«ملاحظاتی در باب مارکسیسم غربی»
نویسنده: پری اندرسون
مترجم: علیرضا خزائی
ناشر: چشمه، چاپ اول 1399
180 صفحه، 30000 تومان
****
احتمالاً هیچکدام از جریانهای معاصر به اندازة مارکسیسم گسترده نباشند. همچنین تنوع زیادی هم دارد. این عوامل باعث شده که تقریباً هر گونه حکم کلی دربارة آن غیرممکن شود. هر چیزی که در خصوص مارکسیسم گفته شود، مثالهای نقض بسیاری پیدا میکند. اما در این میان یک تقسیمبندی خیلی کلان و مشهور وجود دارد؛ مارکسیسم غربی و مارکسیسم شرقی. منظور از مورد اخیر مارکسیسمی است که در بلوک شرق، با محوریت اتحاد جماهیر شوروی، برقرار شد. در مقابل، مارکسیسم غربی در اروپا، بهویژه اروپای غربی، فعال بود. عملکرد مفتضحانة حکومت کمونیستی اتحاد جماهیر شوروی برای مارکسیسم آبرو نگذاشت. در نتیجه، اوضاع بهگونهای بود که میان این دو مارکسیسم تقابل جدی صورت گرفت. کار به آنجا کشید که بعضی از مارکسیستهای غربی برادرخواندة خود را نفی کردند و از آن بیزاری جستند. عکس آن هم اتفاق افتاد. با این حال، نقدهایی که روانة مارکسیسم شرقی شد، بسیار زیاد بود. نقدها آنقدر زیاد بود که مارکسیسم غربی به فراموشی رفت؛ منظور از فراموشی در امان ماندن از سیل نقدهاست. اما واقعاً جا دارد که خود آن هم بررسی انتقادی شود. به علاوه، نسبت آن با ریشههای مارکسیسم هم نیاز به واکاوی دارد.
البته این بررسی انتقادی منحصر نیست به آنچه که از بیرون نسبت به آن صورت میگیرد. لازم است از منظر خود نگرش مارکسیستی، مارکسیسم غربی نقد شود؛ زیرا با آن تفاوت جوهری پیدا کرده است. مارکسیسم اساساً یک جریان کنشگرِ پویای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی است. شاید هم قویترین جریان سیاسی باشد؛ زیرا به کمتر از انقلاب همهجانبه رضایت نمیدهد. به قول لنین: «نظریة انقلابیِ صحیح تنها زمانی شکل نهایی به خود میگیرد که در پیوند نزدیک با فعالیت عملی تودهای حقیقی و جنبشی حقیقتاً انقلابی قرار گیرد». این درحالیست که مارکسیسم غربی هر چیزی هست جز یک جریان کنشگر و انقلابی.
مارکسیسم غربی تبدیل شد به نظریهپردازی صرف در فضای آکادمیک در باب مسائل فلسفی و موضوعات هنری. همچنین سنت مارکسیسم رابطة تنگاتنگی با حرکتهای کارگری دارد، ولی مارکسیسم غربی نه فقط بند ناف خود را از کارگران برید، بلکه حتی ارتباط خود را با تودة مردم نیز قطع کرد. با این وصف کارنامة مارکسیسم غربی چه میشود؟ پری اندرسون در این اثر مختصر و پرمحتوا این کارنامه را گزارش میکند. البته او بنا ندارد میان فلسفههای مارکسیستی غربی گوناگون کار تطبیقی انجام دهد یا وارد بررسی جزئیات شود یا حتی در باب آنها ارزشداوری کند. با وجود این، در سراسر اثر نکات انتقادی ریزی میبینیم؛ که البته مزیت این اثر به شمار میآید. مقصود اصلی اندرسون بررسی ویژگیهای عام کل سنت مارکسیسم غربی است. لذا جزئیات خاص هر کدام را نادیده میگیرد.
