شرح گفتوگویی با زندهیاد دکتر محمدرضا باطنی (1313- 21 اردیبهشت 1۴00) به نقل از روزنامۀ خاطرات فرهاد میرزا معترض الدوله
اشاره: شامگاه سهشنبه 21 اردیبهشت 1400 از خبر درگذشت استاد دکتر محمدرضا باطنی مطلع شدم. در چند ماه گذشته از ناخوشاحوالی دکتر باطنی، از طریق همسر آن استاد گرانقدر و داود موسائی، مدیر فرهنگ معاصر، کموبیش مطلع بودم. بعد از اعطای جایزۀ بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار یزدی به زندهیاد دکتر باطنی، مطلبی نوشتم با عنوان «تشویقِ پرستایش و شایستۀ سرور» و هر آنچه در بیان عظمت دکتر باطنی در ذهن و خاطر خود داشتم و میخواستم بنویسم در آن یادداشت نوشتم. بسیار هم خوشحالم که در زمان حیات ِ استاد، ارادت خود را به ایشان به قلم آوردم. در طی 10 سال گذشته هر بار توفیق گفتوگو (تلفنی یا حضوری) با استاد دکتر باطنی رفیقم میشد، شرح آن را مینوشتم. یادداشتی که در پی خواهد آمد یکی از آخرین نوشتههاست. یاد او هرگز از خاطرۀ فرهیختگان ایران نخواهد رفت.
یکشنبه 25 اسفند 1398
ساعت 11 صبح زنگ زدم به منزل دکتر محمدرضا باطنی. میخواستم جویای احوالش شوم. فکر میکردم حتماً همسر یا یکی از اعضای خانواده دکتر باطنی گوشی تلفن را برخواهد داشت و من چند کلمهای عرض ادب میکنم و احوال او را میپرسم و اگر حال استاد مساعد بود خیلی کوتاه با او چند کلمهای حرف میزنم.
چند زنگ که خورد صدای نحیف دکتر باطنی را شنیدم که با حالت رنجوری دو سه بار «الو، الو...» را بر زبان آورد. خودم را معرفی کردم. گفت: ببخشید، لطفاً تکرار کنید. بار دوم با صدایی بلندتر گفتم فلانی هستم و از تاکستان زنگ میزنم و قصدم آن بود که احوالتان را بپرسم. دکتر باطنی گفت: بلی آقای طاهری! خیلی کار خوبی کردید که زنگ زدید تا حال مرا بپرسید. درمجموع خوب نیستم و نشانههای کهولت خود را نشان داده است. عرض کردم در این ایام حتماً از منزل مطلقاً بیرون تشریف نمیبرید. استاد فرمود بلی. البته نمیتوانم هم بیرون بروم. پرسیدم این روزها سرگرم چهکاری هستید؟ تألیف یا ترجمهای در دست دارید؟ فرمودند آقای طاهری متأسفانه من دیگر نمیتوانم بنویسم یا بخوانم. پزشکان برای من خواندن و نوشتن را مطلقاً ممنوع کردهاند. پنج شش صفحه که میخوانم چشمم آب میآورد. خواندن بزرگترین موهبت زندگی من بود که متأسفانه از آن محروم شدهام. چارهای هم نیست. زندگی همین است. تمام قوا و حواسی که انسان دارد بهمرور و بهتدریج از انسان گرفته میشود؛ اما هنوز شعورم سرِجایش هست. درک میکنم. تشخیص میدهم. حافظهام بد نیست. دوستان خوبی مانند شما به من تلفن میکنند و جویای حالم میشوند و من هم بسیار خوشحال میشوم. از شما هم سپاسگزارم که به یادم بودید و امروز به من تلفن کردید و خیلی خوشحال شدم.
