عرض ادب به ساحت سن سن!

احمد راسخی لنگرودی،   4020604101

یکی از موضوعات جذاب و خواندنی که در دنیای کتاب به چشم می‌خورد موضوع سفرنامه‌هاست که توسط شخصیت‌های خارجی در باره ایران نوشته شده‌اند. شخصیت‌هایی که تحت عناوین مختلف همچون: سفیر، مامور، رایزن فرهنگی، جهانگرد، تاجر و بازرگان، محقق و پژوهشگر مدتی راهی سرزمین ایران شده و به گشت و گذار پرداخته‌اند

یکی از موضوعات جذاب و خواندنی که در دنیای کتاب به چشم می‌خورد موضوع سفرنامه‌هاست که توسط شخصیت‌های خارجی در باره ایران نوشته شده‌اند. شخصیت‌هایی که تحت عناوین مختلف همچون: سفیر، مامور، رایزن فرهنگی، جهانگرد، تاجر و بازرگان، محقق و پژوهشگر مدتی راهی سرزمین ایران شده و به گشت و گذار پرداخته‌اند. درواقع، یکی از منابع قابل مراجعه را برای شناخت ایران و ایرانیان گذشته همین سفرنامه‌ها تشکیل می‌دهند.

   بیشتر این سفرنامه‌ها به دوران صفویه و قاجاریه تعلق دارد. کسانی که نگاه تاریخی دارند و شوق آن را دارند که گذشته ایران را پیش چشم آورند سفرنامه‌هایی از این دست می‌توانند آنها را آموزنده باشند. صرف نظر از پاره‌ای داوری‌های غلط و لغزش‌ها که ممکن است در این سفرنامه‌ها دیده شود، برخی از این سفرنامه‌ها آنقدر خوشخوان و جذاب‌اند که کمتر خواننده‌ای ممکن است آنها را در دست گرفته، خوانده و نخوانده زمین بگذارد. آنقدر کشش دارند که تا انتها خواننده را با خود می‌برند. گویی خواننده در زمان و مکانِ همه ماجراهای آن حضور دارد. قدم به قدم با قلم روایتگر سفرنامه پیش می‌رود. خواننده‌ای که سوار بر موج سطرهاست گمان می‌کند در سفر است و پا به پای نویسنده، ایران قدیم را در حال گشت و گذار است. آنهم آن ایرانی که فرسنگ‌ها با ایران امروز فاصله دارد. چیزهایی که در آن زمان بوده و امروزه نیست. آن جاده‌های کاروان‌رو، آن کاروانسراها، آن کاروان‌دارها، آن چاروادارها، آن راهزن‌های سرگردنه، و مهمتر از همه، آن زمانی که هنوز از ماشین و راه‌آهن و هتل و جاده‌های آسفالته خبری نبود. مَرکب چهارپا بود و راه-ها و گردنه‌ها کمابیش صعب‌العبور و دره‌ها بعضا هول‌انگیز.

   یکی از همین سفرنامه‌های خوش‌خوان، سفرنامه ادوارد براون است، با عنوان «یک سال در میان ایرانیان». این مستشرق انگلیسی در روزگار قاجار طی یک سال سفری به ایران داشته و دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها و ماجراهای سفر خود را با قلمی جذاب برای آیندگان به تصویر می‌کشد. آنچه که مایه حیرت خواننده ایرانی است مصائبی است که این مستشرق خارجی در سفر یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته است. خودش در آغاز سفرنامه اعتراف می‌کند: «بنا بر مطالبی که در کتاب‌های راهنمای سفر به مشرق‌زمین خوانده بودم، خود را آماده سختی‌های بسیار کرده بودم که در عمل نیز با آن برخورد کردم.» گویی آن همه شداید و سختی‌ها این مسافر خارجی را هیچ می‌آید. همه آنها قربانی هدفی که این مسافر خارجی را راهی این آب و خاک کرده است.

آنچه که در این سفرنامه بیشتر به چشم می‌خورد وجود کاروانسراهاست که التیام‌بخش کاروان‌های خسته و از راه رسیده است. کاروان‌هایی که امید بسته‌اند شب را در آنجا ساعاتی خوش بیاسایند و پس از سپیده صبح عزم رفتن کنند. در همان کاروانسراهایی که هنوز آثاری از آنها دیده می‌شود. با نام‌هایی چون: «سن سن»، «شورآب»، «پاسنگان»، «کنارگرد»، «علی آباد»، و...  

   پس از خواندن این سفرنامه، هماي سعادت به این نگارنده رو کرد و مرا به دیدار یکی دو تا از آنها کشاند. صبح روز آدينه بود كه جناب محمدرضا مهديزاده‌ جوان اين اشعث را به صوب كاشان فراخواند. پاي در ركاب دلیجان نهاده، رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌گفتيم؛ از دنياي این سفرنامه ادوارد براون و هر چه كه در آن بود. يك موضوع كه به فرجام خود مي‌رسيد موضوعي ديگر سر باز مي‌كرد و زبان و گوش، اين دوگانه چرخه‌ گفتگو را به خود مشغول مي‌داشت. بیش از همه عرض ادب به کاروانسرای سن سن بود که هدف ما را از این سفر یک روزه تشکیل می‌داد. این کاروانسرا در روستايي به همين نام در حال حاضر دوره برزخي خود را مي‌آزمايد؛ واقع در چهل كيلومتري جاده كاروان‌روي قم- كاشان بين دو روستاي آب شيرين و مشكان. آن زمان که ادوارد براون از آن دیدن می‌کرد وضعیتی اینچنینی داشت: 