اندرسون در ابتدا مارکسیسم اولیه را توضیح میدهد؛ یعنی دیدگاه و نظریات کارل مارکس و فردریش انگلس. این توضیح از این جهت لازم است که نسبت مارکسیسم غربی با سرچشمهاش مشخص شود. به عبارت دیگر باید معلوم شود که این شاخه از مارکسیسم چه وجه اشتراک و چه تفاوتی با ریشههای اصلی دارد. در ادامه، پیروان اولیة مارکسیسم موضوع بحث هستند؛ یعنی کسانی همچون لابریولا، مهرینگ، کائوتسکی و پلخانف. پس از اینان نوبت میرسد به شخصیتهای نامداری مثل لنین، لوکزامبورگ، هلفریدینگ، تروتسکی، باوئر و بوخارین. هیچکدام از این متفکران متعلق به سنت مارکسیسم غربی نیستند. مارکسیسم غربی عمدتاً بعد از جنگ جهانی دوم به صحنه آمد. این سنت تفاوت مهمی با قبل از خود داشت. اندرسون به سراغ همة شخصیتهای نامدار این جریان میرود؛ یعنی لوکاچ، کُرش، گرامشی، بنیامین، هورکهایمر، دِلا وولپه، مارکوزه، لوفور، آدورنو، سارتر، آلتوسر و کولِتی. اما ویژگی عام و بارز همة این اندیشمندان چیست؟
اندرسون بهدرستی میگوید که آنها چرخش بزرگی را در سنت مارکسیسم ایجاد کردند. همة این مارکسیستها شخصیتهای آکادمیک بودند؛ یا استاد دانشگاه بودند یا مشغول تحقیق و تألیف. ولی مارکسیستهای قبلی ابداً پا به دانشگاه نمیگذاشتند. سهل است، حتی اساتید دانشگاهی را به سخره میگرفتند که پاک از مرحله پرت هستند و از واقعیت بیخبر. مارکسیستهای پیشین حتی اگر تدریس و آموزشی هم داشتند، در بیرون از فضای دانشگاهی آن را دنبال میکردند. برای مثال در انجمنهای کارگری به کارگران تدریس میکردند. ثانیاً و از همه مهمتر اینکه مارکسیستهای قبلی به مسائل و موضوعات اقتصادی و سیاسی میپرداختند. ولی مارکسیستهای غربی اقتصاد و سیاست را رها کردند. آنها به سراغ فلسفه رفتند. به عبارت دیگر زیربنای اصلی جامعه و انسان را کنار گذاشتند و مشغول روبنا شدند. لذا با شگفتی بسیار میبینیم که بیشترین دل مشغولی این جماعت فرهنگ است، آن هم هنر! یعنی بالاترین روبنا و چیزی که بیشترین فاصله را از زیربنا دارد! برای مثال بزرگترین فیلسوف مارکسیست در این سنت، جورج لوکاچ، بیش از هر چیزی به ادبیات و رمان میپردازد و بیشتر آثار او دربارة همین موضوع است. آدورنو هم سخت دلبستة موسیقی است و دیگران نیز هر کدام هنر خاصی را در رأس فعالیتهای خود قرار دادند.
البته این امر یکسره منفی نبود. دستاوردهای چشمیگر و نوآوریهای فراوانی در این عرصه به وجود آمد که شاخصة سنت مارکسیسم غربی محسوب میشود. ولی به هر حال این امر باعث شد که آن فیلسوفان از تودة مردم، کارگران، ویرانسازی سرمایهداری و انقلاب دور شوند. در نتیجه، گستره مباحث مارکسیستی از دست رفت و حلقه تنگ شد و فقط مسائل اندکی مهم به شمار آمد. در یک کلمه جهت و هدف مارکسیستی به طور کلی عوض شد. طبیعی است که این وضع نمیتواند برای یک مارکسیست معتقد مطلوب باشد. اندرسون هم به طور تلویحی نارضایتی خود را نشان میدهد. او در پی جانشین و الگوی مناسب هم هست. در نهایت تروتسکی را در این مقام جای میدهد. البته به محدودیتهای اندیشه او واقف است. لذا علاوه بر امکانات، چارچوب آن را هم توضیح میدهد. در نهایت افقهای ممکن برای یک مارکسیسم واقعی و انقلابی را ترسیم میکند.
کسانی که با پری اندرسون آشنا هستند یا پیش از این ترجمة دیگر آثارش را خوانده باشند، نیازی به تعریف و معرفی آثار جدیدش ندارند. ولی به طور کلی این اثر مختصر برای کسانی که در پی یک چشمانداز کلی و درست از مارکسیسم غربی هستند، اثر جالب و ارزشمند و بسیار آموزندهای است.
*دکترای فلسفه