امروز ساعتی را در كافه نادری گذراندم. این توفیق به واسطه دوستم جناب كاظم طباطبایی دست داد. كاظم خان برای خود هنرمندی است؛ از نویسندگی و مترجمی گرفته تا دوبلری در رادیو در كارنامه او دیده میشود. صدایش بهخوبی گویای این مطلب است. علاوه بر آن، فردی است انبانی از خاطرات؛ از گذشتههای دور و نزدیك. طعم همدمی با بسیاری از هنرمندان و روشنفكران دهههای چهل و پنجاه را در كافههای روشنفكری، از جمله کافه نادری چشیده است؛ از شخصیتهای مرده تا زنده. هرازگاه كه میلش میگیرد قلم در این وادی میچرخاند و در مطبوعهای به چاپ میرساند. پارهای از خاطرات چاپ شدهاش را با موضوع كافه نادری بر سینه دیوار در همان در ورودی میتوان دید.
پیر خاطرات مشغول نوشیدن چای است كه من از راه میرسم؛ پشت میزی چهار نفره كه در قسمت شاهنشین كافه نادری قرار دارد. پس از خوش و بش، عكسهای نصب شده بر روی دیوارِ مقابل توجهام را به خود جلب میكند. بزرگانی در این قابها چشم به فضای كافه دوختهاند، چون: هدایت، رحمانی، ابتهاج، اخوان، آل احمد، بزرگ علوی، چوبك، براهنی، شاملو، نیما، گلستان، آتشی، سپانلو، فرهاد، فرخزاد، گلسرخی، سپهری، و... عكس پیر خاطرات هم در گوشه راست دیوار دیده میشود؛ برعكس تصاویر دیگر رنگی است؛ از اینرو بوی امروزی میدهد. دیدن هر یك از عكسهای سیاه و سفید مرا به یاد رویدادهای تاریخی این كافه میاندازد كه سالها جستجوگر آن در كتابها بودهام. از اینرو موجی از پرسش در ذهنم شكل میگیرد. در برابر این موج تاب نمیآورم. آنچنان در همان دقایق نخست پیر خاطرات را به باد پرسش میگیرم كه چای از یادش میرود! و حالا او میشود روایتگر خاطرات و من یكپارچه گوش:
«آل احمد كه به كافه میآمد با مشتی روزنامه روبروی درب ورودی کافه مینشست؛ پشت به پنجرهی بازِ مشرفِ به حیاط. درواقع برای دود سیگار خود گریزگاهی پیدا میكرد. آخه سیگارش اشنو بود. بوی تند و زنندهای داشت. دیگران را میآزرد! نمیخواست با دودش دیگران را برنجاند. من نیز گهگاه كنارش، ضلع دیگر همان میز مینشستم. از كافهنشینی خسته كه میشدیم با هم میرفتیم تجریش. آل احمد دبیر انشای ما بود. عادت به تعیین موضوع انشاء نداشت. هر كس به میل خود درباره موضوعی انشایی مینوشت و در كلاس میخواند و متناسب نوشتهاش نمرهای میگرفت. از نظر آل احمد بهترین انشاءها انشای من بود. از همینرو پیوسته مورد تشویق او واقع میشدم. از شدت علاقه رفته رفته پای من به خانهاش باز شد. گاه با آبگوشتی مهمانم میكرد و گپ و گفتی متناسب با همان عوالم معلم و شاگردی.»
سخن از شاعر معروف نصرت رحمانی رفت كه عكسش در میان عكسهای تن دیوار به چشم میخورد؛ با آن موها و سبیلهای نسبتا بلند. از نظر روایتگر ما، «نصرت وضع فلاكتباری داشت. اعتیاد او را حسابی از پا درآورده بود. در نوبتی قصد رفتن به حیاط كافه را داشت كه از پلكان افتاد. بدجوری پخش زمین شده بود. به حال خود نبود. دیگران در این وضعیت دستش را گرفته بلندش كرده بودند. بیچاره دخترش كه از او چهها كشید. جدایی از همسران متعدد حاصل عمر رقتبار او بود. رویهمرفته زندگی خوبی نداشت. چندان اهل مطالعه نبود اما شعر خوب میگفت. در زمانی برای خود كسی بود. سری در سرها داشت. افیونِ لعنتی چیزی برای او باقی نگذاشت، همه چیز را از او گرفت.»
از یاقوت، آن بانوی سرخ پوش میگفت كه: «نزدیكی میدان فردوسی اتاقكی داشت و طی چند دهه هر روز با پوششی تماما سرخ زیر یك درگاهی میایستاد؛ در پی عشقش! سرآخر معلوم نشد چه شد و كجا رفت. یك بار با او رفته بودم به كافهای.»
این بار نوبت به شخصیتی چون ابراهیم گلستان رسید: «در لندن كه بودم در نوبتی به اتفاق مسعود بهنود رفتیم خانهاش. خانه اعیانی و بسیار بزرگی داشت. در حال خوردن چاشت نیمروزی بود كه ما از راه رسیدیم. با مختصر پذیرایی از ما، از بهنود پرسید كه وی كیست؟ آنجا بود كه كنجكاوانه مرا گرفت به باد پرسش كه لندن چه میكنی و اهل و عیال؟ شغلت چیست؟ پسرت در لندن چه میكند؟ كار و بارش میچرخد یا نه؟ ... در همان دقایق اولیه ذوات ناشناختهام را شناخت! آنوقت بود كه در گفتگو با مسعود بهنود سفرهی دلش باز شد؛ مثل همیشه تند و تیز!»
پیر خاطرات مرا با مدیر كافه جناب داودی آشنا میكند. داودی فردی است فعال. پیوسته در حركت است. رستوران و كافه و هتل میدانگاه اوست. وقتی میفهمد دستی در قلم دارم فیالفور در اغتنام فرصت دفترچه یادداشت را آورده در برابرم میگشاید؛ برای نوشتن چیزی. در صفحهای جداگانه چند سطر قلم میدوانم. پس از گرفتن چند عكس، از مدیر كافه درخواست میكنم مرا به قسمت هتل برده دیدنی كنم؛ در پی آرزوی همیشگیام. از سر لطف اجابت میكند. از قسمت بیرونی كافه راهی هتل میشوم. دو طبقه است. یك طبقه را بازسازی كردهاند. ظاهر هتل تماما بوی تاریخ میدهد. پنداری همان دهههای سی و چهل! نمیدانم چرا مرا به یاد فیلم دیدنی «احتمال باران اسیدی» انداخت. به درخواست من، داخل سوئیتی میشویم؛ مشرف به خیابان و بسیار ساده و بیپیرایه؛ شامل دو تخت، دستشویی و دوشی. چند مسافر در سالن هتل در حال جابجا شدن بودند. از مدیر هتل بابت لطفش تشكر كرده و در كافه به پیر خاطرات جناب طباطبایی میپیوندم.
پیر خاطرات همچنان پشت میز آرام نشسته است. لیمو را داخل لیوان چای كرده با قاشق چند بار میگرداند و با برشی از كیك آنرا به كام میگیرد. چشمش مدام به در ورودی است. گویی آمدن فردی را انتظار میكشد؛ لابد یکی از همان نویسندگان که روزگاری این کافه خانه دومشان بود. زحمت كم كرده، با تشكری از محضرش مرخص میشوم. كافه را ترك میكنم با ذهنی آكنده از حكایات نادره.