«قبل از مردن چشمهات رو ببند»
نوشته: پژمان تیمورتاش
ناشر: چشمه، چاپ اول 1400
257 صفحه، 95000 تومان
***
پژمان تیمورتاش نویسنده و کارگردان، متولد 1364، با آثار سینماییاش همچون «مفتآباد» و نوشتههای داستانیاش مانند رمان «قبل از مردن چشمهات را ببند»، سبک منحصر بهفردش را به نمایش گذاشته است. مکان وقوع داستانهای او اغلب محلههای پایین شهر هستند و تمرکز او معمولاً بر آدمهایی است که به سبب همین بستر فرهنگی و اجتماعی، شکلی خاص از زندگی را تجربه میکنند. آنها غالباً با وضعیت اقتصادیِ نابهسامان، شرایط خانوادگی آشفته و زمینهی بزهکاریهای مختلف شناخته میشوند. مسألههایی که به این صراحت در بخش دیگر جامعه نمیتوان سراغاش را گرفت. نویسنده برای شخصیتها القابی متناسب با وضعیتشان انتخاب میکند که با صبغهی حرفهای یا پیشینهی خانوادگیشان در آن موقعیت بهخصوصی که قرار گرفتهاند ارتباطی تنگاتنگ دارد. او جدا از ویژگیهای شخصیتی، مشخصاتی که بیشتر جنبهی تیپیک دارند نیز برای آدمهای داستانهایش به کار میگیرد. اوصافی از قبیل حرکات بدن، کلیشههای رفتاری و کلامی که مختص افرادی است که در قصههای او ظاهر میشوند و البته مصداقهایی هم در دنیای واقعی دارند؛ هرچند که تیمورتاش به آنها بار دراماتیک بیشتری بخشیده است.
فرهنگ محاورهای شخصیتها نیز مورد تأمل این نویسنده واقع شده و در بسیاری از مواقع جلوتر از قصهگوییاش ایستاده است. اصطلاحاتی که مختص همان منطقه و محلهای است که شخصیتها در آن زندگی میکنند. زبان این افراد حاوی کنایات و تکیه کلامهایی است که ریشه در همان مکانها دارند و در جای دیگری بهکار برده نمیشود. گاه نیز این کلمات و تعابیر از نسلهای پیشین که کلاهمخملیها و لوطیها را شامل میشده، سینه به سینه چرخیده و به آدمهای نسل امروز رسیده است. از این رو ادبیات شفاهی در آثار تیمورتاش جایگاهی ویژه دارد و بخش عمدهای از مؤلفههای سبکی او را در بر میگیرد. او در رمان اخیرش نیز به شکلی مبسوط این ویژگیها را بهکار برده است.
تمامی فصلهای رمان با اشاره به واقعهای شکل میگیرند که منجر به کشته شدن یکی از شخصیتهای کلیدی داستان شده است. نویسنده با جملههای آغازین هر فصل که رجوع به همان نقطهی اول حادثه است، مخاطب را وارد ماجرا میکند و چشماندازهای مختلفی را پیش روی او قرار میدهد. حادثهای که نقطهی عطفی در زندگی شخصیتهای اصلی داستان است و طی آن قاسم بالدار بیجان میشود. رفیقی که گرچه ممکن است در موارد بسیاری با راوی داستان، زاویه داشته باشد، اما سزاوار چنین سرنوشت دردناکی نیست. مرگ او، راوی را به سفری پر فراز و نشیب در زمان گذشته هدایت میکند و پای بسیاری از آدمها و وقایع دیگر را به صحنه باز میکند که هر یک دنیایی قصه با خود به همراه دارند. شخصیت اصلی به نوعی ناچار است از چشمانداز آنها نیز به مسأله بپردازد تا علت این درماندگی چارهناپذیر و بیبازگشت کنونی را دریابد.
از خلال همین گریز به گذشتههاست که نه تنها بیوگرافی آدمهای مختلف به تفصیل در منظر نگاه خواننده قرار میگیرد، بلکه بخش بزرگی از بستری که این آدمها در آن زیستهاند و هر یک به گونهای در ساختن وقایع فرهنگی و جامعهشناختیاش دخیل بودهاند، به بوتهی ارزیابی و تحلیل گذاشته میشود. این شخصیتها تجاربی با خود دارند که خاص و ذاتیِ این طبقه از اجتماع است؛ یا اعتیادی هست که تا دم مرگ گریبانگیر آنهاست، یا انواع بزهکاری که به گونهای ناگزیر از آلوده شدن به آن هستند.
نویسنده به نوعی تصویری ویژه و منحصربهفرد از شخصیت آدمهای مد نظرش در این داستان ترسیم میکند که معرف همان نقطهی خاستگاهشان در پایین شهر است. حتی دغدغههای آدمها جنسی کاملاً متفاوت با نقاط دیگر شهر و طبقات دیگر جامعه دارد و همین مسأله است که رمان «قبل از مردن چشمهات را ببند» را از یک مستند دربارهی جنوب شهر متمایز میکند و به آن ابعاد تاریخی و فلسفی نیز میبخشد. در واقع در بخش بزرگی از این رمان آدمها به تبیین جهانبینی مخصوص خود که در سایهی همان طبقهی اجتماعی قابل تعریف و بازشناسی است، میپردازند؛ اتفاقی که شاید حتی در سینما و با امکانات تصویری گستردهتری که دارد، نیفتد. گرچه نویسنده توصیفاتی با قدرت بصری بسیار بالا نیز در این رمان آورده است.
محله عرصهی اصلی جولان شخصیتهای به یادماندنی رمان است که بی آن، هویتشان دچار خلأ بزرگی میشود. آنها اغلب زمینهی تجربهی زیستی مشترک بسیار وسیعی در این حوزه دارند که زبانی یگانه در برقراری ارتباط برای آنها فراهم میکند که سرشار از تصویرسازی خاص محله، تمثیلها، کنایات و ارجاع به وقایع تاریخی دور و نزدیک است: «باد از یقهی کاپشن میرفت تو، چرکهای فتیلهشدهی پسگردنم رو تکون میداد و از لای زیپ میزد بیرون. هو میکشید و میرفت تو پارک. نوک انگشتها رو فرو کردم زیر بغلم و زیپ را دادم بالاتر. پرنده هم محض بیکاری تو محل پر نمیزد. همهچیز سرجاش بود و این یعنی اینکه محل رو فاز خودش چرخ نمیخورد. از سال تحویلهای کلهی سحر برای همین بدم میآد. نظام محل میریزه به هم. کی تا حالا لیانشانپو رو اونقدر خلوت دیده؟ یه کماندار هم توش نیست، گور بابای نینچان. انگار همهی اراذل صاحب داشتن غیر من.»