گاهی لازم است برای ساعتی هم که شده از این زندگی پرهیاهو و خستهکننده آن اندکی فاصله بگیریم و با تغییر فضا به دنیای آرامشبخش کتاب روی آوریم. مثلا در فراغتی برای اولین بار سری به کتابخانه یا کتابفروشی خلوت و کم فروغ محلهامان بزنیم و به جای شنیدن سر و صدای دلخراش خیابان، کوچه و بازار، گوش به صدای خش خش اوراق در سکوت حاکم بر فضای آن بسپاریم؛ یعنی همان جایی که همچون آینه جهان را در خود منعکس میکند و آدمی را به دنیای باورنکردنی ذهن میبرد؛ کتابخانهها، همان گنجینههای ارزشمندی که تمدنها بر پایه آن شکل میگیرند و نسلها به هم پیوند میخورند. همان جایی که مخلوقات ذهنی خداوندان اندیشه با نظمی خاص چفت هم چیده شدهاند و برای خوانده شدن چشمشان تماما به دست تمنای ماست تا روزی گشوده شوند و هر چه در چنته دارند بر طبق اخلاص نهاده راهی دنیای ذهنمان کنند.
همانطور که در کتابخانه یا کتابفروشی هستیم ابتدا نگاهی از سر کنجکاوی گرداگرد قفسههای انبوه آن بچرخانیم و با دقت قد و قامت آن را از نظر بگذرانیم. در نظر اول چه خواهیم دید؟ حتما رنگهای تاریک و روشن جلد و اندازه قطع و قطر کتابها؛ مثل انواع و اقسام داروهای داروخانه که در قفسههای چشمنواز کنار هم با نظمی خاص چیده شدهاند؛ هر یک برای درمان دردی و مرهم زخمی. آنگاه عناوین کتابها هستند که همچون تابلوی مغازهها و فروشگاههای خیابان از گوشه چشممان به سرعت عبور میکنند؛ هر یک ناظر بر موضوعی و شکافنده مسالهای. عناوین متنوع کتابها به صورت تیتروار ما را به سمت و سویی هدایت میکنند و هر یک ذهنمان را به جایی میبرند. جایی که رایگان به دست نمیآید. دستیابی بدان رنج و زحمت میخواهد.
ممکن است ابتدائا خیلی از عناوینِ ردیف شده کمترین توجهای از ما را به خود جلب نکند و ما را به سوی خود نکشاند. بسته به ماست که چه موضوعی را متناسب با حال و هوای خود میپسندیم و درخور ذوق و شوقمان میآید. اما در آن نخستین دیدار چندان هم نباید ناامید بود، بالاخره یکی از میان آنهمه عناوین ریز و درشت در تور توجه ما میافتد و خودآگاه یا ناخودآگاه دستمان به سمتش کشیده میشود. شاید در همان نخستین دیدار خورشید بخت ما را بدمد و آن عنوانِ به چشمآمده چارهساز درد و اندوه درونی و راهگشای زندگی بسته ما باشد. عنوانی خوب از کتابی خوب که نویسندهاش حرفی برای گفتن دارد و افکار و تجربیاتی را ارزانی خواننده میدارد، و نه عنوانی از کتابی که نویسندهاش صرفا برای نوشتن مینویسد و فکر و اندیشهای با خود ندارد. شاید آن کتابِ خوب کودی باشد در زمین اندیشه ما و پاسخی برای پرسش مقدر ما؛ چندان که اصلا باورمان هم نشود. شاید ناخودآگاه در مسیر ناشناختهای بیفتیم که تا پیش از آن حتی تصورش را هم نمیکردیم. با خواندنش راه خود را بیابیم. از آن پس کتابخانه و کتابفروشی برایمان حکم معبد را پیدا کند. مثل طلبهای پرشور به حکمت انسانی یورش آوریم. بله به همین راحتی! چرا که نه؟! چه توفیقی از این بالاتر؟ در این صورت باید گفت: ما را زهی سعادت. «نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد».
مگر کتابهای خوب چه چیز کمتر از داروها دارند. آنها هم در رابطه با ذهن انسان نقش داروها را بازی میکنند. در اصل داروهای مکتوباند که البته به کار ذهن میآیند. داروهای کاری که باید با صبر و حوصله خواند و با اشتیاق روی سطر سطر آن تمرکز کرد تا پاسخ خود را گرفت. نوعی کتاب درمانی! این داروهای مکتوب سرمایههای ارزشمندیاند برای گشت و گذار ذهن در بیکرانهها و برکشیدن اندیشهها؛ امکانی برای اندیشیدن و فرارفتن. وقتی در محضرشان هستیم خود را چونان مسافری در سفری ذهنی میبینیم که از یک سطح درک به سطح درک دیگری میپریم. در این سفرِ ذهنی هر دم از این دریافت به آن دریافت میجهیم. ذهن پویا و خلاق را در هیچ شرایطی از آن گریز و گزیری نیست.
گاه برخی از کتابها آنچنان کاری و موثرند و آنچنان تاثیری بر روح و روان ما میگذارند که قویترین داروها بر جسم بیمار ما نمیگذارند. در کمترین زمان ممکن آدمی را دگرگون میکنند. نقطه تمرکز چشمانمان را تغییر میدهند و در نتیجه رو به سوی دیگر میکنیم؛ چیزی شبیه معجزه. خاصه که همه چیزشان جور باشد و به کام مخاطب خوش بیاید. در این صورت، انسان دریغ میخورد که چرا زودتر از اینها به چنین دارویی دست نیافته و چشم بر سطر سطر آن ندوانیده است. مثل همه دریغها که در موقعیتی به جانمان میافتد و روحمان را میآزرد.
کافی است در همان فضای خلوت و کم فروغ کتابخانه، گوشه دنجی را اختیار کرده، روی میزی، همان کتاب به چشمآمده را با کمال میل بگشاییم و با کف دست بر روی صفحه آن بکشیم تا خود را ساعاتی غرق در سطرهایش کنیم؛ سطرهایی که به سرعت در زیر چشمهای کنجکاو و تشنه ما از تصوری به تصور دیگر میجهد و ما را با شتاب به قلمرو شگفتانگیز ناشناختهها میبرد؛ به نوعی کندن از حجم سیریناپذیر نیازهای دست و پاگیر مادی و گریز از دغدغههای بیهوده زندگی که مثل خوره هر روزه به جانمان میافتد و ذهنمان را ذره ذره میفرساید. شاید با خواندن همان کتاب رفته رفته دلباخته دنیای سطر شویم و عادت به خواندن کمی به جانمان بیفتد. مثل عادتهای خوب و موثر روزانه که برای زندگی بهتر در خودمان ایجاد میکنیم و تا واپسین روزهای عمر به طور خودکار انجامش میدهیم.