«بیدوزوکلک»
نوشته: آندرس باربا
ترجمه: شیما الهی
ناشر: چشمه، چاپ اول 1399
77 صفحه، 20000تومان
***
داستان بلند «بیدوزوکلک» از مجموعهی «باران بر فراز مادرید» رویکردی آسیبشناسانه به روابط انسانی دارد. آندرس باربا، نویسندهی اسپانیایی این داستان، همواره تقابل نسلها را در کانون روایتهایش میگنجاند و از تنشهایی میگوید که آدمهای محروم از هیجانات عاطفیِ سازنده در زندگی خود تجربه میکنند. محرومیتهای هیجانی که آنها را از والدین و زادگاه خود فراری میدهد و سرگردانی درمانناپذیری را نصیبشان میکند. آنها مدام با خود و خانوادهشان که زمینهساز اصلی این ناکامی بوده است در جنگاند. هر دو جناحِ این جنگ درصدد بهکارگیری نهایت قدرت خود هستند تا طرف مقابل را تحت سلطه و سیطرهی خویش درآورند. این جنگ آنقدر طولانی و فرساینده است که نمیتوان پایانی دقیق و نتیجهای منطقی برایش متصور شد. طرفین دعوا گرچه میدانند با این مبارزهی بیامان تنها نیروی خود را تحلیل میبرند، اما از آن دستبردار نیستند. گویی خود را از آن ناگزیر میبینند و به نوعی فلسفهی وجودیشان با چنین جنگ بیپایانی گره خورده است.
در داستان «بیدوزوکلک» شخصیت اصلی داستان زنی است که همیشه به اشکال مختلفی درگیر چرخهای معیوب از رابطه با مادر و خواهرش بوده است. مادر که از آغاز هم توجه و محبت چندانی به او نشان نمیداده، حالا در میانهی سالخوردگی و ناتوانی انتظار مراقبت و همراهی بیوقفهی او را میکشد و مدام با تماسهای تلفنیاش آسایش او و خانوادهاش را به هم میریزد. او با پرستاراناش سر سازگاری ندارد و هر ماه باید آدم تازهای برای مراقبت از او یافت. خودشیفتگی مادر با تنهایی و بیتوجهی اطرافیان تشدید میشود و بار خشم و استیصال خود را بر سر دخترش سرازیر میکند. خواهر کوچکتر که در لندن زندگی میکند در جبههای هماهنگ با مادر، قهرمان داستان را به بیمسؤولیتی و بیمبالاتی متهم میکند. خواهر کوچکتر، که راکل نام دارد، همیشه وقتی سرمیرسد که اوضاع رابطه با مادر اندکی بهبود یافته و آرامشی نسبی برقرار شده است. اما راکل با ولخرجی برای مادر و همراهی با افکار پارانوئید او، دوباره موقعیت را خراب میکند و ارتباط آنها را در دام چالشی تازه میاندازد.
در پس این دعواهای مدام با خواهر و مادر، شخصیت اصلی داستان به گذشته رجوع میکند و دورههای مختلف زندگی خود را، چه زمانی که با مادر و خواهرش زندگی میکرده و چه وقتی که از آنها جدا شده، وامیکاود. قهرمان قصه در یک سردرگمی مدام غوطهور بوده است. وقتی وارد دانشگاه میشود، تعریف درستی از موفقیت شغلی ندارد و جو سلطهگرانهی دانشگاه او را بیشتر یاد مادرش میاندازد. بنابراین میکوشد از آنجا فرار کند. تحصیلاش ناتمام میماند و تنها ثمرهی این دوران، آشنایی با مردی به نام پابلو است که بعدها همسرش میشود.
نویسنده تلاش میکند برای شخصیتاش مأمنی عاطفی بیرون از خانواده بیابد. اما او معیارهای روشنی برای انتخاب افراد بهعنوان دوست و شریک زندگی ندارد. اولین رابطهی خارج از خانهاش با ترس و ناامیدی شکل میگیرد و خیلی زود هم فرومیپاشد. روابط بعدی به قدری سطحیاند که به او هیچ حسی از تعلق و امنیت نمیبخشند و او مجبور است بارها و بارها به مادر و خواهرش رجوع کند، گرچه از آنها زخمهایی کاری خورده است. مادر از این ناکامیهای پیدرپی دخترش نهایت بهره را میبرد. استیصال دختر به او حس قدرت و کنترل بر اوضاع میدهد. دخترش را وامیدارد تا برای تأمین مخارج او بیشتر کار کند و پرستارهای بهتری بگیرد. اما با وجود افزایش روزافزون توجه و وابستگی دختر، نوک پیکان انتقاد و طعنهی مادر هر روز تیزتر میشود. پابلو به عنوان پناه زن، کمک چندانی به بهبود شرایط نمیکند و این خلأ عاطفی با حضور او حتی بغرنجتر هم میشود.
رابطه با مادر بر تمام شؤون دیگر زندگی شخصیت اصلی این قصه سایه افکنده است. او خیلی حواساش به نیازهای دو پسر و همسرش نیست. گرچه مادر چهرهای جز یک موجود انتقادگر و سلطهطلب از خود نشان نداده است، اما زن همواره خود را در چنگال او اسیر میبیند. بازیهای روانی مادر هر روز شکل و رنگ تازهای به خود میگیرند و زن نیز اغلب در دام این بازیها میافتد. هیچگاه روشی برای مقابلهی مؤثر با او نمییابد، چون مادر همیشه ترفندی بدیع برای تسلط بر او دارد. مصاحبه با پرستارهایی که قرار است استخدام شوند ساعتهایی طولانی از وقت آنها را می گیرد و از آنها مدیر و معاون شرکتی میسازد که با وسواسی بیمارگونه و آمیخته با پارانویا در پی یافتن آدمی ایدهآل برای مراقبتاند، گرچه دورهی کار پرستاران بسیار زودگذر است و آنها هر ماه این فرآیند فرسایشی را تکرار میکنند.
آندرس باربا در پس صحنهای که از روابط پرفرازو نشیب خانوادگی می سازد، به غربت آدمهایی اشاره میکند که هرگز در سایهی تعامل با نزدیکترین افراد زندگی شان به امنیت عاطفی دست نمییابند. آنها ناچارند در سایهی همذاتپنداری با انسانهایی که آشنایی چندانی با آنها ندارند، اما قصهی زندگیشان را بسیار شبیه آنها میبینند اندکی حس تشفی و آرامشی نسبی در خود بیافرینند؛ تنها ریسمان نجاتی که قهرمان داستان «بیدوزوکلک» نیز به آن متوسل میشود. اما آیا این راه نجاتی واقعی است؟ زنِ قصه ی باربا درصدد یافتن این پاسخ تن به دریایی متلاطم از روابط انسانی میدهد: «از فروشگاه بیرون آمد، سرش گیج میرفت اما قدمهایش را تند کرد تا به یک پارک کوچک رسید و روی نیمکتی نشست. بوی تند گل یاس، یا بوی گلی بیشاز حد شیرین و کمی خفقانآور، مشاماش را پر کرد. بعد، بیآنکه بداند چرا، دستاش را روی شکماش گذاشت و چنان گریست که در عمرش به یاد نداشت. هر هقهق گریه با قدرتی توفنده از وجودش بیرون میریخت، گویی نهتنها بدناش را، بلکه تمام زنانگی و حتی انسانیتاش را ویران میکرد و در هم میشکست.»