون، دو شامپوی رنگ به رنگ، یک لیف، یک کیسه حمام، یک روشور و یک سنگ پا؛ یک ست کامل برای یک استحمام کامل.
چند دقیقه آب میریختم و پدربزرگ بدنش را سرصبر میمالید. یکی دوبار دستور داد که دِبی آب دو تا شیر را چطور تنظیم کنم که گرمای آب حوضچه بر وفق مرادش بشود؛ بعداز چند دقیقه حوصلهام سر رفت؛ با خودم میگفتم پدربزرگ چرا اینقدر سر فرصت کار انجام میدهد؟ لابد باید به اندازه زمان سرجمع یک ماه استحمام من در حمام بمانیم. پرسیدم: «آقاجون صابون بدم؟» پدربزرگ اول سرش را با صابون و بعد با شامپو میشست. سری به عقب تکان داد که یعنی نه. به کارم ادامه دادم. کمکم من هم بدنش را مالیدم که زیر آب گرم بدنش باز شود و خستگیاش در برود.
بعد از دقایقی دستش را بسوی کاسه قرمز دراز کرد که یعنی صابون را بده. سرش را خوب کفی کرد و بعد وقتی دیگر نمیمالید، من میفهمیدم که باید سرش آب بریزم. طوری با وسواس سرش را - و بعد بدنش را - میشست که انگار میخواهد از شر هرچه پلیدی است با این حمام خلاص شود!
حمامهای قدیمی آداب خودش را داشت
بعد از دوبار سر شستن، دوباره نشست به مالیدن بدنش. و مدام دستور میداد که آب بریز. من پرسیدم: «آقاجون! کیسه میکشید؟» که یعنی شما را بخدا زودتر کیسه بزنید برویم. او بیاعتنا به بیتابی من مثل قبل سری تکان داد و مشغول مالیدن بر و بازوی خود شد. هر از چندگاهی به جایی خیره میشد و از ته دل آهی میکشید و خستگی در میکرد و با آن صدای پرخَش پیرمردی جملهای میگفت؛ و باز هم روز از نو، روزی از نو. من بسرعت سرم را یک شامپو زدم و یک لیف و یا علی مدد؛ دوباره پرسیدم: «حالا کیسه بدم؟» دیگر تاب نیاورد. در جواب با لحن عاقلاندر سفیه گفت: «نه باباجون! بذار پوستم نرم بشه. اینطوری خوب تمیز نمیشه که»! منِ گیج تازه فهمیدم حکمت این همه دست دست کردن و مالیدن بدن چه بوده؛ از آن به بعد، با حوصله و سر صبر کارم را ادامه دادم.
در این حیص و بیص یک اتفاق جالب افتاد: یکی از حضار از روی ارادت بخشی از شستشوی پدربزرگ را به عهده گرفت. پدربزرگ در پایان با سپاس اما طوری که انگار اتفاق خاصی نیفتاده از او تشکر کرد.
رسیدیم به آخر شستشو. بسختی بلندش کردم و بردمش زیر یکی از دوشها. در را بست و من از پشت در مراقب حرکات و سکناتش بودم. باز هم یک صابون خواست که جاهایی که حیا کرده بود بیرون در انظار تمیز کند، در اتاقک دوش بشوید.
بعد که صابون را تحویل من داد شروع کرد از بالا بدنش را با دقت زیر آب بردن. در تمام طول مدتی که زیر دوش بود صلوات می فرستاد و به بدنش آب میرساند و دست میکشید. بعد راه افتادیم به سمت رختکن. از زیر دوش تا رختکن لبش مدام کار میکرد. صلوات میفرستاد؛ بعد اسامی پنج تن آل عبا و بعد معوّذتین.
حوله بلند صورتی رنگش را از ساک درآوردم. آن را به دور خود پیچید و لباسهای خیسش را همانجا عوض کرد. سفارش شده که وقتی بیرون میآیید پایتان را با آب سرد بشویید که سرما نخورید. تا اینجا نقش حوضچه داخل رختکن را نمیدانستم. بعد رفت سراغ حوضچه کوچک کنار رختکن و با آب سرد پاهایش را آب کشید؛ بعد از این ماجرا من بارها امتحان کردهام؛ خصوصاً در زمستان، همین کار کوچک، برای جلوگیری از سرماخوردگی معجزه میکند. در نهایت مراقبت لباسش را پوشید و بهسمت درب خروجی به راه افتاد. راه رفته را با همان کیفیت رفتن، برگشتیم.
* پایان نامه
بیش از اینها نوشته بودم، اما فکر کردم شاید حوصله مخاطب سر برود؛ و کوتاه کردم. اما میخواستم یادآوری کنم که هرگز نباید فراموش کنیم تمامی هویت ما از بزرگترها به ما رسیده است. هرگز نباید فراموش کنیم قدیمیها همه چیزشان بجا بود و هر چیزشان آداب زورخانه داشت؛ غذا خوردن، رفاقت کردن، معامله کردن، کار کردن، استحمام، میهمانی رفتن، ازدواج کردن، بچهدار شدن، ولیمه دادن، برنج کاشتن، شکار رفتن، و همه ساحتهای زندگی. برخلاف ما جوانهای متجدد شهری که مزه همه چیز را بردهایم. بسیاری از رفتارهای ما اگر از نگاه قدیمیها ببینیم دچار چولگی است.
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیـر بـاده فروشـش به جـرعـهای نخـرید
یا حق...