عرض کردم استاد روزی نیست که من به یاد شما نباشم. فرهنگ انگلیسی به فارسی شما روی میز من است. آثار شما همواره برایم بهترین راهگشا بوده است. مفاهیم و موضوعاتی بسیار در طی روز از دریچۀ ذهن و از تراوش قلم شما به ذهن من منتقل میشود. بسیاری از موضوعات را من از نوع تلقی و درک حضرتعالی آموختهام و هنوز هم میآموزم و هر روز هم میآموزم. استاد با صدایی گرفته که آمیخته به اندک بغضی فروخورده نیز بود گفت با این جملات شما بسیار خوشحال شدم و بسیار خوشحالم که هنوز عدهای مرا به یاد دارند. در این روزها سعی میکنم که آثار گفتاری گوش بدهم. خوشحالم که میتوانم از این طریق هنوز بیاموزم. عرض کردم اگر شماره واتساپ یا تلگرام حضرتعالی را داشته باشم با کمال میل مجموعه فایلهای صوتی مصاحبههای تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد را برایتان میفرستم. کمی هم درباره این مجموعه توضیح دادم. استاد فرمود بلی. واتساپ دارم ولی باید خانم این شماره را در اختیار شما بگذارند. الآن هم نیستند وقتی آمدند میگویم با شما تماس بگیرند ...
گفتم استاد خیلی مشتاق بودم که کتاب جدیدم را که اخیراً منتشرشده است، تقدیم محضرتان کنم اما خوب متأسفانه سعادت ندارم که کتابم را مطالعه کنید استاد فرمودند بلی متأسفانه ...اما باز از شما سپاسگزارم. در ضمن از مرگ دکتر ...چند لحظه مکث کردند. گفتم دکتر عالیخانی؟ فرمودند بلی از مرگ دکتر عالیخانی متأثرشدم. از آغاز مکالمه تا اینجا کمی در تردید بودم که دکتر باطنی آیا واقعاً مرا بهجا آورده است؟ اما وقتی صحبت دکتر عالیخانی را پیش کشید یقین کردم دقیق مرا شناخته است. قبلاً دکتر باطنی همیشه جویای حال دکتر عالیخانی از من میشد. دکتر باطنی گفت دکتر عالیخانی انسانی شریف و بزرگ بود. در زندگی خود کوشید که تحولاتی در ایران به وجود آورد. من همواره در زندگیام او را در پیش چشم داشتهام. گفتم استاد شما نیز همواره در پیش چشم من هستید. حضرتعالی از معدود دانشمندان حوزۀ علوم انسانی در صد سال اخیر هستید که جدا از تعمق و تفکر در رشتۀ تخصصی خود، به تحقق اهداف انسانی و اخلاقی نیز سخت پایبند بودهاید. شرافت انسانی همیشه از ویژگیهای لاینفک شخصیت حضرتعالی بوده است. من در میان استادان علوم انسانی در صد سال اخیر بندرت کسی چون شما دیدهام. استاد دوباره با لحنی بسیار متواضعانه پاسخ این عرض ارادت من را دادند.
از استاد باطنی پرسیدم شما چند مدتی هم معاون دکتر عالیخانی در دانشگاه تهران بودید؟ فرمودند بلی. وقتی ایشان در سال 1348 رئیس دانشگاه تهران شد چند ماه پس از تصدی این سمت به سراغ من آمد. در واقع مرا پیدا کرد. من در دانشسرای تربیت معلم بودم (دانشگاه تربیت معلم و دانشگاه خوارزمی فعلی). دکتر عالیخانی به من پیشنهاد داد که مدیرکل آموزش دانشگاه تهران شوم. آن موقع دانشگاه معاون آموزشی نداشت. در واقع مدیرکل آموزش، کار ِ معاون آموزش را انجام میداد و سمت مهمی هم بود. عالیخانی اصرار کرد که بروم و میگفت: چراغی که به خانه رواست، بر مسجد حرام است. گفتم من امور اجرایی نمیدانم و اهلش نیستم. گفت چرا! هستی! گفتم من اصولی دارم. سفارش قبول نمیکنم. اگر با شیوۀ من پیش بروید دانشگاه به هم میریزد. دکتر عالیخانی گفت مهم نیست. حدود یک سال ونیم من مدیرکل آموزش دانشگاه تهران بودم. هویدا، نخستوزیر، با دکتر عالیخانی بد بود و اذیت میکرد. از دکتر باطنی پرسیدم که حضرتعالی میدانید که چرا هویدا با عالیخانی بد بود. هنوز پرسشام به پایان نرسیده بود که تلفن قطع شد و هرچه تلاش کردم دیگر مکالمه از سر گرفته نشد و مدام بوق اشغال میشنیدم ...