در ضرورت کتاب و کتابخوانی خلع سلاح!

احمد راسخی لنگرودی،   3991006121

در کودکی هر قدر از کتاب دور بودم، در این چند دهه به کتاب نزدیک شدم. اصلا جانم به کتاب بسته است. به چیزی کمتر از کتاب رضایت نمیدهم. اگر خیلی خوش اقبال باشم به قول سارتر زندگی ام را در میان کتابها به پایان خواهم برد

در کودکی هر قدر از کتاب دور بودم، در این چند دهه به کتاب نزدیک شدم. اصلا جانم به کتاب بسته است. به چیزی کمتر از کتاب رضایت نمیدهم. اگر خیلی خوش اقبال باشم به قول سارتر زندگی ام را در میان کتابها به پایان خواهم برد.

   اتاق کارم را کتابخانه تشکیل میدهد. دو ضلع دیوار را تماما کتاب اشغال کرده است. قفسه ای خالی نیست که چند کتاب نورسیده در آن بتپانم. مثل آجر به هم فشرده اند. به این میاندیشم که اگر این آجرهای کاغذی و رنگ و وارنگ نبود عمارت ذهنم چگونه قد میکشید و بالا میرفت!؟ اصلا در آن صورت حرفی برای گفتن داشتم؟ یا از هر حرفم عمارتی رو به ویرانی میرفت!؟

   صبحگاهان که از خواب برمیخیزم با این کتابها گرم میشوم و گرنه سردِ سردم. اجاق ذهنم کور است. حتم که در اجاق خاموش کلمه ای حتی دُم نمی جنباند که مرا دقایقی سرگرم خود کند. شکر خدا سرم گرم این دو سه هزار آجر کاغذی است که عمودی کنار هم چیده شده اند. هر یکش تداعی گر قصه ای است. قصه هایی که قصه پردازانش اکثرا رفته اند و با قلم خود گرد کلمه در اوراق سفید پاشیده اند.

   این قصه ها سالهاست که با من زندگی میکنند. هیچیک برای من ناآشنا نیست. حتی آن قصه ای که با باورهایم اندکی ناهمخوان می آید. با همین ها هم کنار میآیم. بدون اینها در شلوغترین جاها هم که باشم، تنهایم. اینها به من شوق زندگی می دهند. عصای نوشتنم میشوند. گاه فرازی از یک قصه مرا سوق میدهد به غلتیدن در جاده نوشتن. نوشتنم را مدیون این کتابهایم.

   نمیدانم چرا در این پیرانه سری قصه پردازان برایم جذابتر از قصه ها میآیند؟! دائم سر در کار و بارشان میکنم. میخواهم شناسنامه اشان را زیر و رو کنم؛ اینکه در روزگاران خود چه ها کرده اند و چه ها نکرده اند. اوراق عمرشان چگونه رقم خورده است؟ چگونه این زندگی گرانبار را برای خود قابل تحمل کرده اند؟ در اثنای خواندن با آنها حرف میزنم. با آنها نشست و برخاست میکنم. حس و حال آنها را پیدا میکنم. بیش از نیمی از ساعات مطالعات روزانه ام را به خواندن خاطرات بزرگان پیوند میزنم. راستش، معنای زندگی را در لابلای همین خاطرات پیدا میکنم.

   از شما چه پنهان، گاه به خواندن خاطرات که مشغول میشوم احساس دوگانه ای به من دست میدهد؛ «حسادت» و «حقارت». این احساس دوگانه خیلی زود خلع سلاحم میکند. چندان که نتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم. از خودم میپرسم: مرد حسابی! ارزش آن را داشت که دستی دستی خودت را خلع سلاح کنی؟! لابد داشته است!...