   «این کاروانسرا، یکی از آن عمارت‌های عالی وسیع و جادار و مستحکمی بود که می‌توان با یک نظر آن را متعلق به دوران شاهان صفوی دانست.... ساختمان این کاروانسرا با اینکه به نظر می‌رسید به کلی فراموش و متروک شده، و حتی درهای آن را از پاشنه کنده بودند، بسیار زیبا و باعظمت می‌نمود و من با شور و شوق از اصطبل طویل و نیمه روشن کاروانسرا که با طاق ضربی پوشیده شده بود و از راه‌پله‌های متروک و اتاق‌های بدون سکنه دیدن کردم. اما پشت بام عمارت که با آجر و خیلی محکم ساخته شده بود و هر ضلع آن تقریبا نود قدم طول داشت، جالبترین قسمت بنای کاروانسرا بود که از فراز آن منظره گسترده دشت هموار اطراف دیده می‌شد که هیچ چیز، یکنواختی آن را بر هم نمی‌زند؛ غیر از چند خانه کوچک که دهکده‌ای را تشکیل داده بود و یک کاروان بزرگ شتر از یزد که همه با نظم و ترتیب زانو زده بودند تا غذای شب خود را از دست ساربان-شان بگیرند.» ادوارد براون، «یک سال در میان ایرانیان»، ترجمه مانی صالحی علامه، ص 202

   و حالا که من کاروانسرا را پیش چشم خود دارم از اوضاع و احوالش بخوبي پيداست كه از باب عنايت، سال‌هاست دستي بر سر و رويش كشيده‌اند براي احضار ارواح! دريغا، به فرجام نرسانيده رهانيده‌اند؛ چندان كه رفع تكليف كرده باشند! بيچاره بودجه زبان بسته كه نصفه و نيمه ريخته‌اند پاي اين تابوت! با آنهمه عنايت‌ها، نه دري و نه مراقبتي! اين كاروانسرا بدون سرپناه خود را بار ديگر راهي دنياي سرنوشت كرده است! 

   شوق تاريخ ما را به درون كاروانسرا كشاند؛ مثل غالب كاروانسراها حياط‌دار و چهار ايواني و مربع‌شكل بود. اضلاع حياط سكوهايي بود در نقش اتاق كه به ارتفاع يك متر از زمين فاصله مي‌گرفت. بر ديواره هر سكو گيره‌اي خودنمايي مي‌كرد براي بستن حيوانات. اندروني كاروانسرا را نيز سكوها و اصطبل‌ها پر كرده بود.

   مثل ادوارد براون ناگاه مرغ هوسمان ما را به صعود بر فراز بام كاروانسرا فرا‌خواند. مهديزاده‌ جوان در جلو و اين اشعث به دنبالش. با همان تاني كه از پلكان بلند كاروانسرا بالا مي‌رفتيم توسن خيال نيز از پلكان قرون و اعصار صعود مي‌كرد؛ تا پشت بام رسيديم. آنجا واقعيت و خيال چونان شعله و دود به هم پيوستند. صحنه‌اي نمايشي را برپا كرده بودند. عالم واقعيت مشتي سنگ و خشت و گل، و پيكري خرابه را به نمايش مي‌نهاد؛ دل‌گرفته، مغموم و مبتلا به درد بي‌ثمري و غده‌اي زائد در اين دنياي مدرن! عالم خيال اما چيزي ديگر را به نمايش مي‌نهاد؛ آنقدر قدرت داشت كه اين اشعث را لحظاتي غرق در صوَر خیالی خود كند. مرا برد به همان شبی که این کاروانسرا مستشرق انگلیسی را میهمان خود کرده بود. آنچه در عالم خيال نقش مي‌بست اين بود: 

   در كاروانسرا چه غوغايي برپاست. جماعتي در حال آمد و رفت، جماعتي خوابيده و در حال استراحت، و جماعتي نيز نشسته و ايستاده در حال گفتگو. همهمه‌ كاروانيان از فراز كاروانسرا بيشتر شنيده مي‌شود. اين فضا با سكوت بيگانه است. صداي سم اسبان و شيهه‌ گاه‌گاهي آنان با همهمه كاروانيان درآميخته است. 

   دور از آباديِ «سن ‌سن» در دل شب صداي كارواني به گوش مي‌رسد. از شوق رسيدن به كاروانسرا چه هياهويي برپا داشته‌اند. سگ‌هاي آبادي عوعوكنان به استقبال كاروان رفته‌اند. كاروان دقايقي بعد هلهله‌كنان از راه مي‌رسد. از خستگي به جان آمده و ديگر طاقت رفتن ندارد. گرسنه است. بايد داخل كاروانسرا شود. درب كاروانسرا را به روي خود بسته مي‌بيند. كاروان‌دار دركوب دروازه را اميدوارانه مي‌نوازد. كاروانسرادار درب را تا اندازه‌اي كه ديده شود باز مي‌كند. با لبخند تمسخرآميزي مي‌گويد: «همه جا پر است، جا نيست.» پس چه بايد كرد؟ ... ناگزير در همان آستانِ دروازه، شب زمستاني را صبح مي‌كنند. 

   گويي در اين نقطه از بام، گذشته مرا با خود برده است! اين صداي مهديزاده جوان است كه اما يكباره مرا از تونل گذشته بيرون مي‌كشد. اين صدا، صداي واقعيت است كه عالم خيال را به جدال مي‌خواند و اين پيام را يادآور مي‌شود كه كاروانسرا در اكنون خود چيزي نيست جز مشتي سنگ و خشت و گل، پيكري خرابه، دل‌گرفته، مغموم و مبتلا به درد بي‌ثمري و غده‌اي زائد در اين دنياي مدرن!...