گاهی شبها خواب از سرمان میپرد و شب حکم روز را برایمان پیدا میکند. یعنی روز و شبمان یکی میشود. چقدر کشدار است چنین شبهایی. امشب برای من یکی از آن شبهاست. هر ترفندی به کار میگیرم تا ساعتی بخوابم نمیشود؛ در حالت درازکش به سقف اتاق چشم میدوزم. در حالت نشسته دیدگان بر سطرهای کتاب میدوانم. پناه میآورم به پیچ تلویزیون. اما نه، هیچکدام حریف این عفریت بیخوابی نمیشود! این عفریت مثل سایه می پایدم. انگار نمیخواهد حالا حالاها دست از سرم بردارد. ناگزیر تن میسپارم به صفحه کامپیوتر. دستی بر سر و روی مقاله ای که امروز صبح تنظیمش کردم میزنم. آخرین ویرایش را بر تنش میکشم. همان نیمه شب شوتش میکنم به روزنامه، والا مثل خوره تمام روزم را میخورد.
از خودم میپرسم حالا دیگه چه کار کنم؟ راستی تا یادم نرفته، گشتی هم در لابلای اخبار سیاسی روز میزنم. یکی دو تحلیل را از اوضاع و احوال اوکراین از نظر میگذرانم. چندان پسندم نمیآید. این از عفریت بیخوابی است شاید.
عقربه ها دو ساعت گذشته از نیمه شب را نشان میدهد. هنوز تا سپیده صبح وقت باقی است. باید این ساعات باقی مانده، خودم را به چیزی مشغول کنم. ناگزیر پناه میآورم به همان رفیق همیشگی ام؛ قلم و کاغذ؛ همان تقدیر ناگزیر. میخواهم نحوست این بیخوابی را فریاد بکشم، و مگر نه اینکه قلم فریادگری خاموش است؟! پس باید کمی هم عرض ادب به این فریادگر خاموش کرد. واژگان را یکی یکی کنار هم می چینم؛ از شما چه پنهان، همه دم دستی و همه ناتراشیده و ناخراشیده.
اما مگر ميشود بدون موضوع چيزي نوشت؟ همينجوري كه نميشود واژه کنار هم چید و عبارتی ساز کرد! بدون موضوع كه نوشتهاي اندام استوار نميدارد. بی موضوعي بيهدفي است و بيهدفي همانا بيمعنايي. نوشتن راه رفتن كه نيست در یک عصر پاییزی گوشهاي از پیاده رو را گز کنی و بيهدف راهي عرض و طول خيابان شوي! تازه آنهم اگر در حال عبور از این طرف به آن طرف خیابان یکهو گرفتار چرخهاي دليجانهای خيابان نشوی خيلي است!
نوشتن، موضوع و هدف ميخواهد. بدون موضوع و هدف نوشته هيچ ميآيد؛ واژه به چنگ نميآيد. زور هم كه بزني به کلمه ای دست نمييازي. مغزت را بالاي دار قلم هم كني چيزي از شيارهايش نميتراود. مگر اینکه شانس به تو رو کند در لحظاتی چیزی به تو الهام شود. پنداری «موضوع» و «هدف» تور صيادي است در درياي ذهن كه اگر بقاعده پهن شود ماهي ريز و درشتِ واژگان به خودي خود ميآيد. با داشتن موضوع و هدف فقط کافی است تا قلم را بر كاغذ بسايي و عزمت را جزم نوشتن کنی، در این صورت واژگان متراكم شدهاند در محيطش. اصلا اين «دادائيست»ها چه ميگويند؟ چه فلسفهای در سر میپرورانند!؟ همینطوری با چنگال «لاروس» هم مگر ميتوان مكتب ادبي خلق كرد!؟ پنداري خيال خام در سر ميپرورانند. گمگشتگان را میمانند!
اگرچه بی موضوع واژهاي به چنگ نميآيد، و اگرچه بی هدف کلمه ای از سر پنجه قلم نمی ریزد اما اين هست كه هرگاه تصمیم به نوشتن بگيري و با عزم نوشتن، قلم بر كاغد بسايي موضوع ناخودآگاه بر صحن ذهنات نقش ميبندد؛ آنهم آنقدر راحت كه فكرش را هم نميكني؛ مثل همین نوشتار كه در عين بيموضوعي خيلي راحت در سايهسار عزم نوشتن موضوع پيدا كرد! اینکه، این نوشته خوب نوشته ای است یا بد نوشته ای، و نویسنده اش خوب نویسنده ای است یا بد نویسنده ای؟ مقوله دیگری است. در جای دیگری باید درباره آن به قضاوت نشست. هر چند این گفته به مذاق ماریو وارگاس یوسا خوش نمیآید. زیرا او بر این نظر است: «هر نویسنده ای وقتی مینشیند تا بنویسد همان موقع تصمیم گرفته است نویسنده ای خوب بشود یا بد.» شاید هم حق با اوست.
باری، مهم نوشتن است كه آنرا همت راه خود كني و اينكه بداني تو به سهم خود موظف به نوشتني و ظهور یک اثر ماندگار. البته اين وظيفه احساس نميشود مگر اينكه درد بشري در جان تو شعله بگيرد و درد وجودي در جان تو بنشيند. سراپا احساس درد خلود كني و دريابي كه نوشتن خلود و جاودانگي است و دريابي كه نوشتن سري در پهنه تاريخ دارد و بداني نوشتن مراحل تاريخي قلمرو ذهن است كه در ويترين كاغذ به نمايش ميرود. ذهن بينوشته فاقد تاريخ است، و بيتاريخي بيهويتي را در پي دارد. مثل قبر بيسنگ، نه عنوانی که حکایت از هویتی کند و نه نشانهاي که رهگذران را دلالت نماید و به چیزی رهنمونشان دارد. کسی چه میداند در دل این خاک کیست؟ سالروز طلوعش کدام و سالروز غروبش کدام؟
بيتاريخي يك ارزن هم نيرزد؛ ارزاني زير پا. فاقدان تاريخ جز پرحرفي چه حرفي براي گفتن دارند!؟ اصلا اينان به چه كار اكنون و امروز ما ميآيند و چه تحفه گرانسنگی ارزانی بشر میدارند؟! ننوشتن محوی است در اعماق تاريخ، چنانکه نوشتن پیدایی است در پیشانی تاریخ. بايد نوشت تا زنده ماند، تا جامه تاريخي بر اندام خود پوشاند و سری در دل تاريخ باز كرد. باید خود را نویساند، کتاب کرد، و این نوشتن و کتاب است که میماند.
نوشتن نشر خويشتن آدمي است؛ نشر آن ناگفته ها، آن حرفهای سر به مُهر. نوشتن نباشد هیچ بهانه ای برای زنده بودن و مهمتر از آن زندگی کردن نمیماند. به قول شاعر و نویسنده فرانسوی شارل پییر بودلر: «نوشتن، یعنی هر لحظه را دوباره زندگی کردن.» پر بيراه نيست اين عبارت غربيان كه در قالب شعار آمده است: Publish or Perish. نشر كن يا محو شو. البته که باید نشر کرد، والا باید تن داد به مرگ. ظاهرا در تلقی آنان برای سرگشودن در تاريخ شق ثالثی در ميان نيست. در صحنه تاريخ پر از محوی است. اندكند ماندگاران. كم اند اثرسرايان. زهي نوشتن.