«آلابولا»
نویسنده: زکریا قائمی
ناشر: چشمه، چاپ اول: 1399
252 صفحه، 50000 تومان
***
رمان «آلابولا»، سومین اثر زکریا قائمی، که پس از رمانهای «تجریش» (1394) و «غاب، نامههایی به کرت کوبین» (1397) منتشر شده، در قالب دوازده فصل نوشته شده است. فصلهایی که نام هر کدامشان نام فیلمی است به همراه نام صاحبِ اثر و سال تولید: «ما فرشته نیستیم»، «ملکۀ آفریقایی»، «رودخانۀ بیبازگشت»، «نامهای که هرگز فرستاده نشد»، «هفت زیبا»، «بیست هزار سال در سینگسینگ»، «گیلدا»، «رود سرخ»، «برنج تلخ »، «محاکمه در جاده»، «یکشنبهها هرگز» و «روکو و برادرانش».
این کتاب که در دستهی کتابهای قفسهی آبی نشر چشمه قرار گرفته است، اثری قصهگو و داستانمحور است اما پیش از اینها روایت زندگینامه مانندی از سرگذشت یکی از شخصیتهای اصلی داستان، یونس شاهسوند، است؛ شخصیتی درونگرا، تنها و لوطیمنش با زندگیای سرشار از اتفاقهای غیرمعمول. «آلابولا» داستان زندگی جوان دانشجویی است به همراه دو دوست صمیمیاش که از قافلهی سیاست کنار گذاشته میشوند و به قیل و قال کاسبی میرسند. سرهای پرشوری که در نهایت، هر یک به نوع خاصی از انزوا پناه میبرند تا حضور منفعل و در عین حال آزاردهندهی مسائلی را که به ضمیر ناخودآگاهشان راندهاند، تاب بیاورند.
نقش سه شخصیت اصلی داستان را سه مرد ایفا میکنند: فتحی که مواد خوانده بود و ماشال و یونس که معدن خوانده بودند؛ «هر سهمان روی کاغذ معاند بودیم و حالا معادن را حضرات خانهی تیمی ما فرض کرده بودند. لابد حق هم داشتند. از همپالکیهای ما خیلیها لباس عقیده را درآورده بودند و لباس پلنگی پارتیزانی تن کرده بودند و رفته بودند چهار گوشهی مملکت دنبال سنگرهای جدید؛ سردشت و سنندج و پاوه و گنبد و هر جا که راهِ درروِ بهتری داشت.» در زندگی هر کدام از این مردان، زنانی در نقش همسر، خواهر، دختر و معشوقه، حضور دارند اما همیشه در جایگاه نقشهایی درجه دو، فرعی و غیرمحوری، و در بیشتر مواقع موقت و مقطعی. داستان در دنیایی مردانه در جریان است و اساس آن بر محور مناسبات، روابط و دوستیهای مردانه، وفاداری به رفیق، حمایت و پشتیبانی از برادر و ... میگردد.
«آلابولا» از زبان یونس روایت میشود؛ راویای که بر خلاف آن چه که خود دربارهی خود میاندیشد، چندان هم بیدست و پا و گیج و سرگردان نیست. شخصیت درونگرایی که در بخشهای بسیار زیادی از داستان، در حال روایت احساسات درونی خویش است به همراه بازگویی خاطراتی در ذهن، و پرسه زدن در هوایی که هرچند در تقویم، گذشته به حساب میآید اما درون ذهن پراکندهی او جاری، زنده و اکنون قلمداد میشود: «هزار سال گذشت و دل نکردم بروم سردشت و دشتهایش را ببینم که میگفتند سبز است و انگور است و زالزالک؛ و دولهتو حالا شده موزهای که مردم را میبرند که ببینند جایی را که روزی توش کسانی بودند که بعضیشان مثل من حالا حتی بعد از سی سال دل نمیکنند برگردند و تُف کنند به قبرِ پدر آن کس که آن روز من را آن طور وادار کرد پا از برف بکشم بیرون و بخواهم از ته دل داد بزنم که نکند خواهرانمان آن قدر سیگار بکشند که دندانشان زرد شود. چرا از آن جا که هستم توی صف، کنار بقیه، تا برسم به آن نسناس این قدر ازم کنده میشود و این قدر کم و کوچک میشوم که بعد از سی سال هنوز پیِ کنج و کناری هستم زار بزنم برای مردی که یونس بود و دل داشت این هوا ...»
لحن و بیان راوی نیز بر حسب احساسات و احوال درونیاش متغیر است؛ گاه بسیار منطقی، عاقلانه و منحصر به فرد است؛ اما گاه از این کیفیت دور افتاده، کلیشهای و شبیه به قهرمانان فیلم فارسی شده است: «هم دیالوگهایش نخنما بودند، هم فریدون بازیگر خوبی نبود، ولی حرفش حرف نداشت. عمری طول کشید که اگر خنده نیستیم، ماتم هم نباشیم. اول دلمان از هم سنگین شد، بعد سایهمان برای هم سنگین شد؛ چند وقت هم بد به هم پیچیدیم. کمکم دست به عصا با هم شوخی کردیم که مبادا شوخی به بیراهه برود. بهشت که نشدیم، ولی از دوزخ درآمدیم و رفتیم برزخ؛ تا چه پیش آید. بالأخره جرئت کردیم به فریدون زنگ بزنیم که "دلمون دیدنت رو خواسته" از آن به بعد هم این شد قانون، که نرویم پیش فریدون مگر وقتی که درست و سازیم.»
بستر جغرافیایی روایت «آلابولا» پهنهی وسیعی از ایران است، از زنجان تا سمنان و از سردشت تا ساری. به همین دلیل است که گاه گفتگوهای داستان به زبانهای بومی ایران همچون ترکی و مازندرانی، بیان میشوند. بستر تاریخی داستان نیز از سالهای آخر پهلوی دوم آغاز میشود و تا امروز ادامه مییابد؛ از مخالفتهای مبتنی بر حقوق مدنی دانشجویان در مورد مسائل سیاسی روزِ آن زمان تا زندانی شدنهای قبل و بعد از انقلاب. «آلابولا» داستان ایدئولوژیهای پراکنده و بیسر و سامانی است که همچون کشتیِ بیمقصدی از ساحل به ظاهر امن و تضمینشدهی مارکسیسم کمونیستی به راه میافتد، مارکسیسم اسلامی و دینی را تجربه و از آن عبور میکند، در طوفان نیهیلیسمِ بیمقدمه و بیدلیلی دست و پا میزند و سرانجام در ساحل فریبنده و خوش آب و هوای کاپیتالیسم پهلو میگیرد.